کتاب نشانه های پنهان

ناشر و محل چاپ:

انتشارات افراز/ تهران

تاریخ نشر:

مهرماه 1390

کتاب زندگینامه هادی احمدی

داستان من

فهرست فصل‌ها

  • صفر تا سی سالگی

    مدت زمان مطالعه: 34 دقیقه پیش از مطالعه: کلماتی که قرمز رنگ‌اند، هرکدام برگ دیگری از داستان من هستند که با کلیک روی آنها می‌توانید […]

    ادامه‌ی داستان…

  • از سی به…

    مدت زمان مطالعه: 15 دقیقه از سیب ترش بیجار دیگر خبری نیست و از سی به بالا من درگیر چیزهای دیگری‌ام. اگر فرض را بر […]

    ادامه‌ی داستان…

  • نامسیر!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه پنجم دبستان می‌خواستم ترک تحصیل کنم و بروم نقاشی خودرو. دستان گبره‌بسته‌ی شاگرد‌ان نقاشان را دیدم که چنان با رنگ […]

    ادامه‌ی داستان…

  • نامه‌نگار!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه خیلی کم سن و سال بودم نمی‌دانم چرا همیشه نامه‌نگاری را دوست داشتم و دارم؛ شاید تمرین نوشتن را از […]

    ادامه‌ی داستان…

  • ۱۲ هزار

    مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه بیش از ۱۲هزار ساعت آموزش ITIL و ITSM در ایران ارایه کرده‌ام، در سازمان‌های دولتی و خصوصی و خصولتی در […]

    ادامه‌ی داستان…

  • یک میلیارد تومان!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه نه از گاراژ شروع کردم و نه وصل بودم به جایی. اصلاً داشتن گاراژ، خود بزرگترین سرمایه است! و بدون […]

    ادامه‌ی داستان…

  • چهل سالگی…

    مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه فصل تازه‌ای از زندگی شروع شده. نه! هیچ هم تازه نیست. همان تکرار روزها و سال‌های پیش از آن است. […]

    ادامه‌ی داستان…

  • دستخط قشنگ!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه روزی که خیلی سربسته می‌خواستم کارت پایان خدمت سربازی را بگیرم وارد عقیدتی سیاسی ستاد فرماندهی شدم تا آخرین امضای […]

    ادامه‌ی داستان…

  • باغ وحش خانه‌ی ما!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه متنفرم از فست‌فود و غذاهای سوسیس کالباسی. عاشق کله‌پاچه و آبگوشتم. با قورمه‌سبزی و قیمه و البته ماکارونی با گوشت […]

    ادامه‌ی داستان…

  • عکس کودکی من!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه این منم! ۱۳ سالگی.قدیمی‌ترین عکسی که از کودکی‌ام دارم، همین است.بجز عکس سه در چهار که روی پرونده‌ی تحصیلی‌ام هست […]

    ادامه‌ی داستان…

  • اشتباه!

    مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه نمی‌دانم خدا را شکر کنم یا نه! هرچه هست دوره عوض‌شده. نه‌فقط دوره، بلکه آدم‌ها، رفتارها و برخوردها. روزگاری که […]

    ادامه‌ی داستان…

  • هفت سین سال!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه این چیست؟ امروز که نوروز نیست. سفره‌ی عید پهن کردی و میزی را رهن. آخر عجین نیست هفت‌سین با چنین […]

    ادامه‌ی داستان…

  • روزمرگی‌های موزون!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه بی‌سوادتر از آن بودم که بتوانم چیزی بنویسم چه برسد به شعر! و نادان‌تر نسبت به هر سبک و قالب […]

    ادامه‌ی داستان…

  • لوله‌های رَحِم!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه قرار بود من ته‌تغاری خانواده باشم. قرار بود دقیقاً سال ۶۰، مادرم درب رَحِمش را برای همیشه سیمان بگیرد تا […]

    ادامه‌ی داستان…

  • لهجه!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه نوجوان بودم و گاهی تلاش برای برقراری ارتباط با دیگران خرسندم می‌کرد. شاید می‌خواستم از لاک انزوا و خجالتی بودن […]

    ادامه‌ی داستان…

  • اولین را بساز!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه والدین حس عجیبی به فرزند نخست دارند. حتی اگر بزرگ شده باشد و با این‌که شاید آدمی متعصب به خانواده […]

