داستان بُت تراش متاسفانه از کتاب مجموعه داستان های کوتاه نشانه های پنهان حذف و بعبارتی سانسور شد.
داستان کوتاه
بُتتراش بود. مردم به چشم یک برگـزیده، به او مینگریـستند. اما برگزیده نبود؛ فقط نقشـی از خـدا را بر پیکر سنگی که بُت میخواندند، میزد. او هم محبوب مردم بود و هم محبوب معبد. کار او در اصل سنگتراشی بود؛ اما هیچ سنگی را جز در راه ساخت تندیسی مقدس،که برای مردمان شهرش بود، نمیتراشید. او از هـــمین راه، امرار و معـاش میکرد و برای تهیهی تندیسهای مقدس، خود را ملزم میکرد که به دور دستها سفر کند، تا نوعی سنگ آسمانی را برای این کار بیابد.
بُتهای بزرگ و کوچک و ساخته شدهی دست او، به نوعی عجیب مینمود و چنین در ذهن مردم قلمداد میشد که قداستی بخصوص در آن نهفته است. مردم هم آنها را به بهایی زیاد از او میخریدند و به خانه میبردند. یا هرازگاهی برای یادبود،آنرا در بُتخانه شهر میگذاشتند. روزی غریبهای از او پرسید: « از چه بابت است که اینهمه سختی راه را بر خود هموار میسازی تا سنگی برای تراشیدن بُت بیابی، حال آنکه همه جا پُر از سنگ است، آیا قداستی در سنگها هست که ما نمیدانیم!؟»
که او گفت: « نه! هیچ قداستی نیست. اما برای آنکه بتوان خدا را به زیبایی به مردم نشان بدهم لازماست تا به آن دوردستها سفر کنم. مردم هزینهی ساختش را به من میدهند که میتواند از هر سنگی باشد؛ اما باید هزینهای هم برای نوع سنگ متحمل شوند تا خاطرشان از متفاوت بودن آنچه میخرند جمع شود.» و باز از بُتتراش پرسید: « حکمت چیست در اینکه تو بُتی که سابقاً شکسته شده باشد را همانگونه که بوده نمیتراشی و بُتی دیگر می سازی و گویی که نقشی جدید بر آن میزنی!؟ »
که او در پاسخ میگفت: « اگر شکستن را زمان بدانیم، ما خدا را در هر مرحله به شکلی میبینیم و میشناسیم.»
او بُتهای شکسته را کاملا خُرد میکرد، عدهای بر او خُرده گرفتند: « که چرا چنین میکنی؟»
که او در جواب میگفت: «خدایی را که در نظر شخصی خُرد شده، نباید ترمیم کرد. باید خدا را از نو ساخت. نگاه بنده به خدا نباید از روی ترحم یا اجبار باشد. بخصوص بندهای که بداند خدایش دستی ندارد و یا پایش را از دست داده. خدایی که در طول یک دوره قسمتی از اندامش را از دست بدهد، دیگر تا پایان عمر خدایی نمیماند که کسی بخواهدآنرا بپرستد.»
روزی فرزندش از او پرسید: « خدا چیست و کیست!؟»
در پاسخش گفت: « هم هیچ و هم همه چیز. هیچ، چون نه دیده میشود و نه شنیده. نه در ظاهر حاضر است نه در باطن و من شِمایی از آنرا بر پیکر سنگی میتراشم تا همه او را از یاد نبرند و بدانند خدایی هم هست. و هم همه چیز است؛ چون خدا، یک هدف غایت برای پرستیدن است. هدفی را که در ذهن سرانجامی نشاید. هر چیزی را بپرستی، نابودشدنی است اما اگر او را فناناپذیر بدانی، پس هدفی غایت، برای پرستیدن است.»
و روزی دیگر، فرزندش از او خواست تا عظمت خدا را به او نشان دهد.او هم فرزندش را به کنار کوهی بُرد که سنگ بُتها را از آن تهیه میکرد؛ آنگاه به فرزندش گفت: « همین فهم و عظمت از خدا، ترا بس، اگر به عظمت این کوه بنگری؛ آنزمان که من فقط برای خود و مردم، تنها ذرهای از بزرگی خداوند را بر روی ذرهای از این سنگ میتراشم.»
فرزند، بُت کوچکی در دست داشت و با اشاره به آن باز پرسید:«پس خدا بیش از این است که میتراشی!؟»
پدر لبخندی زد و رو به کوه، گفت: «بیش از آن است که حتی میبینی.»
-: «آیا او خالق هم هست؟»
-: « به عیناً نه، اما خلقت را در بطن طبیعت جاری کرده؛ حتی به اندازهی خلق تندیسی سنگی در دستان من.»
فرزند، این بار، مهربانی خدا را از هم از پدر خواست که در جوابش گفت: «مهربانی را میخواهی در چه بجویی!؟ حال آنکه اگر او میخواست، کوه را به تلهای از خاک مبدل میکرد تا بندهای چون من در کار خود درمانده شود.»
پسرش گفت: «آیا خدا ما را میمیراند و در دیاری جاوید، زنده میکند؟»
باز ادامه داد: « شاید در ذهن همه اینگونه باشد یا خیر! اما بهدرستی چرا او باید بمیراند؟ حال آنکه خدا یعنی زندگی و در زندگی، مردن معنایی ندارد. شاید ما تصور میکنیم که میمیریم؛ شاید به خوابی عمیق میرویم…..»
فرزند کلام پدر را بُرید و گفت: « اما این رؤیاست و ما بهراستی میمیمریم و از انسان جز تلهای از خاک باقی نمیماند.»
