صفر تا سی سالگی

مدت زمان مطالعه: 34 دقیقه

پیش از مطالعه: کلماتی که قرمز رنگ‌اند، هرکدام برگ دیگری از داستان من هستند که با کلیک روی آنها می‌توانید مطلب مرتبط را مطالعه فرمایید!


خیلی تلاش کردم تا تعریف درستی از خودم ارایه کنم؛ از یک طرف درگیر فناوری اطلاعات هستم و از سویی دیگر درگیر فلسفه و ادبیات…. اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که از میان نویسنده بودن، مترجم بودن، شاعر بودن، مهندس بودن، کارآفرین بودن، مدرس بودن، محقق بودن، طراح بودن، برنامه‌نویس بودن، یا ذره‌ای ناچیز از همه‌ی اینها [ A little bit of everything ]، چیزی بیابم که وصف کل شرح حال من باشد و تنها چیزی که یافتم این بود که از خودم بارها پرسیدم:

من کی‌ام؟

شاعری که همه چیز را به بازی شعر می‌گیرد؛ چون می‌داند که این جهان اگر شعر نباشد قافیه‌ای هم بیش نیست تا شاعرش برای کامل کردن شعرش درمانده نشود!

با اینکه شعر فقط بخش اندکی از اندیشه‌های پراکنده و پریشان من است اما تلفیق داشته‌های ذهنی و آموزه‌های زندگی، سرچشمه از یک جریان موزون و آهنگین دارد که در نظرم شعر است و شاعری کردن برای آن، لذت‌بخش است؛ ولو به قیمت به‌بازی گرفتن واژه‌ها. این یعنی هر چیزی در این جهان یک الهام است بر ردیف خیال و بر قافیه‌ی دلخوشی… با این حال می‌نویسم چه موزون باشد چه ناموزون. تا شاید خود را مومیایی کنم! شاید شاعری، از عاشقی است یا شاید هم از گوج بودن است یا از دیوانگی. دیوانه‌ای که شبیه بخه مرتب درحال نجوا کردن است…

بین هنر و کار و نوشتن چه گزینم!؟ / من شاعرم و عشق من این‌است و همینم

همیشه از آغاز کردن لذت می‌برم؛ من با این رؤیای تازگی و آغازهای مکرر زنده‌ام؛ با این حال در بدو اولین آغاز به‌زور زنده ماندم آن شیر خشکیده هم به دادم نرسید! ولی نمردم و زنده ماندم و با عدد شناسنامه‌ای یک بی‌خاصیت هویت گرفتم! نامم را هادی گذاشتند که به‌شدت از آن ناخرسندم؛ چون زبان مادری، کُردی؛ زبان رشته‌ی تحصیلی، انگلیسی؛ زبان وطنی، فارسی؛ اما نام‌هایمان عربی است، یک جور عربی تحمیلی در ایران‌العربیه!

بهرحال هادی‌ام. کاری نمی‌شود کرد و چون سال‌ها با آن صدایم زده‌اند ناچار پذیرفتمش. متولد نیمه‌ی اول سال ۱۳۶۰، در مرداد ماهی خنک و در شهری سرد و کوهستانی بنام بیجار به دنیا آمده‌ام. گفته‌اند دهه‌ی شصت به دنیا آمدی و در شناسنامه‌ام عددی هم‌تراز با آنچه می‌گویند درج‌شده. البته من تنها عضو خانواده هستم که گواهی تولد از بیمارستان دارد و چون شبیه دیگران کسی آن را نداشت، حس خوبی نداشتم به آن گواهی و یک روز پاره‌اش کردم‌ :). بلوغ من دیررس بود عین گوجه سبز. پس از عمری زندگی، اکنون نه آن شهر، جبر مکان من شد نه آن سال، جبر زمان؛ باز می‌اندیشم که:

اگر سن، معیاری برای سنجش طول عمر باشد پس گذشته، تمام من است!

در حالی‌که گذشته، تمام من نیست بلکه فقط بخشی از من است. قرار بود ته‌تغاری باشم ولی نشد لوله‌های رحِم مادرم هم میل به بستن نداشت.

ناچیزتر از آن بودم که بتوانم بنویسم؛ چه برسد به سرودن شعر. نمرات ادبیات و ریاضیاتم تا مدت‌ها افتضاح بود؛ فقط از سر شوق کتاب‌خوانی، تمام کتاب‌های علمی مربوط به نجوم و آسمان‌ها را از کتابخانه‌ی راهنمایی و دبیرستان امانت می‌گرفتم و چندین بار می‌خواندم و همیشه وزن خود را روی کُرات کهکشان راه شیری طبق فرمول‌های تقریباً خیالی ایزاک آسیموف محاسبه می‌کردم؛ البته در دوره‌ی ابتدایی، کتاب‌هایی را هم می‌دزدیدم. بخوانید اعترافم را؛ و بازخورد نظرات دیگران در فیه‌ ما فیه! اما من می‌خواستم هر مانعی که بر سر راه یادگیری‌ام هست را بردارم. از همان کودکی دژ‌های مستحکم زیادی را نابود کردم.