    ادامه‌ی داستان…

  • هادی احمدی!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه توی دیتابیس ثبت‌احوال کشور دیدم هزاران هادی احمدی زنده وجود دارد و توی لیست متوفیان بهشت‌زهرا هم هزاران هادی احمدی […]

    ادامه‌ی داستان…

  • یک بار پیرزن خفه کردم!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه دربدر به دنبال کار بودم این جملات:”هر کاری بگید می‌کنم، آب حوض می‌کشم و پیرزن خفه می‌کنم!” را هرگز بر […]

    ادامه‌ی داستان…

  • خانم‌معلم‌های مدرسه!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه انقلاب شده بود.سال‌ها بعد، پیش از آن‌که حجاب به شدت اجباری شود، مردم هنوز اندکی باز بودند. در و همسایه، […]

    ادامه‌ی داستان…

  • حرف حسابِ ناحساب!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه تا حالا شده با کسی هم‌صحبت شوید و تا پایان گفتگو نفهمید که حرف حسابش چیست؟ برای اعلام وصول چاپ […]

    ادامه‌ی داستان…

  • برگ درخت!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه بچه که بودم عاشق سیگار آتش زدن و به اصطلاح چُس‌دود کردن بودم. با این‌که توی خانواده‌ی ما هیچ‌کس سیگاری […]

    ادامه‌ی داستان…

  • شرکت معتبر!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه سال ۷۶ که خبر چندانی از ایمیل و اینترنت نبود از فرط بیکاری نه، بلکه از فرط بیکاری کشیدن، روزی […]

    ادامه‌ی داستان…

  • ٦٠ مگابایت!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه مدیری داشتیم که الحق و الانصاف لیاقت پست مدیریت را نداشت، اما بدلیل اینکه قدیمی‌تر از همه‌ی ما بود بدون […]

    ادامه‌ی داستان…

  • پاکستانی‌های عریان!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه جمعه‌ها درست راس ساعت ۸ صبح به‌زور از خواب شیرین بیدارمان می‌کردند و با اکراه جمع می‌شدیم تا به‌همراه پدر […]

    ادامه‌ی داستان…

  • برهنگی هنر!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه عده‌ای از دوستان عزیز گاهی روی صحنه و پشت صحنه، به شوخی یا جدی، روی نوشته‌های صحنه‌دارم، تشری به من […]

    ادامه‌ی داستان…

  • من خودکشی نمی‌کنم!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه دیدم عده‌ای توی تلگرام، کانال‌کشی می‌کنند، یکی زدم از‌ آن کانالا، تا کسی نگوید، چاهش پر شده و بوی گندش […]

    ادامه‌ی داستان…

  • آدم‌های دوست‌نداشتنی!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه گاهی از کسی بی‌دلیل خوشمان نمی‌آید. چرا؟ خب چرا ندارد.البته که هم چرا دارد و هم چون. می‌گوییم بی‌دلیل از […]

    ادامه‌ی داستان…

  • سیاه و سفید!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه شما را نمی‌دانم اما نرخ سفید شدن موهایم این روزها چنان شدتی گرفته که دیگر جوگندمی نیست. یا سراسر جو […]

    ادامه‌ی داستان…

  • کتاب فلسفه

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه مهدی برادرم، تحلیلگر نرم‌افزار است نمرات دروس ریاضی فیزیکش همیشه ۲۰ بود دروسی که من به‌زحمت نمره‌ي قبولی می‌گرفتم. احساس […]

    ادامه‌ی داستان…

  • یکِ بی‌خاصیت!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه شماره شناسنامه‌ی من یک (۱) است. نمی‌دانم ترتیب شماره‌گذاری در ثبت‌احوال چگونه بود!؟اگر این، یک عدد متوالی و یک شماره‌ی […]

    ادامه‌ی داستان…

  • من دنبال جلب‌توجه نیستیم!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه دیروز پس از انتشار داستان کوتاه شهلا برخی سیخونکم می‌زدند که:”هی فلانی از عبارت این داستان واقعی است، استفاده می‌کنی […]

    ادامه‌ی داستان…

  • موش‌های پزشکی!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه مادرم به‌شدت داشت از درد می‌نالید؛ پس از عبور طاقت‌فرسا از بین هزاران ماشین توی ترافیک سنگین، او را به […]

    ادامه‌ی داستان…

  • شصت!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه من به شصت حساس شدم؛ به شصت‌سالگی، به دهه‌ی شصت، به ضرب شست و حتی به انگشت شست!شصت‌سالگی درست میانه‌ای […]

