مدت زمان مطالعه: 21 دقیقه

از دور صدای مردی که از دامنه‌ی کوه به سمت شهر می‌دوید به گوش می‌رسید؛ نزدیک که شد کتابی در دست داشت و فریادکنان با خوشحالی می‌گفت:«خدا مُرد؛ خدا مُرد!»

×××

زندانبان دستش را به ناموس خود برد و کمی آن را خاراند؛ سپس شلاقش را شق کرد و بادی در گلو انداخت تا صدایش کلفت‌تر و محکم‌تر به نظر بیاید و گفت:«مرتیکه چه گٌهی داشتی می‌خوردی هان؟ کل شهر را به هم‌ریختی و یاوه می‌بافی؟ اصلاً تو کی؟ از کجا آمدی و این اراجیف را چه کس ساخته؟ کیان تو را نواخته؟ حرف بزن بی‌دین و ایمان که صدایت را در سرت فروکردی و عرعر داد می‌زدی که خدا مُرد؟ تو خر کی باشی و خرک کی؟ مرگ خدا را جار می‌زنی ملحد؟ اکنون درسی به تو می‌دهم تا عمر داری فراموش نکنی. خدایی نشانت می‌دهم تا بدانی که او تا ابد زنده است و این تویی که مٌردی، نه خدا!»

صدای شَتَرق شلاق بر بدن نیمه‌جان و زخم‌وزیلی آن مرد چنان شنیده می‌شد که رعشه‌اش بیشتر از محل برخورد شلاق بجای می‌ماند.

مرد، ناله‌کنان زیر لب هذیان‌گوهایی را بر لبان لرزانش زمزمه‌ می‌کرد و می‌گفت:«خدا مرده است. من خدا را جستجو کردم و یافتمش اما مرده بود! خدا مرده باقی می‌ماند و ما او را کشته‌ایم. چگونه خود را تسلی خواهیم داد، جنایتکاران تمامِ جنایتکاران را؟ آنچه مقدس‌ترین و مقتدرترین چیز بود که تاکنون جهان به خود دیده است، او بر اثر خون‌ریزی بسیار حاصل از چاقوهای ما مرده است. چه کسی ما را از این خون پاک خواهد کرد؟ چه آبی برای ما موجود است تا خود را بشوییم؟ چه اعیادی بهر کفاره، چه مناسک مقدسی را از خود ابداع خواهیم کرد؟ آیا عظمت این عمل بیش‌ازاندازه برای ما عظیم نیست؟ آیا نبایستی تنها خود خدایانی دیگر شویم تا شایسته این کار باشیم؟»

حرف‌های دیگر هم زد که زیر ناله‌ها و صدای نواختن شلاق و فریادهای غضبناک‌ زندانبان دیگر شنیده نمی‌شد.

زندانبان، به او لقب ناخدا داد. یعنی مردی که خدایی ندارد. پیکر نیمه‌جانش را روی زمین کشید و سپس سرش را به میله‌های زندان کوبید؛ صدای برهم خوردن سر ناخدا به میله‌های آهنی شبیه کوبیدن بر دهل بود.

×××

صدای دٌهلی که پس‌ازآن، از سوی جارچیان در شهر ادامه می‌یافت همچنان شنیده می‌شد. جارچیان ‌گفتند، به‌حکم قاضی شهر، آن مرد کافر، آن ناخدایی که خدا را منکر می‌شد به سزای عملش رسید.

این یعنی او را کشته‌اند. اما چنین چیزی نبود؛ زندانبان، ناخدا را به دستور قاضی شهر بعد از شکنجه‌ی بسیار سخت، از زندان به سیاه‌چاله‌ای منتقل کرد تا حتی از دیدن ذره‌ای نور بی‌نصیب شود.

قاضی شهر می‌خواست پی ببرد این مرد چرا و چگونه چنین چیزی را می‌گوید؟ آیا می‌شد از او استفاده‌ای ببرد که قدرتش افزون شود؟ او دنبال اعتراف گرفتن از محکوم نبود بلکه خود به جرمی بزرگ و خلاف شرع اعتراف کرده بود. گفتن از این‌که خدا مرده است به‌تنهایی کافی بود تا آن ملعون را به دار بیاویزد اما او نقشه‌ای در سر داشت!

