داستان کوتاه رود و دریا
از کتاب نشانه های پنهان
از برخورد دو ابر بهاریِ عظیم، بارانی بر زمین فرود آمد و در کمتر از دقایقی، از نهرهای بسیار کوچک که دست به دست هم داده بودند رودی روان شد به سوی مقصدی نامعلوم. این رود، من بودم!
رودی که نه از پهنهی این وسعت خاکی خبر داشت و نه از کوچکی خود.
بیآنکه خود بخواهم و یا بدانم، حرکتم به سمت جلو آغاز شد. در ابتدا به آرامی پیش میرفتم؛ چون همه چیز به آرامی پیش میرفت!
مسیر من یک بستر آماده نبود!
ناچار برای باز کردن راه خود، مجبور بودم تا از میان شیارها و شکافهای زمین، راهی را برای عبور بیابم. هرازگاهی سخت و دشوار و هرزگاهی ساده و روان!
روزهـا و شبها همچون کـودکی نوپا پیش میرانــدم و در طول مسیر از خوب و بد، هرچه را که وزنی سبک داشت بر روی شانههایم حمل میکردم! مثل ساقههای خشک، برگهای سبز بهاری کنده شده بر اثر ریزش باران، شکوفهها و گِل و لایی که چهرهی روشن مرا هرازگاهی تیره میکرد!
از مناظر دیدنی، از ده و شهر عبور میکردم. خوب یاد دارم که کبوتری که چیزی در زمین یافته بود و میخواست آنرا در بیاورد، با دیدن من که بیخبر میآمدم از جا پرید و دشنامم داد.
چیزهای زیادی در طول حرکتم آموختم اما تنها چیزی که ناخودآگاه در ذهنم وجود داشت، رسیدن به دریا بود!! اما این دریا چه بود و که؟! برای چه باید به آنجا بروم!؟ آیا او مشتاق دیدار من است!؟ اصلاً او از کجا مرا میشناسد!؟ و من از کجا او را!؟
تا آنکه از کنار مدرسهای در یک روستا رد میشدم که معلم به دانشآموزانش میگفت:
« دریا مادر رودهاست. او همهی رودخانه را در آغوش میگیرد تا آرام بگیرند. از بخار آب دریا، ابر بهوجود میآید و از برخورد ابرها باران و از باران رود! و باز این رودها به دریا میریزد و همین چرخه از ازل تا ابد پابرجاست!»
نمیتوانستم گفته های آن معلم را باور کنم. شاید او برای اینکه خِرد و هوش دانش آموزانش بیش از این نبود اینرا میگفت و شاید هم میخواست به آنها فخر بفروشد که چیزهای زیادی میداند؛ شاید دروغ میگفت و شاید هم راست!؟
اما افسوس من حاضر به پذیرفتن گفتههای آن معلم نبودم. اصلاً من نمیخواهم اینگونه باشم در چرخهی نامتناهی رود و دریا، بیهوده بیایم و بیهوده بروم! اگر چه نمیدانم دریا چیست و کجاست و اگر چه دوست دارم برای یک بار هم که شده آن را ببینم؛ اما من میخواهم رودی متفاوت باشم به جاهایی بروم که هیچ رود دیگری نرفته و چیزی بیابم که اولین آنها باشم.
با این اندیشه همچنان پیش میراندم!
یاد دارم دختری، دسته گُلی را به من داد و بعد ها از آدمها شنیدم که میگفتند: « او دسته گُل به آب داده یعنی کارش اشتباه بوده!» و همچنین شاخه گُلی را از جوانی گرفتم تا آنرا به یارش بدهم.
با همین سرگردانی، خروشان و زیبا به همه جا سرک می کشیدم!
در عین حال خوشحال وسرزنده به سوی ناکجاها میرفتم که ناگهان زیر پایم خالی شد. خود را بالای یک صخره دیدم که به سرعت به پایین سقوط میکردم.
من تا بهحال سقوط را به چشم خود ندیده بودم بسیار هولناک و ناگهانی بود.
در کمتر از لحظهای از آن بلندا به زمین بر خورد کردم. تمام اندامم چون گَرد و غباری به اطراف متلاشی شد و پس از لرزشی وحشتناک نالهکنان و شکوهکنان، به آرامی به راه افتادم!