    ادامه‌ی داستان…

  • جایزه!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه سوم راهنمایی، در جشنواره‌ی سلیمان خاطر سنندج یک مقاله نوشتم که از بین صدها مقاله‌، اول شد. به من جایزه […]

    ادامه‌ی داستان…

  • حلیم زغالی!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه مادرم همیشه می‌گفت چرا همه‌ی مردم توی عاشورا تاسوعا هستند به‌جز فرزندانم!؟ الهی خدا چکارتان نکند و فلان و بسان. […]

    ادامه‌ی داستان…

  • چماق‌ به دستان!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه یک دوره‌ی سه‌ماهه از کل آموزش شش‌ماهه‌ی سربازی در مشهد بودم. اساساً شانس بد همیشه همراه من است شاید برای […]

    ادامه‌ی داستان…

  • خودلایکی!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه من عاشق خودآموزی‌ام؛ زبان، کامپیوتر، شعر، نویسندگی، فلسفه، روانشناسی و بسیاری از چیزهایی که باید بیاموزم را نه در کلاس […]

    ادامه‌ی داستان…

  • یک اعتراف!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه راستش من در کودکی دزدی می‌کردم. دزدی کتاب‌!تقریباً ۲۰ جلد کتاب جورواجور کِش رفتم. آن‌هم با هزار ترس‌ولرز. هیچ‌وقت هم […]

    ادامه‌ی داستان…

  • شُره‌گیر!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه شاید تا به اینجایی که رسیده‌اید، مشاغل متعددی را تجربه کرده باشید؛ اما من یکی از خنده‌دارترین شغل‌های عمرم را […]

    ادامه‌ی داستان…

  • فیه‌ ما فیه!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه یادتان هست چند روز پیش اعتراف کردم که کتاب می‌دزدیدم!؟الان بعضی‌ها می‌گویند خیلی خُب بابا فهمیدیم دزد بودی که چی!؟خُب […]

    ادامه‌ی داستان…

  • سرانجام جهان!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه در تمام عمرم فقط یک بار و فقط با یک نویسنده ملاقات رودررو داشتم.با مرحوم محمود خاکی. درست در سال […]

    ادامه‌ی داستان…

  • دایه!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه هر فرزندی، والدینش را به شیوه‌ای صدا می‌زند، چه در قید حیات باشند چه نه. یکی با نام مستقیم. بعضی‌ها […]

    ادامه‌ی داستان…

  • درخت اسلام!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه از سال ۶۶ تا سال ۷۶ مقدمه‌ی تمام انشاهایمان این بود:”بنام الله، پاسدار خون شهیدان که با خون خود درخت […]

    ادامه‌ی داستان…

  • ۱۰ سال گذشت!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه از شهریور یا سپتامبر ۲۰۱۱ تا۲۰۲۲ یعنی به مدت بیشتر از ۱۰ سال به همان اندازه‌ي عمر مذاکرات هسته‌ای (البته […]

    ادامه‌ی داستان…

  • تکلیف روشن!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه تکلیف از کُلفَت می‌آید. یعنی غلامی و کنیزی کردن. یعنی مکلف شدن به انجام کاری. در روزگاری که سن تکلیفم […]

    ادامه‌ی داستان…

  • فهم، صداقت، استقلال!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه راستش دورانی، از فرط بیکاری می‌خواستم هرجایی استخدام شوم. ولی اولین جایی که به خاطر قدِ بلندم به من پیشنهاد […]

    ادامه‌ی داستان…

  • بارگه‌ی خه‌مم!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه از مشهد به همراه هم‌قطارانم، بعد از ماه‌ها دوری برمی‌گشتیم به تهران تا هرکس به شهر خودش برود؛ با کوله‌ی […]

    ادامه‌ی داستان…

  • حقگو!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه من عمیقاً باور دارم که سیاست جزو لاینفکی از کسب‌وکار و زندگی است. بارها این موضوع را علمی و غیرعلمی […]

    ادامه‌ی داستان…

  • شهر هزار چشمه!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه دیواندره، یک شهر بسیار بسیار کوچک در ایران است. ستاد فرماندهی نیروی انتظامی در بالاشهر، عمود بر تنها خیابان شهر […]

    ادامه‌ی داستان…

  • خشونت نیروهای نظامی از کجا می‌آید!؟

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه خوب یاد دارم آدم‌هایی که برای استخدام در نیروی نظامی، به‌صورت پیمانی آموزش می‌دیدند، به مدت ۲ سال تمام از […]

