کنار پنجره میایستاد. چشم به انتهای کوچهی خاکی میدوخت. نمایی از بیرنگی و افسردگی جان میگرفت در تن کوچه، و او جان میداد برای دیدن چنان لحظاتی!
روزی چند ساعت کارش این بود که لب پنجره بنشیند تا انتهای کوچه، تا جایی را که بود با نگاهش بپیماید. خبر نداشت که با چه سرعتی دارد این کار را انجام میدهد! حتماً خیلی بهکندی بود چون هر بار با چرخش نگاهش ساعتها طول میکشید تا مردمک چشمش به مکان اولیه بازگردد. غصهی این را نمیخورد و ناراحت نبود از اینکه وقتش دارد تلف میشود. انگار او بههمان اندازه هر روز ساعاتی را به نگاه کردن به کوچهی خاکی باید سپری کند.
شاید تمـام آرزوها و هدفهای ما هم اینگونه است که مدتی را برای چیزی که بیهوده بهنظر میآید، اختصاص میدهیم. اما ما به این بیهوده ماندن و چشم دوختنها نیاز داریم تا به خود بقبولانیم که آنچه هست، نیست. یا آنچه نیست شاید بتواند باشد.
سفسطه نبود و فلسفهبافی نمیکرد. تارهای تفکرش آرامآرام در کنار پود احساسش وجود او را شکل میدادند. او انتظار چه چیزی را میکشید؟ مسافری از دور نداشت که منتظر آمدنش باشد. انتظار خبری تلخ یا خوش را نداشت. میدانست که چند قراری دارد تا با نگاهش در حوالی کوچه پرسه بزند. شاید انتهای آرزوها و امیدهایش بود. به هیچ چیزی فکر نمیکرد، فقط نگاه میکرد. بعید بود نگاهش قادر باشد تا دوردستها را تشخیص بدهد. فاصلهای نداشت با هیچ.
دانههای تسبیح ناخودآگاه در میان انگشتانش به پایین سقوط میکردند. هیچ صدایی نمیشنید. انگار تمام، پُر بود از هر صدایی و شاید دوست نداشت چیزی بشنود. نمیدانست در چه فصلی است که در این کوچه دارد دست و پا میزند؟ قطرهی اشک روی گونههای پُرچین و چروکش در انتظار افتادن بودند. نمیدانست از بابت چه چیزی غمگین شده؟ شاید به انتهای خط زندگی رسیده بود! شاید میدانست که در واپسین نفسهای عمر است. شاید میدانست که تمام با هم بودنها را میبایست در کنار تنهایی، فنا کند. تمام خاطرات سبز در نهادش به تیرگی گراییده بود و رنگ خزانی گیسوانش به زنگ باد برمیخاست.
پیرزنی تک و تنها بود و پس چند روزی این دنیا را با تمام نقشهایی که دیگر به یاد نمیآورد، ترک گفت و من، هر روز ساعتها ناظر نگاههای پیرزنی بودم که چشم به انتهای کوچهی باریک و خاکی دوخته بود و سراسر آن را با نگاهش به کندی میپیمود! میدانستم که حتا برایش مهم نبود که تمام دنیا او را نگاه کنند.
برای من هم که او تماشاگهام بود هیچ فرقی نمیکرد که من نیز تماشاگه دیگری باشم. درحالیکه من هم حس میکردم نگاه دیگری را روی صورتم! جهنمی از این بیهودهتر؟ اما ما همه میدانستیم که: «برای مردمی که این جهان را در عذابی جهنمی به سر میبرند، باید انتظار رسیدن به بهشتی نو را داشته باشند، حتا اگر خطاکار باشند!»