مدت زمان مطالعه: 6 دقیقه

می‌خواهم از همسرم جدا شوم.

این بار دومی است که باید برچسب طلاق را با تُف بسیار به پیشانی‌ام بزنم. امروز چنان دل‌تنگم که حس می‌کنم در این جهان، به‌مانند یک سایه‌ی کمرنگم. انتهای جاده‌ی باهم بودن‌هاست؛ جاده‌ای که از اول نیز هیچ باهم بودنی در چنته نداشت. شبیه یک پیاده‌ی خسته و تنها، ویلان و سرگردانم. نه راه پیش دارم و نه راه پس. بارها در چنین مسیر پوچ و بی‌انتهایی، سراب‌های دلخوشکنکی برای خودم می‌ساختم تا از نفس نیفتم. اما بالاخره از نفس افتادم.

بعد از جدایی اولم، در این بیراهه، هر خودرویی می‌توانست مرا با خود ببرد به آن رؤیاهای دور که همگی در آخر سرابی بیش نیستند و بالاخره یک شاهزاده‌ی به ظاهر عاشق‌پیشه و فهمیده وارد شد تا بازهم فریب بخورم که انتهای این جاده، سراب نیست، یک حقیقت شیرین است که می‌شود بدان رسید. کافیست همسفر خوب گیر آدم بیاید. اما دومی هم بدتر از اولی ثابت کرد که همه چیز سراب است. همه چیز، خواب است.

هیچ‌کدام از ابتدا آن روی دوم سکه‌اشان را نشانم ندادند. اولی بعد از بچه‌دار شدنمان فهمیدم معتاد است و دومی هم همین‌طور؛ فقط این یکی بجای اعتیاد به مواد، به زنان، معتاد بود. هر دو ابتدا با پیشنهاد دوستی وارد شدند و بعد از مدتی به ازدواج ختم شد و در انتها به طلاق. از جدایی اولم نمی‌شد عبرت گرفت چون دومی ظاهراً فرق داشت! مغز می‌خواهد باور کند که همیشه بعدی، فرق دارد.

×××

می‌خواهم جدا شوم. آن‌قدر که از زمین و زمان هم فاصله بگیرم. دوست دارم هیچ آدمی را نبینم. حتی شک دارم که بتوانم خودم را هم تحمل کنم. آن‌قدر جدا می‌شوم که با روح زخمی‌ام هم وداع خواهم کرد. هیچ‌کس این را نمی‌فهمد مگر آن‌که مثل من تمام پل‌های پشت سرش را خراب ببیند. مگر آن‌که هیچ کوهی پشتش نباشد. مگر آن‌که آینده‌ای سیاه‌تر و تارتر از حال ببینید. من سوگوار متأهل بودنم. بی‌حوصله و بی‌رؤیا می‌خواهم از همه‌چیز طلاق بگیرم. من زخمی دست روزگارم. من پژمرده‌ترین گل این باغ پالوده‌ام. من آلوده به متأهل بودنم!

زندگی کردن با یک مرد هرزه، یعنی روئیدن در لجن‌زار. یعنی بیهوده ماندن. این عکس‌های ژورنالی و آتلیه‌ای، همگی صورت قضیه است. صورت قضیه هم همیشه زیباست. این صورت‌های ژست گرفته، که همگی در آن لبخند به لب دارند تا ردیفی از دندان‌های خندان را بنام سیب به عکاس نشان دهند، درست شبیه یک پسته‌ی خندان توخالی‌اند. همه‌اش تظاهر به خوشبخت بودن است! تا به همه بگویم که در این بازی گُل یا پوچ، ازدواج اولم پوچ بود اما دومی گُل شد!

