شیفت شب، شیفت روز

مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه

داستان کوتاه

شیفت شب، شیفت روز

بالاتر از قرن، کلمه ای دیگر نشنیدم، دنبال یک واژه جدید، یکتا و خاص بودم تا تکرار هزاران قرن را یکجا بگویم نمی خواستم بگویم “هزاران سال” یا “هزاران قرن”، یا “قرن ها” اصلاً اینها چه اهمیتی دارد؟ عجیب است بیخودی چیزی که اصلاً ارزشی ندارد در همان ابتدای کار مهم می شود! همیشه برای شروع، مجبوریم آن چیزهای بی ارزش را نادیده بگیریم وگرنه با پرداختن به هر چیز ناچیزی! اصلاً قادر به آغاز کردن هیچ شروعی نخواهیم بود، در اصل ماهیت چیزهای بی ارزش، همیشه این گونه است، آنها هستند تا شروع نکنیم یا می آیند تا خیلی دیر شروع کنیم آنقدر دیر که دیگری میلی به ادامه نباشد و کار از کار گذشته باشد، اما همین که شروع کردیم، اثری از آنها نمی بینیم. بنابراین حتا به فرض به جای آن بگویم “ابر قرن” یا “قرون” یا “مثلا “مگا قرن”چه فرقی می کند، میلیاردها سال هم بیاید و برود چیزی عوض نمی شود و چیزی جز تکرار نیست؛ بی شک نیست!


آه می بخشید، بحثم چیز دیگری است، بدبختانه حتا اگر تصمیم بگیریم به چیزهای بی ارزش نپردازیم انگار باز، زمانی را به آنها پرداخته ایم!

حرفم این بود: می خواستم بگویم قرن های زیادی است که من و روز هر کدام عهده دار اداره کردن گوشه ای از زندگی شدیم. چیزی که هر کدام از ما، سهم مشترکی از آن داریم، آسمان است، نگهداری از آسمان! او در شیفت روز، من در شیفت شب! از ابتدای هیچ تا انتهایی هیچ، قرار است همچنان با هم بمانیم برای همه چیز تا انتهای همه چیز! یک عمر می رنجیم و یکدم می آساییم گویی تمام عمرمان تلاش برای همان یک دم آسایش است چقدر تلخ است و چقدر تکراری!

او آفتابی در دست دارد که باید با روشنایی نورش بتابد و من مهتابی دارم که اگر زیادی روشن باشد، روشن بودن شب را دیگر کسی بر نمی تابد! او عیان است و من نهان، او نمایان کننده جهان است و من پنهان کننده آن، او هیاهو و جنب و جوش به همراه دارد و من سکوت. شیفت روز، نور است و پُرشور، شیفت شب، خواب است و مسرور. به او آفتاب بخشیده اند و به من مشتی ستاره کوچک و یک ماه. آه! گفتم ماه، همین ماه هم برایم کافی است، ماهی که در یک ماه، سیمای مرا سی بار به طنازی می آراید!

تمام زندگی ما هم، داستان تکرار یک ماه است در هزاران قرن! حکایت امشب هم یکی از آن تکرارهاست، ببخشید، حکایت امروز، اصلاً هیچکدام.

نه شب و نه روز؛ سحر بود، یک حس عاطفی و یک وظیفه ذاتی، داشتیم با هم شروع می کردیم؛ هنوز او پوشیده از سیاهی من بود و من اصراری به فرو رفتن در خود نداشتم، داشتم هم آغوش او می شدم و به رنگ روشن اش در می آمدم. او از لحظه ای که من دامن سیاهم را به آرامی بالا کشیدم چنگ در من افکند و آفتابش را با گرمای ملایمی از افق های نزدیک بیرون کشید و کارش را آغاز کرد. من در دستان وسوسه انگیز او هیچ شدم و در او حل شدم! آنچنان که دیگر حس میکنم نیستم، روز،عشق آفتابی اش را به حداکثر خود رساند آنقدر در این شور و اوج ماند که در تمام طول شیفت اش، لبریز از گرما و عطش بود و من هنوز داغی تنش را احساس می کنم تا آنکه در انتها همه چیز به سردی رفت و هنگامی که موج اوجش فروکش کرد روی آفتاب سرخ و خسته و رنجورش را آرام در ساحل فضا و این بار در افق های دور و در انتهای روز، پنهان کرد، غروب شده بوده، نایی برای ادامه دادن نداشت و میخواست که بخوابد! تمام روز، او کارش را کرده و تمام شب را میخواست بخوابد. رفت بخوابد برای فردایی دیگر و طلوعی دیگر، برای شروعی دوباره در وهم یک سحرگاهی دیگر. اما من پس از پایان کارش، دامن سیاهم را پایین می اندازم، تمام شب، را بیداری می کشم و دستی به سر و روی خود و قلمی به چهره ام و کمی گرد زرین ستاره به صورتم.

آدمها گروه، گروه نظاره گر ما هستند، هر دوی ما یک آسمان را نگه میداریم اما بسیاری چشم به آسمان شب می دوزند حتی میخواهند تا به اعماق سیاهی اش رخنه کنند آنها شب زنده داری می کنند، بسیاری هم، برای آنکه آسمان روز را نبینند، عینک دودی می زنند! تفاوتی نمی کند و برای ما اهمیتی ندارد که آدمها چه فکری می کنند. فقط عجیب و لذت بخش است. برای ما مهم این است که آسمان را در وزنه ترازو شب و روز چگونه متوازن و متعادل نگه داریم.

امشب، روز، قرص قمرم را کامل دید، آدمها هم همینطور، همه، ماه کامل مرا دیدند، این یعنی نیمی از این ماه گذشته، قرن هاست که باهمیم و هر سحرگاه، داستان تکراری ما آغازگر حضور ما و شروع زندگی برای خیلی هاست، ما به این عادت زنده ایم، اگر این عادت نبود، نه شب داشتیم و نه روز، همین سی روز یعنی یک ماه کار و زندگی در شیفت شب، یک ماه کار و زندگی در شیفت روز! تمام زندگی همین است: “تکرار”، اما گاه دلخوشیم به این:” همین تکرار، زندگی است.”

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اصغر احمدی
اصغر احمدی
5 سال قبل

عالی،بود از استعاره های زیبایی که درمتن داستانت به کار بردی وهمین طور از قلم شیوا و روانت،خود گویای تفکر عمیق جنابعالی به فلسفه ی زندگی ست، این حس نقادانه به همراه عشق به زندگی، پارادوکسی در خور تحسین در ذهن آدمی تداعی میکند.

Amirho3in ahmadi
Amirho3in ahmadi
5 سال قبل

بابا دسخوووش?
خیلی ژرف عمیقی داشت
عالی و بدون نقص
منتظره داستان های دیگتون هستیممم?✊

error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x