بُتتراش گفت: « آری! بیشک، اما شاید، ما باید خاک شویم تا بعدها برای سنگ کوه شدن، مهیا شویم. آنزماناست که میتوان به این سنگها، نه شکل انسانی، بلکه شکلی خدایی داد. آری از خاک انسان، اگر سنگی ساخته شود از آن سنگ میتوان خدایی ساخت، قابل پرستش!»
و باز افزود: «…و اگر بعدها خدا نشوند، باز هم نشانههای برای اشاره به او خواهند شد!»
بُتتراش، سالها با شغلی که مقدس میپنداشت، زندگی کرد. اما فصل پیریاش که از راه رسید، دیگر نوایی برای وارد کردن تیشه به پیکرهای سنگی نداشت؛ تا به سبب آن بُتی بیآفریند. حاکم آن شهر که اوضاع دگرگون شدهی او را میدید در مقام اختیار، او را نوید داد که دیگر برای ادامهی زندگی بهتر است حافظ و نگهبان بُتخانهی شهر باشد. او نیز که کارش را به قداستش دوست داشت، پذیرفت و در آن مقام وارد شد. اکنون تمام بُتهایی که ساختهی دست خود او بودند در اینجا جلوی دیدگانش صف بسته بودند و او هر روز غبار نشسته بر آنها را میزدود و با آنها از روزهای شیرین و بیادماندنی خود میگفت. بُتی را که خوش تراشیده بود به خود آفرین میگفت و به آنها یادآور میشد که در سختی بسیار آفریده شدهاند. با اینکه میدانست آنها فهم درک خالق خود را ندارند اما باز آنها را بسیار دوست میداشت. بُتتراش شاد بود از اینکه خدا را به شکلی به مردم نشان داده اما غمگین شد به سبب اینکه خود خدای بُتهایی بود که خدای خود را نمیشناختند!
تا آنکه خبر وجود غریبه ای بنام ابراهیم، سراسر شهر را مملو از اتفاقات ناخواسته کرد. ابراهیم کهیکتاپرست بود قسم خورده بود تا تمامی بُتها را بشکند. بُتهایی را که او ساخته بود و مردمیکه عمری آنها را میپرستیدند!! اکنون میبایست یک شبِ توسط ابراهیم از میان برداشته میشدند.
لرزهای از شنیدن این خبر بر پیکر بی رمق پیر بُتتراش وارد آمد. او بسیار تلاش کرد تا ابراهیم را از این فکر منصرف کند؛ که نشد. روزی که نزد ابراهیم بود از او پرسید: «آیا تو خدایی را بهتر از بُتهای من میتراشی!؟»
ابراهیم گفت:« آری! بهتر و زیباتر از بُتهای تو.»
-: « آنگاه مردم چه خواهند کرد!؟»
-: « هیچ؛ فقط مختارند تا بین خدای من و آنچه تو خلق کردی یکی را برگزینند که سزاوارتر است.»
-: « حال کدامین سزاوارتر است؟»
-: «آنکه به انسان نزدیکتر است.»
آنگاه بُتتراش پیر به ابراهیم گفت: « من خدای تو را میشناسم و در نهان می پرستم. اما روش تو را نمی پذیرم چرا که سخت است نشان دادن راهی را به کور.»
ابراهیم خشمگین شد و گفت: « اما تو سالها، آنها را کور، نگاه داشتی.»
پیر لبخندی زد و گفت: «کی، من!؟من که فقط علامتی میساختم تا مردم نشان خدا را از یاد نبرند!؟»
ابراهیم گفت: « اما خدا، ورای آناست که در پیکر سنگی ناچیز درآید.»
بُتتراش هم در مقابل، با حسرتی جانسوز، که تأثیر کلامش را دوچندان مینمود گفت:
« ذهن ما هم حقیرتر از آناست که او را ورای آنچه نمیتوان در قالب چیزی توصیف کرد، ببینیم!!»
پیامبر گفت: « اما او را تجسمی در قالب هیچ چوب و سنگی نمیتوان دید. تمام هستی، پُر از نشانههای برای یاد اوست.»
بُتتراش میدانست که بُتهایش را باید دیگر شکسته شده بپندارد. انگار با بُتتراشی قویتر روبه رو شده بود که توانایی مبارزه با او را به دلیل پیریاش ندارد. او میدانست که بُتی که شکسته شود دیگر باید آنرا دور انداخت و بُتی نو ساخت. به یاد حرفهای خود میافتاد که میگفت: « اگر شکستن را زمان بدانیم، ما خدا را در هر مرحله به شکلی میبینیم و میشناسیم.»
ابراهیم میگفت رسالتش الهی است و از طرف خدا برای این امر وارد شده و کاری نیست که شخص خودش خواهان آن باشد. پس بالاخره در شبی که همه برای جشن به خارج از شهر رفته بودند؛ تمامی بُتها را شکست و تبر خود را بر روی شانهی بُت بزرگ نهاد تا به این سبب، نادانی بُتهای قابل پرستش را به مردمان بُتپرست نشان دهد.
بر سر حوادث آتی و معجزات الهی، ابراهیم، مردم شهر را بالاخره به یکتاپرستی دعوت نمود و زمانیکه به صحرای عربستان رسید. ندایی از خدا دریافت که ابراهیم را ملزم به ساخت خانهای میکرد بنام قبله، تا مردم، نشان خدا را از یاد نبرند!
حال آنکه تمام هستی، پر از نشانههای برای یاد اوست!!