بچه که بودم از اشعار شعرا و بخصوص رباعیات خیام به‌شدت متنفر بودم؛ چون قادر به خواندن موزون و ریتمیک آن نمی‌شدم. درنتیجه چیزی از معنا و مفهوم آن عایدم نمی‌شد. اما عاقبت به روزمرگی‌های موزون دچار شدم! اینکه چطور شد دست به نوشتن زدم؟ بی‌شک از علاقه‌ی من به نوشتن مکرر مشق و نگارش تحریری نام خودم (علیرغم این‌که دوستش ندارم) و خدا بود. شاید باور نکنید که روزی ده‌ها بار اسم خودم و برطبق خوراک مذهب‌ تحمیلی، بسم‌الله الرحمن الرحیم را روی دفاتر مشق و کتاب‌های درسی‌ام می‌نوشتم. عادت به خط‌خطی کردن و پاکنویس کردن مرتب دفاتر و تکالیف درسی، همه و همه باعث شد تا از نوشتن ارضاء شوم. عادات مسخره زیاد دارم! خوب یاد دارم با دست خط زیبایی که داشتم و هنوز دارم برای همکلاسی‌هایم پاکنویس می‌نوشتم و چهل تومان از آن‌ها می‌گرفتم. پٌرنویسم کاری نمی‌شود کرد. شاید هم آنقدر خودشان بدخط می‌نوشتند که من دستخط قشنگ به نظر می‌رسیدم.

آن زمان فقط یک بیت از حافظ را توانستم حفظ کنم که هم‌کلاسی‌ام مهدی نساج آن را روی کتابش نوشته بود و مدام برایم می‌خواند. به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم / بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم.

عاقبت یک چیزی در دینم رخنه کرد؛ آن چیز نور آگاهی بود نه مژگان سیه! شاید بخاطر همین شیفته‌ی محبوبیت عوام‌فریبانه‌ی حافظ نشدم! هرگز در طول زندگی‌ام چیزی که آغاز کرده‌ام را اگر به پایان نرسانده‌ام از خاطر هم نبرده‌ام و فرصتی اگر به‌یقین، مهلتی فراغ داشته باشم از ادامه دادن آن چیز تا مرز پایانی از هیچ تلاشی فروگذار نخواهم شد. چراکه بسیار معتقدم که:

آغاز مکن هر آنچه را که انتهایی بی‌نهایت است اما تا بی‌نهایت آغاز کن!

کودکیِ سختی را گذراندم. سراسر زندگی‌ام یا آتش بود یا خاکستر! جنگ و فقر و سرما مزید بر علت بود. حتی گالن‌های نفت رستم‌نفت‌کش هم گرممان نمی کرد! اما تمام مقاطع سنی‌ام همین‌گونه بود پس توفیری نمی‌کرد چه جنگ و فقر باشد، چه نه. انگار همه چیز این دنیا و در این مملکت سخت است. سخت‌تر از حد تصور. بخاطر همین همیشه آخرین نفر بودم!

ادامه بیوگرافی‌ داستان من را با کلیک روی اعداد زیر مطالعه فرمایید…

4.3 4 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

10 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Amirho3in
Amirho3in
3 سال قبل

در طول خواندن ’داستانِ من’
لحظه ای سستی و ملامت برایم پیش نیامد.
همانا هرچه میخواندم جذاب تر و من مشتاق تر میشدم .
باشد که در ادامه راه همچنان عاشق و سرزنده بمانی.
آمین

محمد حسن محقق معین

سلام هادی جان

نگاهی اجمالی به تا سی‌سالگی نامه‌ات انداختم. جالب بود.حالا که چهل سالت شده و باشی و بنویسی.بنظرم زندگی را زندگی کردی تا حالا و این موفقیتِ بزرگی است. سروشانه‌ات را نم نم و کم کم خواهم خواند.

زنده باشی و نازنین

قربان
قربان
2 سال قبل

سلام، خوب می‌نویسی ولی هنوز هم با ساده‌نویسی فاصله داری. کامیاب باشی و شادان.

میترا
میترا
2 سال قبل

بسیارزیبا ودلنشین مینویسین آقای سروش

اصغر حبیب پور
اصغر حبیب پور
1 سال قبل

سلام هادی جان
بیوگرافی شما را خوندم داداش کپی همدیگه ایم فقط با یک تفاوت اساسی
شما انجامش میدی مرد عملی من نه
موفق باشی??

error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
10
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x