در دل آرزو میکردم کاش! بیشتر مراقب بودم تا سقوط نمیکردم.
یا کاش! از آن راه نمیرفتم و یا اصلاً کاش! رود نبودم. اما اینها همه آرزو بود و من بیآنکه بدانم سقوط کردم!
فاصله چندانی را نپیموده بودم که صدای زنی زیبا را شنیدم که خدا را از چنین آبشاری زیبا ُشکر می گفت! او اندام مرا از ارتفاع صخره تا پایین نگاه میکرد و آن لحظهی سقوط مرا آبشاری زیبا نامید.
میتوانستم به او بخندم. او درد مرا از فرود آمدن اینچنینی نمیدید و نمیفهمید وگرنه تحسینم نمیکرد.
شاید هم ظاهر قضیه همیشه زیباست!! و قابل تحسین!
یا شاید هم سقوط، چندان هم هولناک نیست و میتواند زیبا هم باشد!
من رودی خروشان و بزرگ بودم و همه، بخصوص کشاورزان و حیوانات از آمدنم خوشحال بودند. آنقدر بزرگ و جوشان بودم که بخشی از وجودم را برای آبیاری مزارع به کشاورزان هدیه دادم.
همچنان پیش میراندم تا آنکه در یکی از روزها، سنگی بسیار بزرگ را در جلوی خود دیدم، سنگی نفوذناپذیر! تا فاصلههای زیادی، مسیر راهم را سد کرده بود و انگار کوهی عظیم در برابر دیدگانم بود. تمام وجودم پس از ساعتها تلاش برای یافتن راهی جهت عبور از پشت سنگ جمع کردم. اما موفق به نفوذ در آن نشدم به حدی آب تنم، پشت سنگ جمع شد که سنگ را بالاخره در خود پنهان کردم و من تمام وجودم را از روی آن عبور دادم. آنزمان بود که فهمیدم سنگ چندان هم بزرگ نبود!!
جملهای را قبلاً شنیده بودم: «که اگر سنگها جلوی رود نبود صدای آب، هیچ وقت شنیده نمیشد. نمیدانستم این جمله خوب بود یا بد!؟»
اما میدانم از دیدگاه آدمها، صدای آب زیباست! پس لابد خوب است که اینرا گفتهاند و از نظر من این صدا، فریاد تلاش من برای عبور دادن تنم از این مشکل بود که آنهم میتوانست زیبا باشد!
دانستم که آنقدر قوی هستم که سنگها را به راحتی در خود پنهان میکنم و از روی آنها عبور میکنم. تا آنکه روزی دیگر به صخرهای برخوردم؛ نمیدانستم اندازهی واقعی آن چقدر است!؟ میدانستم اگر از روی آن عبور کنم، اندازهی حقیقیاش را خواهم فهمید!!
اینبار نیز مثل دفعهی قبل، تمام وجودم را برای عبور از آن، بکار بستم اما میسر نشد. نصف روز، پشت آن صخره تلاش کردم و بینتیجه ماند. تا آنکه بر اثر تجمع آب فراوان به سوی دیگری متمایل شدم.
وآنجا بود که فهمیدم آن جملهی آدمها چندان هم درست نیست؛ چرا که همین سنگها هم ممکن است مسیر جریان آب را عوض کنند!! و این چه بد حکایتی بود. اما چه می شود کرد!؟ اگر موفق میشدم یا شسکت میخوردم من مجبور به طی این مسیر آن هم به مقصدی نامعلوم بودم!
در سحرگاهی خنک که راه را برای حرکتم میگستراندم، رودی در کنارخود یافتم. او از من کوچکتر بود. به من گفت: « سلام دوست عزیز! » من هم که کسی را از جنس خود یافته بودم با خوشحالی سلامش را پاسخ دادم. با هم از خاطرات و روزهای تلخ و شیرین می گفتیم
که از او پرسیدم: « به کجا میروی؟»
گفت: « به دریا!»
با حالتی حق به جانب پرسیدم: « مگر تا به حال آنرا دیدهای؟»
گفت: « نه ولی مقصد نهایی آنجاست!»