×××

در هنگام دستگیری ناخدا، کتابی که در دست داشت بر روی زمین افتاد و جوانی بنام نایتون آن را قاپید. نایتون شب‌ و روز در حال مطالعه‌ی آن کتاب بود. راز و رمزی در آن کتاب نهفته بود که از درکش عاجز بود؛ چراکه تازگی داشت. تلاش نویسنده را می‌دید که داشت از ادیان و خدایان ساخته‌شده‌ی دست بشر یاد می‌کرد و انحطاطی که بعدازآن رقم خورده را می‌یافت. جمله‌ای در این کتاب بود که بسیار او را به فکر واداشت؛ اینکه: «همه‌ی خدایان مرده‌اند؛ ما هم‌اکنون خواهان زیستن ابرمرد هستیم.»

کتاب، کلام صامت ناخدا بود و چندان خوانا نبود؛ مشخص است از ذهن پریشان و آشفته‌ی او برمی‌آمد. او چندین ماه شبانه‌روز تلاش کرد تا آن کتاب را به‌خوبی بفهمد و دوباره با خط خوانایی پاکنویس کند و همین کار را هم کرد. سپس کتاب اصلی را در لای چوب‌های سقف خانه‌اش پنهان کرد و هرچه آموخته بود را شفاهی برای دوستان و اطرافیانش بازگو می‌کرد.

×××

نایتون دنبال ناخدای ناطق هم بود. او اولین کسی بود که به کشته شدن ناخدا شک کرد. نمی‌توانست بفهمد که چرا قاضی شهر ناخدا را درملأعام – شبیه تمام مجازاتی که پیش‌تر دیده بود – به دار نیاویخته؟ این چیزی بود که مردم نیز به آن نپرداخته بودند شاید بخاطر این بود که آن مرد تازه‌وارد یک بیگانه‌ی کم‌اهمیت بود. شاید به گفته‌ی جارچیان که از زبان قاضی شهر حرف می‌زدند، به احکام قاضی ایمان داشتند و شاید هم او را دیوانه پنداشتند و کیست که برای یک دیوانه به شک و تردید بیفتد؟ کیست برای یک دیوانه و سرنوشتش تره خٌرد کند؟

نایتون بذر تردید از سرنوشت نامعلوم ناخدا را در ذهن مردم کاشت و به‌خوبی آبیاری کرد. از او به‌عنوان یک مظلوم یاد می‌کرد که بدون محاکمه و بدون نشان دادن جسدش از صفحه‌ی روزگار محوشده؛ همین شک چنان اهمیتی یافت که برای رسیدن به پاسخ، مردم را ترغیب می‌کرد تا خیلی عادی و ساده از کنارش رد نشوند.

به‌هرحال یک ملعونِ کافر هم بایستی محاکمه شود. اگرهم دیوانه باشد آیا شایسته است بلایی بر سر او آید؟ هیچ‌ کجا و در هیچ کتاب مقدس و قانونی نوشته‌نشده که دیوانه را می‌شود به مرگ مجازات کرد!

نایتون نوشته‌های ناخدا را بی‌آنکه بگوید که از آن اوست، برای دوستانش بازگو و از سرنوشت نامعلوم او اظهار نگرانی و تأسف می‌کرد و دوستانش را برای اطلاع‌رسانی بیشتر که چه بلایی بر سر آن مرد آمده به‌سوی همگان راهی نمود.

زمزمه‌ی سرنوشت نامعلوم ناخدا در شهر جان گرفت و در همه‌جا پیچید و والی شهر قول رسیدگی داد؛ تا عاقبت این مطلب به گوش قاضی شهر نیز رسید.

×××

قاضی شهر در شرایط بدی قرارگرفته بود. اگر آشکار می‌کرد که به‌حکم خودش آن مرد را نکشته، مردم او را به دروغ‌گویی متهم می‌کردند؛ اگر تأکید می‌کرد که او عاقل بوده، پس باید علنی مجازاتش می‌کرد یا باید جسدش را نشان می‌داد؛ چراکه تا پیش‌ازاین محکومان به مرگ در میدان شهر به دار آویخته می‌شدند تا درس عبرتی برای سایرین شود. و اگر می‌گفت که او دیوانه بوده پس باید پاسخی برای این‌که چطور یک دیوانه را از بین برده می‌داشت.

می‌توانست او را یک عاقل ملحد معرفی کند و همین امروز هم دستور قتل آن مرد را بدهد و جسدش را نشان مردم دهد اما این اقدام دو تا مشکل اساسی داشت؛ یکی این‌که مجبور به اثبات می‌شد که اثبات کردن را کسر شأن و کاهش قدرت خود می‌دانست و از طرفی نمی‌خواست آن مرد را بکٌشد چراکه او را برای مقاصدی که در سر داشت نگه‌داشته بود.

