آدمها از نیستی میترسند؛ اما بزرگترین نیستی، همین روزهاییست که هستیم و نیستیم.
×××
مارتین هایدگر، انسان را در برابر بزرگترین رنج و پرسش زندگیاش قرار داد و آن مرگ بود. سپس گفت دازاین (موجودی که بودنش برایش شده مسئله) فقط با فهم رنج مرگ میتواند اصیل زندگی کند.
بعبارتی هستی انسان را در برابر نیستی قرار داد.
دازاین یک واژهی مندرآوردی نیست ولی همان خلاصه شدهی جملهی رنه دکارت است که میگفت:"من میاندیشم پس هستم."
یعنی هایدگر هم دازاین را فقط در انسان میدید چون به باورش فقط انسان میاندیشد و میپرسد من کیام؟ چرا هستم؟ به کجا میروم و مرگ چیست و معنا چیست؟
این پرسشگری را در شعر مولانا هم دیدیم:
"روزها فکر من این است و همه شب سخنم / که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود؟ / به کجا میروم آخر ننمایی وطنم."
×××
چیزی که در فلسفهی هایدگر قرن بیستم روشن است اینست که او نیز بدنبال معنا از طریق مواجهه با رنج است. فقط برعکس اکثر فلاسفه، فقط به بزرگترین رنج انسان که مرگ است توجه کرده.
او میخواست از این مواجهه، عیار آدمی و اصالتش استخراج شود.
×××
خیام هم ما را در برابر بزرگترین رنج زندگی یعنی نیستی و مرگ گذاشت؛ او نیز از هستنده بودن و این نیستی، به این نتیجه رسید که خوش باش.
او گفت:
"چون عاقبت کار جهان نیستی است / انگار که نیستی چو هستی خوش باش!"
×××
این هستنده در برابر نیستی چه کند؟
ما کی خوشیم؟ کی اصیل؟ اصلاً کدام نسخه اثربخشتر است؟
هایدگر میگفت، با دانستن مرگ، سنگینتر زندگی کن. انتخاب کن. به خودت پاسخ بده.
و خیام میگفت، با دانستن مرگ، سبکتر زندگی کن. رها کن. به جهان لبخند بزن.
کدام را میپسندی؟
×××
ترس آدمی از مرگ، بخاطر اینست که زندگی نکرده!
هرچه هست شاید از دید این دو نفر، آدمهای اصیل یا خوش، برندگان واقعی زندگیاند...
شاید هم اصیل بودن همان خوش بودن است؛ و شاید کسی که واقعاً خوش است، خودِِ بااصالتش است!
www.Soroushane.ir