گفتم: « چگونه راه را مییابی؟»
پاسخ داد: « دریا جایی است که از هر جا برویم به آن می رسیم! »
گفتم: « نه! اشتباه نکن، مقصد میتواند چیز دیگری باشد. من طوری دیگر فکر می کنم. من میخواهم متفاوت باشم.»
او گفت: « من رود کوچکی هستم و تو بزرگتر و خروشانتری. بیا تا با هم یکی شویم تا سریعتر به دریا برسیم و لحظههای خوشی را با هم تجربه کنیم.»
با ناراحتی گفتم:« نه، نه، هرگز! تو هنوز خیلی جوانی و برای ما شدن بسیار کوچک. و از سر خامی میخواهی سریع به هدفت برسی اما… اما افسوس چه هدف بیهودهای داری! »
او گفت: « هدف، بیهوده نیست. دیر یا زود همه به آنجا میرویم. دریا جایی است که آشفتگی و خروشانی تمام رودها در آنجا پایان مییابد.»
به او گفتم: «چه احمقانه، تو میخواهی به راحتی وجودت را در دریا نابود کنی!؟»
او گفت: «نه اشتباه نکن وجود دریا هم، از وجود تکتک ماست!»
گفتم: « اما چه فایده! دیگر نام و نشانی از تو باقی نمیماند. تو حالا رودی، اما وقتی به دریا بپیوندی تو دیگر نیستی، بلکه جزئی گمشده در عظمت دریایی! »
«به نظر من دریا یعنی مرگ و تو با این سرعت به سوی او میتازی؟»
او گفت: « سرعتی که من دارم از ناهمواریهای بستر راهم است؛ از فراز و نشیب این گذرگاههاست؛ از سقوط از ارتفاع و از رخنه در شکافهاست!»
و باز با لحنی گیرا و غمانگیز ادامه داد: « همیشه مضطرب و حیرانم از اینکه، سنگی بر سر راهم سبز شود و یا اینکه از چه ارتفاعی ممکن است سقوط کنم!؟ یا در یک جایی، ناگهان زندانی شوم و وجودم به مردابی تبدیل شود. اما با رسیدن به دریا، اینهمه ناآرامی و سرگردانی پایان میگیرد.»
حرفهایش شیرین بود و ساده و آرامبخش!
اما اینها نمیتوانست روی تصمیم من تأثیر بگذارد. من راه خود را انتخاب کرده بودم. من باید تمام دنیا را تجربه میکردم. هرجا که دوست دارم بروم و آنچه باشم و بمانم که میخواهم. من با این همه خروشانی و ناآرامیهای بستر راهم میسازم ولی در عوض نام و نشانی از من پابرجاست؛ چون دوست دارم جاودانه بمانم و زندگی کنم و همهی اینها را به آن رود کوچک گفتم.
که او گفت: «آرزویت زیبا و تحسین برانگیز است! و در عین حال غرورآمیز! ما همهی رودها آنرا در ذهن داریم؛ اما با این کار، فقط رسیدن خود را به آرامش ابدی به تأخیر میاندازیم.»
در عین حال ناراحت شدم و فریاد زدم: « چه کسی گفته!؟آیا رفتن به دریا، مرگ، آرامش در گمنامی، لذتی دارد که اینرا میگویی!؟
آیا از بین رفتن معنایی هم دارد؟مگر نهاینکه ما برای زندگی کردن اینجا آمدهایم!؟مگر نهاینکه باید تنمان را به هر سنگی و خار و خاشاکی بزنیم تا پخته شویم! یا اینکه لحظهلحظهی زندگی را با شادی و غمهایش تجربه کنیم. ما این همه درد و رنج را برای چه تحمل میکنیم!؟»
سپس با تمسخر ادامه دادم:
« لابد برای آنکه بیهوده به دریا برسیم!؟ اگر اینگونه است چرا اصلاً رود شداهیم!؟ چرا همان لحظهی اول تولد، دریایی نمیشویم!؟ ما باید حتماً مسیری را بیهوده طی کنیم تا به دریا برسیم!؟ یعنی ما برای اینکه به خوب برسیم، تمام بدیها را بایستی تجربه کنی!!؟برای خوشی تمام تلخیها را!؟ اگر اینگونه است پس هدف از اینهمه تحمل تلخی راه چیست!؟»
و در حالی به نگاههای گِرد شدهی او مینگریستم، افزودم: « میدانی که وقتی فهمیدی بد چیست خوب بودن بسیار سخت میشود به نظر من، دریا مادر رودها نیست؛گورستان رودهای بینامی است که روزی برای خود نام و نشانی داشتند!!»