    ادامه‌ی داستان…

  • جوهر خون!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه یقین دارم که این اعتراضات نیز سرکوب می‌شود به چند دلیل: چون با خشونت عریان برخورد می‌کنند؛ چون سرکوبگرانش آلوده […]

    ادامه‌ی داستان…

  • دژ مستحکم!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه بیشتر از ۶ بار از روبروی کتابفروشی رد شدم تا دقیقاً عنوان کتابی که ذهنم را درگیر کرده بود درست […]

    ادامه‌ی داستان…

  • من سمت مردم نیستم، من خودِ مردمم!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه هرکدام از ما حلقه‌ای از دوستان و آشنایان و همکاران داریم. مهم نیست این حلقه کوچک است یا بزرگ.از بین […]

    ادامه‌ی داستان…

  • نهال دیگر!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه در اعتراضات سال ۸۸ شرکت نکردم. چون نمی‌خواستم بخاطر دفاع از یک آخوند در برابر یک آخوند دیگر قرار بگیرم. […]

    ادامه‌ی داستان…

  • حق، قیمت ندارد!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه مدیر پروژه‌ می‌خواست ۱۴٪ بنام مالیات بیشتر در قانون نانوشته‌ی خود از حقوق بچه‌هایی کسر کند که صبح تا شب […]

    ادامه‌ی داستان…

  • شیر خشکیده!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه شنیدم که وقتی به دنیا آمدم در گوشم اذان گفتند. اما این به دردم نمی‌خورد چون من شیر می‌خواستم. در […]

    ادامه‌ی داستان…

  • ناخودکشی!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه ابراهیم، سربازی بود که از بلندای کوه به پایین سقوط کرد. کوهنوردی اتفاقی او را یافت و تمام اهالی محل […]

    ادامه‌ی داستان…

  • رفتن اسلام!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه این داستان واقعی است!×××رفتن اسلام!آقا اسلام همسایه‌ی دیواربه‌دیوار ما اهل زنجان بود؛ سه دختر داشت و دو پسر، همگی قد […]

    ادامه‌ی داستان…

  • ژن!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه مرد لاغراندام و چلاقی به زحمت از سربالایی پاسگاه سارال در همان منطقه‌ی هزار کانیان یا هزار چشمه که قبلا […]

    ادامه‌ی داستان…

  • ضعف!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه در خوابگاه دانشجویی که البته یک خانه‌ی قدیمی بود و اجاره کرده بودیم، یک روز دو هم‌خوابگاهی‌ام بعد از دعوای […]

    ادامه‌ی داستان…

  • ترس از جسد!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه تا وقتی بچه‌ای، از جسد می‌ترسی؛ وقتی جنازه‌ی مادربزرگم را وسط پذیرایی دیدم و چادری سیاه رویش را پوشانده بود […]

    ادامه‌ی داستان…

  • الإيران العربیه!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه دهه‌ی هفتاد بود که برادرزاده‌ام بدنیا آمد، اسمش را گذاشتند “داریوش”. البته با هزار بار مکافات از ثبت‌احوال، شناسنامه گرفتند. […]

    ادامه‌ی داستان…

  • لشکر صاحب‌زمان!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه دقیقاً خاطرم نیست چندساله بودم. شاید ۵ یا ۶ سالم بود. اتوبوس‌اتوبوس سرباز بهمراه آهنگ “ای لشکر صاحب‌زمان آماده باش…. […]

    ادامه‌ی داستان…

  • محموله‌ی بزرگ!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه گزارشی مخابره شد و سريعا بدستمان رسید. به دستور فرمانده، ایست بازرسی در ورودی اصلی شهر برپا کردیم با سرکردگی […]

    ادامه‌ی داستان…

  • بی‌خوابی!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه برای اردوی نظامی باید می‌رفتیم ماهیدشت کرمانشاه. مسافت ۳۵ کیلومتری در چله‌ی تابستان و با دمای حدود ۵۰ درجه را […]

    ادامه‌ی داستان…

  • سرزمین!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه تنها ورزشگاه شهرمان که به آن می‌گفتیم “سرزمین”، یک محیط نسبتاً بزرگ با زمین چمن بود که داشت آرزوی فوتبالیست […]

    ادامه‌ی داستان…

  • توبه‌ی گرگ!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه هم‌دانشگاهیی داشتم که روزها درس می‌خواند و شب‌ها به سختی توی یک رستوران کار می‌کرد؛ بسیار آدم صرفه‌جو، اقتصادی و […]

