کودکی ترکهای را در زمینی صاف کاشت و به انتظار نشست. آفتابْ در بالاترین نقطهی خود بود و سایهی ترکه فقط یک نقطه بیش نبود. کودک بسیار خوشحال شد. بعد باز به انتظار نشست. آفتاب پایین میرفت و سایهی ترکه، هر لحــظه بزرگترِ از خودِ ترکه میشد. کودک دوست نداشت وقت غروب آفتاب، سایهی ترکه از خود ترکه بیشتر باشد. پس بهسرعت جلو رفت و ترکه را شکست و دور انداخت.