و با غضب از او جدا شدم که فریادش را از دور شنیدم که میگفت:
« تو حق داری که هر طور که میخواهی باشی اما بدان هرجای این کرهی خاکی هم بروی مقصد تو نیز دریاست! و در آخر به دریا خواهی رسید!»
نمیدانم او نفرینم کرد و یا دعایم نمود.
اکنون ماههاست که تک و تنها وسعت خاکی سر راهم را میگشایم و با اینهمه سفر، بسیار آموختهام. به یاد روزهای اول و شکلگیری وجودم از نهرهای کوچک میافتم. چه زیبا و چه به یاد ماندنی بود حرکت خروشانم، آنزمان که تصمیم گرفتم جور دیگر باشم!
به حدی پخته شدهام که با جهشی امواجی، سنگهای بزرگ را هم بر راه خود سد نمی بینم. از لحظهلحظهی رود بودنم لذت میبرم. از اینکه هر روز، سحرگاهی را با پرندگان و انسانهای تازه و آبادیهایی که مشتاق دیدن من هستند، میگذارنم و خوشحالم. چهقدر دوست دارم تا ابد، رودی خروشان و نامی باشم. هر چه نظر میکنم ذرهای از این وسعت خاکی سر راهم را تکراری نمییابم.
سالهاست که تصویر آسمان را شب و روز در آینهی وجودم به همراه دارم و تنم، داغی تن خاکی ابدی را در آغوش دارد. اما انگار دیگر از اینهمه گشت و گذار خسته شدهام. سطح آب تنم خروشان و عمق وجودم آرام و سنگین در حرکت است. اکنون ماهیها و جانوران زیادی در وجودم جان گرفتهاند.
سالهای زیادی در راه بودهام. زمینهای زیادی را آب دادهام. اما دیگر انگار پیر و فرسوده شدهام؛ باید دمی در جایی بیآسایم.
گودالی در این حوالی است که میتوانم لحظهای را آنجا بمانم و بخشی از وجودم را به مردابی تبدیل کنم. تا کمیآرام بگیرم. اما آیا پس از اینهمه خروشانی، مرداب شدن حق من است!؟چه بخشی از وجودم چه تمام رودم!؟ اگر خود هم بخواهم، آیا پهنه ی گودالی عظیم هست که تمام وجود مرا در خود نگاه بدارد!؟ نه! مرداب شدن، سزای خروشانی من نیست. باید جایی بیآسایم که هم از خروشانی نیافتم و هم بتوانم دمیبا خیالی راحت آسوده بخوابم.
به یاد حرفهای گذشته آن رود کوچک میافتم که آرامش را در دریا میدید. اما او چرا با آن سرعت طلب آرامش میکرد؟
چرا به این زودی از خروشانی خود خسته بود؟!
و من پس از سالها تجربه و حرکت، تازه به او رسیدم!؟
آیا من اشتباه کردم!؟ آیا حق با او بود!؟ آیا او آیندهنگر بود!؟
حتماً مدتهاست که در دریا آرمیده و به افکار من میخندد، شاید هم حسرت کار مرا میخورد.
نمیدانم چقدر به خواسته دلم پاسخ دادم. چقدر از بودن خود دلشاد بودم و چقدر خودِ خودم بودم و چقدر از زندگی لذت بردم!
اما من به دنبال آنچه خواستم رفتم و لذت برُدم و از کار خود خرسندم.
درست است من هم به حرف او رسیدم و باید به دریا میرفتم.
و هنوز هم من رودی هستم همیشه جاری که به دریا میریزد از سرچشمه تا ابدیت.
و اثری از بستر گسترده من در تمام خشکی این زمین پا برجاست؛
اگر چه مقصد همیشه دریاست!!
بازدید: (65) بار
دیدگاه های خود را در ارتباط با این نوشته مطرح فرمایید.
1 دیدگاه باز "رود و دریا"
عجب داستان جذاب و پر معنایی بود