    ادامه‌ی داستان…

  • وانمودی!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه سال‌ها پیش، مشتاق هیپنوتیزم بودم. کتاب‌های قطور و کاهی که وقتی ورق می‌خورد آماده‌ی پودر شدن بود را می‌خواندم. از […]

    ادامه‌ی داستان…

  • زورو!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه سرهنگ مرا به کناری کشید و گفت:”شنیدم دست به قلمت خوبه! میتونی یه مقاله بنویسی راجع‌به مهدویت؟ دخترم آخه می‌خواد […]

    ادامه‌ی داستان…

  • شاعر اهل بیت!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه قدیما مادرم می‌‌گفت:”خاک بر سرت این دری‌وریا چیه مینویسی!؟ عاقل باش، یه چیزی بنویس سه سوت بکشنت بالا؛ از چیزی […]

    ادامه‌ی داستان…

  • حماقت آگاهانه!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه توی آگاهی شاپور بودم.زن جوانی بهمراه همسرش برای گرفتن مجوز بازبینی دوربین‌های پیرامونی کنترل ترافیک آمده بودند. می‌گفت، از شمال […]

    ادامه‌ی داستان…

  • آدم‌پزی!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه سال ۸۱ ناخواسته و بالاجبار پای صحبت منبر یکی از آخوندها نشسته بودیم، نزدیکی‌های ۲۲ بهمن بود. می‌گفت، مردم! برای […]

    ادامه‌ی داستان…

  • توالت فکر!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه بیشتر ایده‌هایی که به ذهنم می‌خورند وقتی است که در جایی سیگاری آتش می‌زنم؛ و این یعنی هرجا. یعنی هرجایی […]

    ادامه‌ی داستان…

  • فرشته!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه چندان میلی نداشتم اما برای عروسی یکی از دوستان مذهبی دعوت شدم و رفتم. تجربه‌ی جالبی بود. شکل مراسم عروسی […]

    ادامه‌ی داستان…

  • بسیجی!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه زمستان بود و برف تا سقف خانه‌ی کاهگلی‌مان را گرفته بود. روزهایی بود که برای مدرسه رفتن از داخل حیاط […]

    ادامه‌ی داستان…

  • مسافران پیکان فکِستنی!

    مدت زمان مطالعه: 8 دقیقه یک روز تا ساعت ۲ صبح شبیه بسیاری از شبها، در شرکتی که کار می‌کردم ماندم تا کار نیمه‌تمامی را […]

    ادامه‌ی داستان…

  • مهد محدود!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه آن زمان‌که ویدئو، حرام بود! شبیه خیلی از حرامیات دیگر، در تمام طایفه‌ی ما فقط پسرخاله‌ام این قدرت را داشت […]

    ادامه‌ی داستان…

  • من بزرگ!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه گروهبانی داشت حضوروغیاب می‌کرد؛ رسید به شماره‌ی ۵۴.گفتم، “من.”سروان کنار گروهبان پرسید،”منکه نشنیدم شماره‌‌ی ۵۴ کی بود!؟”دستم را مجدد بلند […]

    ادامه‌ی داستان…

  • حکومت نظامی!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه یک حمله‌ی تروریستی شده بود و یک یا چند تن از پیشمرگ‌های کُرد در سلیمانیه‌ را به گلوله بسته بودند […]

    ادامه‌ی داستان…

  • مومیایی!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه بی‌دینم اما من هم به زندگی پس از مرگ معتقدم؛ به امید آن روز، خود را مومیایی می‌کنم!×××فراعنه، مومیایی می‌شدند […]

    ادامه‌ی داستان…

  • یکسره!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه تعمیراتیِ لوازم‌خانگی آقارسول، چند خیابان آن طرف‌ترست.هروقت یک وسیله‌ی برقی‌ام از کار می‌افتد و آنرا نزدش می‌برم می‌گوید:”این درست نمیشه، […]

    ادامه‌ی داستان…

  • نفت مَفت!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه وقتی شنیدم فلان کس، ظرف چند سال علاوه بر انگلیسی، چند زبان خارجه‌ی دیگر هم آموخته و در کنارش، هم […]

    ادامه‌ی داستان…

  • چوب حراج و …!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه یک بار سقوط آزاد را تجربه کردم از ارتفاع حدود ۹۰ متری. یعنی از بلندای یک ساختمان تقریباً ۳۰ طبقه‌ […]