او فکرش را نمی‌کرد وجود یک مرد غریبه و سرنوشتش چنین بلوایی در شهر راه بیندازد. مردی که بودونبودش مهم نبود اما چون مردم به ابهام جدید در قضاوت و عدالت پی برده بودند برنمی‌تابیدند که بدون محاکمه، بدون تشخیص عاقل بودن یا دیوانه بودن و بدون دیدن جسد محکوم‌به مرگ، سرنوشت نامعلوم او را بپذیرند.

حساسیت مردم بخصوص روحانیون و خداباوران با سکوت سنگین قاضی، بیشتر شد. خداباوران به این فکر می‌کردند که نکند آن مرد زنده است؟ و اگر زنده است باید به چشم خود ببیند که مرده! و مردمی که چندان باایمان نبودند می‌گفتند، نکند مجرمانی که پیش‌تر به مرگ محکوم‌شده‌اند هم نمرده باشند؟ یا مجرمانی که نیازی به مجازات مرگ نداشتند را کشته باشند؟

قاضی شهر برای رهایی ازآنچه در مردم و در دستورش شبهه انداخته بود باید چیزی می‌یافت تا آبروی خود را بیش از این به خطر نیندازد.

عاقبت در هنگام یک مناسک مذهبی که خودش سخنران بود گفت:«جارچیان بدون اذن من خبر مرگ آن مرد احمق را جار زده‌اند؛ اینان مجازات خواهند شد چراکه حکم شرعی مرا جعل کرده بودند! آی مردم آن مردک ملعون و کافر اکنون در زندان عدلیه است و تا روز محاکمه‌اش در حبس خواهد ماند تا تکلیفش را روشن کنم. باید بگویم او دیوانه نیست و من بر اساس احکام شرع، به عدالت او را قضاوت خواهم کرد همچنان که تا پیش‌ازاین چنین کردم.»

سپس درحالی‌که انگشت تهدید را به‌سوی مردم نشانه رفت ادامه داد:«تا وقتی من هستم هیچ‌کسی از سزای عمل و گفتار ناروایش در امان نخواهد بود.»

همهمه‌ای بین حضار جریان یافت. مردم پچ‌پچ می‌گفتند، اگر آن مرد دیوانه نبود پس حتماً عاقل است و اگر چنین است چرا یک عاقل باید بگوید که خدا مٌرده است؟ یا چرا در محاکمه و دار زدنش تعلل می‌شود؟

قاضی که اندکی مکث کرده بود با پیچیدن حرف‌های مردم آنان را دعوت به سکوت کرد تا ادامه‌ی سخنرانی‌اش را به پایان رساند که گفت:« همان‌طور که گفتم هیچ‌کس از عدالت فرار نخواهد کرد حتی اگر به‌طور تظاهری یک دیوانگی را در خود پنهان کرده باشد!»

×××

قاضی شهر، جارچیان را به دلیل افشای سخن دروغ و جعل سند به زندان و سپس به سیاه‌چاله انداخت؛ درست در کنار ناخدا.

ناخدا وقتی خود را در سیاهی مطلق دید بر همبندانش گفت:«در لحظه‌ای از زندگی که تاریکی بیش از انتظار است ما به دنبال نوری می‌گردیم؛ آن نور، نوری نیست که به چشم بتابد یا فضای تاریک را روشن کند. آن نور، نوری است که افکار ما را از سایه‌های غم و تردید رها خواهد کرد و من به لطف این نور اندیشه، دنیا را روشن می‌بینیم.»

ناخدا قوی بود و ولی از شکنجه‌ی بسیار و در بی‌رحمی سردی و سیاهی سیاه‌چاله، مریض‌احوال شد بااین‌حال آنجا نیز در کنار برخی محکومان دیگر، شروع کرد به گفتن از دلیل دستگیری‌اش و آنچه بدان رسیده؛ یعنی:«چرا خدا مٌرده است؟»

او هر آنچه می‌دانست را برای همبندانش تعریف کرد و تاکید کرد:«خدا مرده است و ما او را کشته‌ایم، من و شما.»