×××

از همسر اول که جدا شدم. گفتم تن بدهم به دومی شاید فرجی شد. اما چه فرجی، وقتی دومی هم با برچسب زن مطلقه، همیشه نگاهی از بالا به پایین به من داشت؟ چه فرجی وقتی قرار نیست سرنوشتم تغییر کند؟ هرچه را تغییر می‌دهم بدتر از روز قبل است. از همسر اولم یک فرزند و از دومی دو فرزند. با اولی ۶ سال زندگی کردم و با دومی ۹ سال. این یعنی ۱۵ سال از عمرم را برای دو مرد بی‌شعور و سه فرزند هدر دادم. هرکسی مرا می‌بیند می‌پرسد خُب احمق تو که قرار بود جدا شوی چرا بچه‌دار شدی!؟ می‌خواهم بگویم احمق خودتی. کدام نادانی هست که برای اینکه جدا شود، ازدواج می‌کند و بچه‌دار می‌شود!؟ ازدواج کردم نه به نیت جدا شدن!. بچه‌دار شدم تا زندگی را گرم نگاه‌دارم، تا سرم توی لاکم باشد. تا با خوشی‌های روزهای اول ادامه دهم. کسی چه می‌داند بعدش چه اتفاقی می‌افتد؟ تمام روانشناسان هم همگی کاری جز خط به خط خواندن کتاب‌های درسی‌اشان ندارند. تمام اطرافیانم حرفی جز سرزنشم ندارند. آنان که مشاوره می‌دهند هم یا مجردند یا مطلقه و یا آن‌چنان از مردها می‌ترسند که جرئت نمی‌کنند ازدواج کنند. خودشان مملو از خطا و اشتباه‌اند اما وقت مشاوره که می‌شود روی منبر می‌روند و تمام درس‌هایی را که خوانده‌اند موبه‌مو به خورد آدم می‌دهند. از غذای پُر از مو متنفرم.

این نهایت حماقت است که دردت را به دیگری بگویی. این اوج نفهمی است که از دیگران بخواهی برای چاله‌ای که در آنی چاهی بسازند.

نمی‌توانم با این دومی ادامه دهم. اعتیاد عذاب‌آور است اما هرزگی، عذابی بدتر. نمی‌دانم این مردان از خدا بی‌خبر، چشم‌هایشان سیرمونی ندارند!؟ آن تکه گوشت بی‌خاصیت، آن آلت تناسلی‌شان که مدام آلت دست مغز زنگ‌زده‌شان است دنبال چه می‌گردد؟ از زندگی چه می‌خواهند به‌جز الواطی و خوش‌گذرانی؟ اگر در پی این اعتیادهای خود هستند گُه می‌خورند با هفت جد و آباشان که ازدواج می‌کنند. چرا نمی‌فهمند که متأهل‌اند؟ زن گرفته‌اند برای چه!؟ بچه‌دار شده‌اند برای کِی؟

×××

اوایل آن‌قدر درگیر سرکوفت‌های ازدواج اولم بودم که تمام زخم‌زبان‌ها را تحمل کردم. گفتم درست می‌شود. همه همین را می‌گویند و این بدتر چیزی است که آدم‌هایی که از تغییر می‌ترسند به زبان می‌آورند. هیچ‌چیزی درست نمی‌شود جز آنکه روزبه‌روز رو به وخامت خواهد نهاد. اگر تا دیروز می‌شد زخم‌ها را تحمل کرد، اگر با فکر جوانی از خیلی چیزها می‌شد چشم‌پوشی کرد، همگی به خاطر نفهمی است. سن که بالا برود هر چیزی را نمی‌شود پذیرفت. مغز، پخته‌شده و می‌خواهد فریب جوانی و حرف‌های فریبنده را نخورد.

×××

همسر دومم بنگاهی است. ظاهراً شب و روزش در بنگاه است و با شریک نابابش همه‌اش در حال پچ‌پچ و درگوشی حرف زدن هستند. لابد می‌گویید الکی مشکوک شدم؛ نه الکی نیست. آنان هر هفته باهم به مسافرت می‌روند به دورهمی باغ می‌روند معلوم نیست کی می‌روند و کی می‌آیند و من و سه فرزند قد و نیم‌قد و صغیر در آپارتمانی حقیر در انتظار مرد نامرد خانه می‌نشینیم. فقط این نیست؛ از فحوای پیامک‌ها و تماس‌های زیرزیرکی‌اش فهمیدم سروگوشش بدجور می‌جنبد، چرا؟ خدا می‌داند. من که چیزی برایش کم نمی‌گذارم. از شغلم استعفا دادم تا کانون خانواده را گرم نگاه‌دارم. به خودم رسیدم به خانه و فرزند و همسر. اما نتیجه همیشه همانی است که او فکر می‌کرد نه آن چیزی که من می‌اندیشم.

