مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه

پیرمردی ناظر گفت‌وگوی عجولانه‌ی دو جوان بود.

اولی، هراسان و شتاب‌زده، به‌نظر می‌رسید و از این‌که دوستش به او گیر می‌داد و مدام با پرسش‌های بی‌ربط، او را به تنگ می‌آورد، سخت معذب شـده و با جواب‌هایی کوتـاه سعی می‌کرد شرش را از سر خـود باز کند؛ اما دومی‌ ‌با سماجت بیشتری پرسید: «چرا این‌قدر عجــله می‌کنی؟ لحظه‌ای صبر کن، می‌خواهم با تو حرف بزنم.»

اولی با همان اضطراب و عجله گفت: «تو را به خدا ولم کن، اگر زودتر به شرکت نرسم، کل زندگی‌ام را از دست می‌دهم.»

دومی پرسید: «مگر چه شده؟»

اولی: «هیچی. فقط اگر زودتر نرسم، تمام سرمایه‌ای را که در شرکتْ سرمایه‌گذاری کرده‌ام از دست خواهم داد.»

دومی: «مگر چه کسی می‌خواهد حق و پول تو را بخورد؟»

اولی باز حیران و آشفته پاسخ داد: «فعلاً کسی نیست، اما اگر تو نگذاری بروم، حتماً یکی پیدا خواهد شد.»

دومی ‌با تمسخر پرسید: «نکند می‌خواهی با این حرف‌ها مرا از سر خود باز کنی؟»

اولی با ناراحتیِ هرچه تمام‌تر گفت: «بابا، ول کن تو هم. اگر دیر برسم، که ککِ تو هم نمی‌گزد. این‌جا منِ بدبختم که زندگی‌ام را از دست می‌دهم.»

پس بدون خداحافظی، درحالی‌که به‌زور دستش را از میان دست‌های دوستش رها می‌کرد، سریعاً به طرف خیابان دوید. ناگهان خودرویی با سرعت زیاد او را زیر گرفت. جوان در دم جان سپرد.

دوست او و پیرمرد، که ناظر این حادثه بودند، کنار جنازه‌ی جوان عجول رفتند. هیچ‌کدام باور نمی‌کردند که فقط در عرض چند ثانیه یک نفر این‌چنین جان خود را از دست بدهد. اشک در چشمان دوستش جمع شد. پیرمردْ رو به جوان کرد و گفت: «همان‌طور که دوستت می‌گفت اگر دیر برسد، زندگی‌اش را از دست می‌دهد؛ اما اوخیلی زود زندگی‌اش را از دست داد!»

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x