×××

قرار شد ناخدا را به نزد قاضی ببرند اما او خود به دیدنش رفت. دستور داد مجدد شکنجه‌اش کنند و بعدازآن، روبرویش نشست. او پیش از محاکمه‌ی علنی می‌خواست با آن مرد، خصوصی صحبت کند. پس در جایی که کسی نبود جز او و ناخدا، از او خواست تا شرح دهد «چرا خدا مرده است؟» و این یعنی چه؟

او نیز مفصل توضیح داد و با شعف زیادی فکر می‌کرد که یک انسان علاقه‌مند را به اندیشیدن دعوت می‌کند نه به ایمان آوردن!

قاضی شهر از بیانش فهمید که او انسان وارسته و پر معلوماتی است و به‌شدت کلام عریان و بی‌پروایی داشت. بی‌پروایی‌اش قطعاً دیوانگی بود در شهری که مردمانش قرن‌ها ادیان و خدایان را می‌پرستیدند اما وقتی پی برد او چقدر اندیشمند است خودش نیز به تمام باورهای مذهبی‌اش شک کرد. هرچند خوب می‌دانست درک گفته‌های او برای بسیاری غیرممکن است.

قاضی شهر یک آدم فاسد و فرصت‌طلب بود و خوب می‌دانست سوار بر مرکب دین و خدا شده تا در جایگاهی که کم از والی شهر نداشت بنشیند. او آن‌قدر در لاک دین فرورفته بود که دروغ‌هایش تبدیل به باورهای عمیق حقیقی مبدل شده بود. اما ته تمام این باورها خوب می‌دانست که چیزی برای گفتن وجود ندارد. بااین‌حال قاضی، مقام و منزلت و نفوذش را از قضاوتی داشت که بر پایه‌ی شرع بود؛ بنابراین حضور چنین فرد اندیشمندی نه‌تنها پایه‌های قدرت و مقامش را متزلزل می‌کرد بلکه مردم را هم به کفر وامی‌داشت.

اما می‌اندیشد چگونه از این تهدید یک فرصت عالی بسازد؟ او دنبال مقام‌های بالاتر بود؛ دنبال پول و دنبال زهرچشم گرفتن از ثروتمندان و افراد بانفوذ شهر و البته دنبال زنان زیباروی همین ثروتمندان.

پس چیزی که در سر داشت این بود که اگر ناخدا را رها سازد تا آموزه‌هایش را به آنان بیاموزد می‌توانست برعلیه‌شان اعلام‌جرم کند و از محل رشوه، اخاذی و یا تضعیفشان نفع ببرد؛ چراکه می‌شد یک عاقل را تفتیش عقاید کرد و محکومش نمود اما یک دیوانه را نه!

ولیکن چگونه؟

رو به ناخدا کرد و گفت:«من حرف‌هایت را نمی‌پذیرم و قبول ندارم که خدا مرده است! خدا زنده است و همیشه خواهد بود. می‌توانم به تو یک فرصت بدهم؛ فرصت اصلاح نه، بلکه بین مردن یا زنده ماندن باید یکی را برگزینی. خوب می‌دانی می‌توانم عین آب خوردن تو را بکشم و برای همیشه افکار و اندیشه‌هایت به دست فراموشی سپرده شوند؛ اما فرصتی که به تو می‌دهم هم امکان زنده ماندنت را فراهم می‌کند و هم می‌توانی اندیشه‌ات را برای دیگران بازگو کنی و آنان بگویی که خدا مٌرده است. پس می‌گذارم آزاد باشی، اما سه تا شرط دارم، یکی این‌که هرگز جایی از من حرفی به میان نیاوری و دوم این‌که می‌خواهم هرچه را می‌دانی فقط به کسانی که من می‌گویم بیاموزی! و سوم این‌که خودت را دیوانه بدانی!»

×××

ناخدا از شروط آسان قاضی که حتی نمی‌دانست قاضی است یا نه؟ واهمه‌ای نداشت. چیز خاصی در قبال نستاندن جانش از او نخواسته بود.

اما روز بعد ناخدا را با همان سرووضع ژولیده و رنجور و با لباس‌های پاره و مندرس کنار قاضی شهر نشاندند و او در خطابه‌ای دیگر به مردم گفت:«من به‌حکم الهی و با بررسی مغز و افکار این مرد پی بردم که او واقعاً دیوانه است و بر دیوانه هم عقوبتی وارد نیست.»

سپس خندید و گفت:«مردم ببینید سروشکلش را؟ این مرد مغزش تکان خورده و اعتراف کرده که چرند می‌گوید. برای چنین دیوانه‌ای، دار مجازات هدر دادن طناب است!»