یک زندگی به‌ظاهر شیرین با سه پسر دست گل و سالم، با منی که کدبانویی هستم و از زیبایی هم یک سرو گردن از هرچه زن در اطراف  و اقوام هست بالاترم، نهایت خواسته‌ی هر مردی است. زنی که هیچ‌چیزی کم نمی‌گذارد اما همیشه کم می‌بیند! این‌ها تمام چیزهایی است که بسیاری آرزویش را دارند ولی همسر نفهم من نمی‌فهمد که نمی‌فهمد. من زیباترین زنی بودم که می‌توانست بگیرد. پس چرا باید خیانت بکند؟

حتی بااینکه بارها بی‌میل بودم اما میل او را بجای آوردم تا از گرسنگی نیفتد. اما ظاهراً او از اشتها نمی‌افتد!

بچه‌ها نمی‌فهمند گریان و حیران دنبال فدایی می‌گردند می‌خواهند نروم و بمانم به‌پای این پدرسگ، زندگی سرد و بی‌روح را تحمل‌کنم.

پدر و مادرم نمی‌فهمند می‌خواهند سر زندگی‌ام بمانم دنبال توسری‌خور می‌گردند. خودخواهانه نمی‌خواهند حرف‌وحدیثی از من به گوششان برسد.

دوستانم نمی‌فهمند دائماً دنبال نصیحت می‌گردند که مردها همه این‌جوری‌اند!

رفتن، آزادی است اما جامعه، دنبال فاحشه می‌گردد!

طلاق برای یک زن خوش‌چهره و خوش‌اندام و با کمالات بسیار، یعنی فاجعه. شبیه ارّه‌ای که چه فروکنی و چه بیرون بکشی دردناک است.

هر شب گوشه‌ای گریان با خودم زمزمه می‌کنم که این سهم من از دنیا نیست.

×××

می‌ترسم جدا شوم نه به خاطر موقعیتی که دارم. نه به خاطر حرف‌های مردم، نه به خاطر فرزندانم و نه به خاطر ازدواج دومم. می‌ترسم چون سنی ازم گذشته. دیگر شهامت تغییر را ندارم.

ماحصل ازدواج ناموفق، خلق بچه‌های بیشتر و دردهای سنگین‌تر است و هرچقدر وابستگی‌هایی ازاین‌دست خلق شود، پای زن بیشتر در گل فرو می‌رود.

اما من ازدواج کردم که تلخی گذشته تکرار نشود وقتی تلخ‌تر از قبل شود بیهوده است؛ بخصوص آن‌که فهمیده باشی هیچ نقشی جز یک مادگی نداری. وقتی بفهمی تا فرق سر در گُه و گِل رفع فرورفته باشی.

شبیه دیوانه‌ای شدم که هیچ‌چیزی برای از دست دادن ندارد. رفتن بدون اقدام خاصی یعنی توسری خوردن بیشتر. نمی‌شود به ازدواج سوم پناه برد.

با سه فرزند از دو ازدواج بی‌حاصل، ازدواج بعدی یعنی بدبختی بیشتر. یعنی لنگ گذشته بودن. راهی برای مجرد زیستن هم نیست همه حتماً همه خواهند گفت که ایراد از من است. منی که عین آدم خواستم زندگی کنم اما همسرانم عین حیوان.

باید عامل این وضع را به سزای عملش برسانم. شنبه شروع هفته است که همه درگیر بدبختی‌ها و سگ‌دو زدن‌های روزمره هستند کسی سراغی از کسی نمی‌گیرد. هر بلایی سر خودم یا سر آنان بیاورم تا چند روز هیچ‌کس بویی نمی‌برد.