    ادامه‌ی داستان…

  • متن غنی!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه متن غنی شبیه یک زن زیباست که هم فهیم است و هم خوش‌اندام؛ هم خوش‌پوش است و هم خوش‌آرایش؛ هم […]

    ادامه‌ی داستان…

  • بخه!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه بختیار خدابیامرز، ملقب به بخه، یک متکدی کارتن‌خواب‌ بود. وقتی کمکش می‌کردی دعای خیر می‌کرد و وقتی چیزی به او […]

    ادامه‌ی داستان…

  • ختم!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه پدر هم‌کلاسی‌ام فوت کرد. بار نخستی بود که چیزی به اسم مجلس ختم می‌شنیدم.آن روز، باران که نه، دقيقا مثانه‌ی […]

    ادامه‌ی داستان…

  • میکاسا!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه هیچ‌وقت نشمردم که یک توپ میکاسا چندتا خال سیاه یا سفید دارد؟ ولی مدام می‌گفتیم میکاسای چهل‌تیکه!اساسا شمردن خال‌های یک […]

    ادامه‌ی داستان…

  • کاربردی!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه اولین باری که رفتم کرج، صاف هبوط کردم به زیرزمین ساختمانی که یک شرکت کامپیوتری در آن فعالیت می‌کرد. دختر […]

    ادامه‌ی داستان…

  • گوج!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه توی کوردی به آدم حراف یا پرحرف می‌گویند، گوج؛ با تلفظ یک O بزرگ. هرقدر این O را غلیظ‌ و […]

    ادامه‌ی داستان…

  • بدون پذیرایی!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه کرایه‌ی اتوبوس تهران-سقز، ۲۵ تومان شده بود؛ و من کلاً ۲۰ تومان پول داشتم. متعجب شدم چون قبلاً با آن […]

    ادامه‌ی داستان…

  • صوت سوزان!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه وقتی سوزان روشن، با لوندی می‌خواند: “پر دلشوره شدم پر تشویش، همه‌ی تنم آتیش، انگار عاشق شدم عاشق…”تمام بدنمان گر […]

    ادامه‌ی داستان…

  • معده‌بند!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه بار نخستی بود که چیزی به اسم پیتزا می‌شنیدیم؛اولین فست‌فودی با یک تنور حفر شده در دیوار، برای پختن پیتزا […]

    ادامه‌ی داستان…

  • خط‌کشی!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه شاید آدم ساختارشکن و هنجارشکنی باشم شاید هم نه. معلوم نیست ولی از کودکی مقید به هیچ خطی نبودم آن‌چنان […]

    ادامه‌ی داستان…

  • شب عید!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه اواخر پاییز بود و منِ بیکار باید پولی بدست می‌آوردم برای شب عید.×××خوش‌‌خوشان رفتم به یک مرکز آمارگیری، مملو از […]

    ادامه‌ی داستان…

  • کرمانشاه!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه برای یک استعلام کاری باید می‌رفتم جنوب.در راه بازگشت ترجیح دادم صاف برنگردم منزل و بجای پرواز به تهران از […]

    ادامه‌ی داستان…

  • گنج دور از پنجه!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه با برادرم رفتیم تا هم در طبیعت بهاری گشتی بزنیم و هم گیلاخه و قازیاقه [تره‌های کوهی] بچینیم، تا با […]

    ادامه‌ی داستان…

  • درد لذت!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه تخت‌های سربازخانه، سه‌طبقه بود و من که یک تمیز وسواسی‌ام، عدل، طبقه‌ی سوم را برای خوابیدن انتخاب کردم. چون آنکادر […]

    ادامه‌ی داستان…

  • خاکستر!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه شاید ندانید که یکی از رسوم چهارشنبه‌سوری و یا شب عید، شال‌گردش است بخصوص در غرب کشور که هنوز هست […]

    ادامه‌ی داستان…

  • شکل سختی!

    مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه همه‌ی انسان‌های رنج دیده، فکر می‌کنند گذشته‌ی دردناکشان، آن‌چنان سخت بوده که کسی شبیه آنان، آن را تجربه نکرده؛ حتی […]

    ادامه‌ی داستان…

  • چرب‌لسانی!

    مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه پارسال به یکی از بانک‌ها‌ دعوت شده بودیم بابت جلسه‌ی پرزنت.معاونت فناوری بر رأس هرم میز، با خرواری تنقلات پذیرایی […]

    ادامه‌ی داستان…

error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید