صفر تا سی سالگی

مدت زمان مطالعه: 34 دقیقه

در شاخه‌های ریاضی‌فیزیک و صنعت، امتیاز نیاوردم اما در کارودانش، خدمات مهندسی و چاپ، علوم‌تجربی و علوم‌انسانی، امتیاز بالایی داشتم برای انتخاب رشته. تا آنکه خبر آمد که در شاخه‌ی خدمات مهندسی، رشته‌ی کامپیوتر هم افزوده شده. تاکنون هیچ فارغ‌التحصیلی در این رشته نبود و بدیع بود و حتی معلمی هم برای آن وجود نداشت. صدها نفر آن رشته را انتخاب کردند درحالی‌که کلاس این رشته فقط ۳۰ نفر ظرفیت داشت. این موضوع آموزش‌و‌پرورش شهر را مجبور کرد تا آزمون برگزار کند؛ آزمون انتخاب رشته در دوره‌ی دبیرستان هم چیز بدیعی بود که تا پیش از این سابقه نداشت.. علیرغم این‌که فکر می‌کردم کامپیوتر، یک دستگاه تایپ است، ولی من هم انتخابش کردم. برادرم علی‌اصغر منعم کرد و گفت، تو که ریاضی و زبان انگلیسی بلد نیستی و در این دروس بسیار ضعیفی، قطعاً در این رشته جا می‌زنی. بیکار می‌شویی و شغلی نصیبت نمی‌شود. همیشه ترس از بیکاری در نهاد تمام ساکنین شهر بود از قدیم تاکنون. شهرهای غرب کشور در وضعیت اسفباری به سر می‌بردند و می‌برند اگر رشته‌ی تحصیلی خوبی هم نداشته باشی یعنی لبیک گفتن به بیکاری محض!

مسئول کتابخانه‌ی دبیرستان هم که دوستم بود پی برده بود اهل نوشتن و کتابخوانی‌ام. رشته‌ی خودش علوم‌انسانی بود اما گفت توی این رشته نیا که تا ابد بیکار خواهی ماند. با این‌که در آن لحظه، ادبیات و علوم انسانی را دوست داشتم. مردد بودم بین دوست داشتن و خواستن! در آخر در آزمون انتخاب رشته‌ی کامپیوتر شرکت کردم و از بین چندصد نفر، به‌طرز عجیبی دوم شدم و دانش‌آموز اولین رشته‌ی کامپیوتر در شهرمان و در هنرستان حرفه‌ای مطهری شدم.

وقتی نخستین بار یک کامپیوتر ۸۰۸۶ با سیستم‌عامل DOS و فلاپی‌‌دیسک‌های ۱.۴۴ مگابایتی و زبان برنامه‌نویسی Pascal و Assembly و QBasic را دیدم عاشق کامپیوتر شدم. خوب یاد دارم کارگاهمان فقط ۴ دستگاه کامپیوتر داشت و من در گروه‌های چندنفره یک لحظه هم اجازه نمی‌دادم کسی به کیبورد دست بزند. مدام سرک می‌کشیدم توی کامپیوتر و عشق می‌کردم. چنان هیجان‌زده بودم که هنوز این هیجان را در خود دارم. میثم سبحانی دوست عزیزی بود که هم‌گروهی من بود. پدرش بانکی بود و مادرش معلم و در جای مرفهی زندگی می‌کردند. او همیشه با صبوری وقت کار کردنش را به من می‌داد تا بیشتر با کامپیوتر ور بروم! زندگی مرفه خانواده‌ی میثم حسرت‌برانگیز بود. همیشه بوی دم‌پختک و غذای گرم از آشپزخانه‌شان به مشام می‌رسید و خانه‌‌شان پر از مبلمان و فرش دست‌بافت و میزغذاخوری و مجله و اتاق اختصاصی، میز تنیس و شوفاِژ‌خانه و… بود. اینها چیزهایی بود که در تمام طایفه‌‌ي ما یا نبود یا اگر بود یکجا دیده نمی‌شد. خواهرش اسم زیبایی داشت بنام اندیشه. نامش بدیع و خاص بود. سفید بود و موهای بلوند و بلندی داشت. او خیلی راحت جلوی من می‌پوشید و می‌گشت؛ شکل زندگی‌شان صدها پله از سبک زندگی سنتی و تقریباً مذهبی ما جلوتر بود… سیگار کشیدن را با میثم بیشتر از هر زمانی دنبال کردم. منزل آنان پذیرایی داشت آنهم چه پذیرایی؛ و ما هیچ‌وقت به آن مفهوم پذیرایی نداشتیم و البته که ما فرش‌های دستبافت خواهر بزرگم را می‌فروختیم بعد از خوش‌قدمی من!