×××

شب‌هنگام هرچه قرص خواب داشتم در غذای فرزندان و همسرم ریختم. ساعت ۱۰ شب بعد از صرف شام موردعلاقه‌شان همگی بی‌حال افتادند. چاقوی آشپزخانه را برداشتم و با بی‌رحمی تمام در بدن تک‌تکشان فروکردم. بوی خون تمام فضا را گرفته بود. اما عطشم برای انتقام کم نشد. در حالی‌که دندان‌هایم را محکم به هم می‌فشرم، با ناخن‌هایم هر دو چشم همسرم را از کاسه‌ی چشمانش بیرون کشیدم. یک آن صدای چند سگ گرسنه و وحشی را شنیدم که منتظر من بودند. اندکی فاصله گرفتم و سگ‌ها را به جانشان انداختم و من دیوانه‌وار قهقهه می‌زدم که از خواب پریدم.

انتقام هم چشمه‌ای از عشق و دیوانگی من است برای فرار از این منجلاب.

از چنین مردانی چنان بیزارم که حد ندارد اما پیش از آن، از چنین زنانی چون خودم بیزارم که شبیه یک گوسفند در زیر چوب و فلوت چوپان سر در آخور می‌کنند تا وقت سربریدنشان فراهم شود. هرچند این کار از من برنمی‌آید تمام دست‌وپایم می‌لرزید کابوسی به این شکل آن‌قدر وحشتناک است که نمی‌خواهم حتی یادآوری دقیقش تکرار شود. دوست داشتم سرم بالای دار برود اما دوست نداشتم آنان را به دست خودم از دنیا ببرم.

انتقام گاهی بهترین راه برای تسکین شکست‌هاست. می‌توانستم از خودم انتقام بگیرم و زود خودکشی کنم. می‌توانستم شوهرم را بکشم، می‌شد فرزندانش را نابود کنم. می‌شد لالمونی بگیرم. می‌شد فرار کنم. اما مثل همیشه که همه‌ی منطق‌ها، درگیر احساس می‌شوند ساده‌ترین و عادی‌ترین حرکت را انجام دادم.

×××

به یقین فهمیدم با چندین زن رابطه‌ی جدی دارد. وکیل گرفتم تا حتی چشمم توی چشم آن مردک زن‌باره نیفتد. نیازی به دادگاه و پاسگاه نبود. یک طلاق توافقی دیگر، ساده‌ترین کاری است که می‌شود کرد. طلاق توافقی یعنی ماندن با سه فرزند. در ازای بخشیدن مهریه و بی‌دردسر رفتن. فرزندانی که بخشی از من هستند و بخشی از آن دو مرد بی‌شعور که سال‌های عمرم را هدر دادند. هیچ‌کس نمی‌تواند حقم را از آنان بگیرد و حق من در میان خواسته‌هایشان همیشه درحال ضایع شدن است.

وکیلم، تمام کارها را راست و ریس کرد. کارش را خیلی خوب بلد است خیلی زود سر ته همه‌چیز را هم آورد.

روز آخر خودم هم خواستم حضورداشته باشم. وکیل لبخندی به لب داشت. قاضی به من گفت، اینجا را امضا کنید و تمام. خودکار را در دستم چرخاندم و لحظه‌ای مکث کردم. گفتم: من شکایت دارم آقای قاضی.

-مگر توافقی نمی‌خواهید جدا شوید؟

-چرا.

-خُب پس شکایت چی!؟

-از ایشان نه.

-پس از چه کسی می‌خواهید شکایت بکنید؟

-از این آقای وکیل که تا فهمید می‌خواهم جدا شوم پیشنهاد دوستی به من داد، پیشنهاد رابطه به یک زن متأهل. به من که هنوز یک زن متأهلم.

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حسن امیری
حسن امیری
2 سال قبل

سلام مهندس جان
مثل همیشه داستانی بود و پر از معنا و مفهوم.
جامعه ای که داریم به زن به عنوان آلت نگاه می کنه عاقبت این نگاه همین است.
ما مردان و زنان به دلیل ناآگاهی و عدم شناخت از خودمان وارد زندگی می شویم و برای گرم نگه داشتن زندگی ای که شناختی ازش نداریم تولید مثل می کنیم و بدبخت هایی تحویل جامعه می دهیم.
کاش شعور داشتیم می آموختیم قبل از اینکه مانند گربه ها یا سگ ها فقط جفت گیری می کردیم فقط برای گرم نگه داشتن زندگی لعنتی مبهم

error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
2
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x