حضار خندیدند و از این‌که قاضی جان یک دیوانه را نستانده شادمان شدند. قاضی هم نفس عمیق و غرورآمیزی کشید و ازآنجا خارج شد و ناخدا را چندین محافظ کشان‌کشان به بیرون هدایت کردند.

سرنوشت نامعلوم ناخدا خیلی زود روشن شد و رفته‌رفته حساسیت مردم نسبت به حضور یک بیگانه که هذیان می‌گفت و به‌واسطه‌ی این‌‌که دیوانه لقب گرفت به‌طور کل از بین رفت.

×××

ناخدا آزاد شد و خوشحال بود که بالاخره کسی- قاضی- حرف‌ها و اندیشه‌هایش را حداقل به‌دقت شنیده حتی اگر نپذیرفته باشد!

از طرفی غمگین بود که به آن شکل خنده‌دار جلوی همگان سکه‌ی یک پول شده و دیوانه خطابش ‌کردند؛ می‌ترسید نفوذ کلامش به‌واسطه‌ی عقلی که گفته بودند ندارد از بین برود، ولی همچنان راضی بود که می‌تواند حرف‌های دلش را به دیگران بزند؛ بی‌آنکه از نقشه‌ی شوم قاضی شهر مطلع باشد.

او از این وضع، خود را توجیه کرد که دلیلی برای ناراحتی نیست. در دلش گفت: «نه ناراحت نیستم. به‌واقع که من دیوانه‌ام. تقریباً در همه‌جا جنون و دیوانگی راهِ اندیشه‌ی جدید را باز می‌کند. قدیمی‌ها فکر می‌کردند آنجایی که جنون ظاهر می‌شود ذره‌ای نبوغ و خردمندی نیز همراهِ آن است. وقتی انسانِ برتر می‌خواهد یوغِ اخلاقِ حاکم را متلاشی و قانون جدیدی را وضع کند ناچار است دیوانه شود؛ یا اگر واقعاً دیوانه نباشد خود را به دیوانگی بزند. چگونه می‌توان دیوانه شد وقتی دیوانه نباشی و شجاعتِ وانمود کردن به آن را نداشته باشی؟ ای نیروهای اراده به من دیوانگی عطا کنید، آری دیوانگی عطا کنید تا بتوانم بالأخره خودم را باور کنم! آری به من هذیان، تشنج، روشنایی و تاریکی بدهید. هرروز بیشتر به این واقعیت پی می‌برم که زندگی را نمی‌توان تحمل کرد مگر دیوانگی چاشنی آن باشد!»

بنابراین در تائید گفتار قاضی شهر گفت، او حقیقت را گفته:«من دیوانه‌ام!»

×××

ناخدا قرار بود فعلاً در انظار ظاهر نشود و قاضی به نیروهای رازدارش دستور داد تا او را درمان کنند و حمام ببرند، با لباس‌های درخور او را بپوشانند و با سرووضعی آراسته حاضر کنند تا در مجالس ثروتمندان و افراد بانفوذ راه پیدا کند.

رفته‌رفته کلام ناخدا بر ذهن آن افراد خاص نشست. برخی که نشنیده بودند او دیوانه است بیشتر دمخورش می‌شدند و برخی نیز شنیده بودند که او دیوانه است از گفتار حکیمانه‌اش در تعجب بودند و پذیرای گفتار و اندیشه‌هایش شدند بخصوص آن‌که آنان از شرع و قوانینش به تنگ آمده بودند. بنابراین او را به محافل خصوصی هم دعوت می‌کردند و ناخدا تمام مدت حرف‌های قلنبه سلمبه می‌زد و تردید بیشتری در دل آنان می‌انداخت.

آنان از جسارت این دیوانه و حرف‌هایش شگفت‌زده بودند. با این‌حال به دین‌زدگی خیلی نزدیک شدند.

ناخدا احساس غرور می‌کرد باورش نمی‌شد با این‌که قاضی و خودش به دیوانه بودن معترف شده بود نفوذ کلامش را از دست نداده.

آن‌قدر آمدوشدِ ناخدا عادی شد که کلامش هرروز بیشتر از پیش از زبان دیگران به گوش می‌رسید. برخی نیز عمق معنای «خدا مرده است» را مبنای قوانین ظالمانه‌ی دین می‌پنداشتند آن را به‌خوبی بخاطر می‌سپردند تا علیه والی شهر و قاضی شهر دسیسه کنند و آنان را با چالش روبرو نمایند. برخی هم بی‌آنکه به معنای دقیق این عبارت پی ببرند خود را مادی‌تر از دیروز می‌دیدند و آن ذره شرم و حیا و ترسی که از خدا و آن دنیا داشتند را از دست دادند و بیشتر به فساد و جنایت و کارهای نکرده مشتاق شدند‍.