سه سال دبیرستان را با شور و هیجان عجیبی گذراندم. با معلمم آقای محمود حسینی که از کامپیوتر هیچ نمی‌دانست و تخصصش حسابداری بود زیاد کَل می‌انداختم. خیلی قُد بودم و قبولش نداشتم. چون بیشتر از او کامپیوتر سرم می‌شد؛از بس توی هر سوراخ سنبه‌ای سرک می‌کشیدم. طفلک بسیار سعی می‌کرد یاد بگیرد و به ما هم بیاموزد و کم نیاورد که البته همیشه ناموفق بود چون حتی قدرت پیچاندن سوالات ما را نداشت. زیاد اذیتش کردم اما یک روز در اقدامی که هرگز علتش را نفهمیدم رفتم پای تخته و در غیاب او با خط ثلث روی تخته‌سیاه جمله‌ای بسیار زشت نوشتم و آنرا إعراب گذاری کردم دقیقاً شبیه یک آیه‌ی قرآنی. پنداشتم که او نمی‌تواند بخواندش. اما به محض ورود به کلاس آن را خواند و بلافاصله مدیر هنرستان را صدا زد. دستم رو شد. دست‌خط من تابلو بود. سر آن قضیه، او تا توانست از تمام نمراتم کاست و حتی در چندین درس، چندین بار تجدیدم کرد! با این‌که تلافی کاری که کرده بودم را سرم درآورد اما از این‌که اینقدر بی‌شعور بودم و آن جمله‌ی ناموسی زشت را نوشتم ناراحتم هنوز. آن‌قدر زشت بود که خجالت می‌کشم اینجا دوباره بنویسمش. سرم داغ بود و غرور نوجوانی. غروری بدون صوت سوزان!

بعدها به کانون فرهنگی آموزشی محل خدمت پدرم می‌رفتم و از غروب که کلاس‌های پولی آموزش کامپیوتر تمام می‌شد دزدکی پای ۳ کامپیوتر کارگاهی می‌نشستم و در سرمایی که انگشتانم در آن یخ می‌زد تا نیمه‌های صبح کار می‌کردم. چه کاری؟ هیچ فقط جستن و گشتن و دیدن خروجی یک سری کد! ساخت Batch File و حذف و ساخت فولدر. عاشق NC شدم و بعدها هم موفق به ساخت فایل‌های اجرایی برای حذف اطلاعات به شکل ویروس هم شدم با ابزاری بنام ADMPLUS و PCTools. بزرگترین رؤیایم خرید یک فلاپی Maxtor بود با قاب شیشه‌ای و برچسب روی‌اش؛ که تا جایی کار نمی‌کردم نمی‌توانستم بخرم.

4.3 4 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

10 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Amirho3in
Amirho3in
4 سال قبل

در طول خواندن ’داستانِ من’
لحظه ای سستی و ملامت برایم پیش نیامد.
همانا هرچه میخواندم جذاب تر و من مشتاق تر میشدم .
باشد که در ادامه راه همچنان عاشق و سرزنده بمانی.
آمین

محمد حسن محقق معین

سلام هادی جان

نگاهی اجمالی به تا سی‌سالگی نامه‌ات انداختم. جالب بود.حالا که چهل سالت شده و باشی و بنویسی.بنظرم زندگی را زندگی کردی تا حالا و این موفقیتِ بزرگی است. سروشانه‌ات را نم نم و کم کم خواهم خواند.

زنده باشی و نازنین

قربان
قربان
2 سال قبل

سلام، خوب می‌نویسی ولی هنوز هم با ساده‌نویسی فاصله داری. کامیاب باشی و شادان.

میترا
میترا
2 سال قبل

بسیارزیبا ودلنشین مینویسین آقای سروش

اصغر حبیب پور
اصغر حبیب پور
1 سال قبل

سلام هادی جان
بیوگرافی شما را خوندم داداش کپی همدیگه ایم فقط با یک تفاوت اساسی
شما انجامش میدی مرد عملی من نه
موفق باشی??

error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
10
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x