جاسوسان قاضی به‌خوبی تمام این اتفاقات و افراد مشتاق ناخدا را زیرنظر داشتند و رصد می‌کردند.

فساد و جنایت و دسیسه در طبقه‌ی خواص چنان رواج یافت که برای محکوم کردن هرکدامشان می‌شد صدها مدرک به دست آورد.

×××

اکنون عبارت « خدا مرده است!» از زبان آن افراد خاص هم شنیده می‌شد و این همان فرصتی بود که قاضی شهر به دنبالش بود. او در دستگیری‌های گاه و بیگاه و سر بزنگاه و با ضبط صدا و تصویر راویان این کلام، کلی مدارک برای محکوم کردن آنان در اختیار داشت و در دادگاه‌هایی که با حضور نفرات کم برگزار می‌شد همگی را به زندان و اعدام محکوم می‌کرد یا این‌که در عوض تقلیل و تبدیل جرمشان به‌طور پنهانی از آنان رشوه، زن و یا سهمی از ثروت و تجارت و زمین‌زارهایشان را مطالبه می‌کرد.

گفته‌های ناخدا برای هرکسی آب نداشت برای قاضی شهر نان داشت!

قاضی شهر هرروز خود را در آغوش کنیز و زن زیبای فلان فرد خاص می‌دید. پولدارتر شده بود و حجم جاسوسان، ضابطین و نیروهای محافظش روزبه‌روز افزون‌تر می‌شد. جاه و جلالی که قاضی شهر پیداکرده بود چنان بود که دیگر کسی به گرد پایش نمی‌رسید. کمتر در انظار حاضر می‌شد و چندین قاضی کوچک را در جایگاه فعلی‌اش فروکرد تا خود نقش قاضی‌القضات را ایفا کند. به عبارتی به‌نوعی بروکراسی بیشتری ایجاد می‌کرد تا هم دسترسی به او سخت شود و هم قیمت پرونده‌ها افزایش یابد.

خدا برای هرکسی که مرده بود برای او زنده‌تر از قبل بود؛ آن‌چنان‌که نعماتش را به‌وفور نثارش می‌کرد. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد یک عبارت ساختارشکن از یک مرد بیگانه، روزگارش را این‌چنین متحول کند. عمیقاً لذت می‌برد و به نقشه‌ای که کشیده بود می‌بالید.

ثروت بادآورده‌ی قاضی شهر چیزی نبود که از نظرها پنهان بماند. او دیگر مثل سابق نبود. از یک قاضی معمولی که پیش‌تر معدود پرونده‌هایی را رسیدگی می‌کرد به دومین فرد قدرتمند شهر مبدل شده بود. هیچ‌کس توانایی مقابله با او را نداشت و در برابرش سکوت، جایزترین کار بود!

×××

نزدیکان افراد خاص به حجم دستگیری‌ها شکایت داشتند و قاضی شهر در کاخ مجللش -که آن را از چنگ یکی از ثروتمندان درآورده بود- دستوری را نوشت تا جارچیان و قضات و نوچه‌ها به همگان بفهمانند اینکه:«حکمی که بر دیوانه روا نیست بر عاقل واجب است!»

این چیزی بود که با قوانین شهر و احکام شرع منافاتی نداشت بنابراین دستش باز بود برای هر مجازاتی.

برخی در این تنگنا قرار گرفتند که اگر خود را دیوانه بدانند باید از هر چیزی که دارند بی‌نصیب شوند به‌جز آزادی و مجازات نشدن. اشخاص نامدار و صاحب نفوذ چنین چیزی را نمی‌خواستند باید عاقل باقی می‌ماندند اما به چه قیمتی؟

به قیمت مرگ؟

اگر خود را عاقل بخوانند که عاقل هم بودند، باید پیه‌ی اعمالشان را به تن می‌مالیدند. احکام مرگ و تمرد از دین و کفر گویی به‌وفور دیده می‌شد. قاضی قصد کشتن خیلی‌ها را نداشت اما هر مانعی و هرکسی که احساس می‌کرد موی دماغش می‌شود را با پرونده‌سازی و حکم مرگ به دار می‌آویخت و هرکسی که می‌توانست او را تطمیع کند نتیجه‌ی رأی‌ را تغییر می‌داد و آن بخت‌برگشته به هوای رهایی از مرگ، یا از آن شهر می‌رفت یا فقط سکوت می‌کرد.

دستور:«حکمی که بر دیوانه روا نیست بر عاقل واجب است!» خیلی‌ها را از میان برداشت.

×××

نایتون همیشه مشتاق دیدن ناخدا بود. برایش عجیب بود که چرا مردی که آزادشده و دیوانه است را در شهر نمی‌بیند. او دوست داشت تمام ابهامات و پرسش‌هایی که داشت را از ناخدا بپرسد. می‌خواست خودش از نزدیک بفهمد که آیا واقعاً دیوانه است یا عاقل؟ چراکه نوشته‌های او در عین خردمندی مغایر با زمانه بود و این دیوانه‌وار بودنش را نشان می‌داد از طرفی آنقدر متفکرانه نوشته شده بود که ردی از دیوانگی در آن دیده نمی‌شد!

ولی هرگز دستش به او نرسید.

بااین‌حال تنها کسی بود که دست‌نوشته‌های ناخدا را در اختیار داشت؛ او نیز هر آنچه را از آن نوشته‌ها می‌فهمید برای دوستانش بازگو می‌کرد.

×××

ناخدا همیشه تحت حفاظت و جاسوسی عوامل قاضی شهر بود و نمی‌توانست جای دیگری برود و یا کسی دیگری را ببیند؛ اما انبوه دستگیری‌ها به‌اندازه‌ای افزایش یافت که دیگر هیچ‌کس حاضر به پذیرفتش نمی‌شد و برخی از افرادی که باقی‌مانده بودند تا به تله‌ی قاضی شهر و قضات دست‌نشانده‌اش بیفتد و با هوشمندی از ناخدا دوری می‌کردند. آنان خوب می‌دانستند ناخدا حرفش نادرست نیست ولی ارتباط با او و شنیدن حرف‌هایش نادرست است!

ناخدا تمام روز در یکی از اتاق‌های قصر مجلل قاضی تنها با خود خلوت می‌کرد و شب‌ها خوشحال بود که برخی افراد را به اندیشیدن رهنمود کرده. ولی بعد از مدتی خانه‌نشینی‌اش شبانه‌روزی شده بود و کسی او را نمی‌پذیرفت و از سرنوشت افرادی که دیده بود اطلاعی نداشت. دوست داشت دوباره آن‌ها را ببیند و از اثرات گفتارش آگاه شود. اما نمی‌دید و از این موضوع احساس بدی داشت.

دوست داشت نه‌فقط برای افراد خاص بلکه برای عموم مردم این اندیشه‌ی بزرگ را باز کند؛ ولی قاضی شهر اجازه‌ی حضورش را نمی‌داد. او به‌شدت تحت محافظت بود.

هرروز رنجورتر می‌شد و قوای جسمانی‌اش را ازدست‌داده بود. احساس سردرد عجیبی سراسر بدنش را در هم نوردید. او مبتلابه بیماریی شده بود که نمی‌دانست چیست و شاید هنوز از نتیجه‌ی برخورد سرش به میله‌های زندان بود؛ آن‌قدر در خفا زیست که به‌طور کل در نزد مردم فراموش شد. به‌جز آب و غذایی که مأموران به او می‌رساندند جریانی برای تداوم زندگی‌اش دیده نمی‌شد.

عملاً نه آزاد، بلکه یک زندانی در قصر بود.

×××

آوازه‌ی قدرت قاضی شهر به تمام شهرهای اطراف نیز رسید. با نفوذی که در دستگاه قدرت به دست آورد سلطان او را به پایتخت دعوت کرد؛ دعوتش را پذیرفت اما وقتی سلطان گفت در پایتخت قضاوت کن با احترام تمام این پیشنهاد را رد کرد و به‌طور تظاهری وانمود کرد که برای عدالت باید در شهر خودش باقی بماند و اگر سلطان قبول رحمت فرمایند، او را از محبت‌های ملوکانه بی‌نصیب نگذارد و بتواند والی -نماینده‌ی سلطان- در آن شهر باشد تا احکام شرعی را با سرعت و قدرت بیشتری اجرا کند و بتواند شهر را به نمونه‌ای از شهرهای عاری از فساد تبدیل کند.

او می‌خواست قدرت اول شهر که از آن والی سلطان بود را تصاحب کند.

چیزی که باور داشت این بود که یک فرد قدرتمند در یک جای کوچک بهتر از یک فرد معمولی در یک جای بزرگ است؛ بخاطر همین تفکر بود که پیشنهاد سلطان را رد کرد.

درخواست والی شدن، خواسته‌ی تازه‌ای بود اما والی فعلی هم قدرت کمی نداشت. بنابراین تا وقتی او کنار نرود نمی‌توانست بر جایگاه او بنشیند. سلطان هم نمی‌خواست به‌صورت قهری والی را برکنار کند بنابراین این درخواست را فقط در شرایطی که در انتخابات محلی برنده شود پذیرفت.

زمزمه‌ی تصاحب مقام حاکمیت شهر، والی را به دلهره انداخت. هرچند بدون آن مقام هم، قاضی خیلی خوب حکومت موازیی را شکل داده بود.

انتخابات در جایی که همیشه والی توسط سلطان تعیین می‌شد یک‌چیز جدید بود. قاضی با این درخواست از سلطان و با احکام و اخاذی‌هایش حسابی برای خودش دشمن تراشیده بود. خوب می‌دانست اگر قوای امنیتی بیشتر بکار نگیرد و اگر دم مٌبلغینی که به‌دروغ او را عادل خطاب می‌کردند نبیند فاتحه‌اش را باید بخواند؛ چراکه امکان نابودی‌اش بیش از هرزمانی بود. بنابراین علاوه بر اقدامات منفعلانه، تصمیمات پیشگیرانه‌ای هم در سر داشت. باید آخرین ضربه را به هرگونه امکان سنگ‌اندازیی بر سر راهش می‌زد و آن پیروزی در انتخابات بود تا عنوان والی را تصاحب کند.

می‌خواست جایش را بگیرد و ازآنجایی‌که خود را عالم شرع می‌دانست در سر می‌پروراند که اگر والی شود لقب حاکم شرع برازنده‌ی خودش است و بس!

×××

حجم نارضایتی از بی‌عدالتی و احکام سنگین به‌شدت بالا بود و همین موضوع محلی برای تضعیفش نیز بود. پس او برای رسیدن به قدرت بیشتر باید پول بیشتری خرج می‌کرد. او باور داشت که وقتی قدرت بیشتری داری و ثروت کم باید از قدرتت استفاده کنی و وقتی ثروت بیشتری داری و قدرت کم، باید از ثروتت خرج کنی!

او رأی ثروتمندان را نداشت چون آنان را آن‌قدر ضعیف و دلخور کرده بود که ممکن نبود به او رأی دهند. تمرکزش بر قشر وسیع و فقیر شهر بود.

با ثروت انبوهی که داشت چندین شبانه‌روز مردم را آب و غذا داد و با کلی وعده وعید که معاش مردم را بهبود می‌بخشد چون آن‌قدر به لطف خداوند توانمند است که خدا به او نه نمی‌گوید!

این کارها را کرد تا رأیشان را بخرد؛ سپس ضمنی هم تهدیدشان کرد که کسی که یک عالم دینی را برنگزیند به خدا پشت کرده و این یعنی آن فرد همان موافق این است که «خدا مرده است!»

در کنار این اقدامات، او تمام افراد صاحب‌منصب و حامیان والی را که با پرونده‌های سنگین محکوم کرده بود دیگر قدرت چندانی برای والی نگذاشت. حتی آبروی والی را در مناظره‌های انتخاباتی از بین برد و می‌گفت:«کفار گرد هم جمع شده بودند و به لطف خدا تک‌تکشان به جهنم اعمالشان هدایت می‌شوند. ای مردم باعث‌وبانی تنگدستی و بی‌ایمانی شما والی شهر است و سگانش!»

قاضی هرچقدر بزرگ‌تر می‌شد حریص‌تر هم می‌شد.

×××

قاضی، پیروزمندانه بالاخره حاکم شهر شد؛ به قول خودش حاکم شرع!

قدرت او بی‌بدیل به نظر می‌رسید. او نه‌تنها مجهز به سلاح و ثروت و نفوذ و قدرت سیاسی بود بلکه مجهز به سلاح شرع هم بود و هر جا لازم می‌شد از همه‌ی آن‌ها استفاده می‌کرد.

بر مسند قدرت نشست؛ قدرتی که سال‌ها آرزویش را داشت. هرچند ته‌مانده‌های والی قبل و افرادی که هنوز توانایی مقابله داشتند چالش‌هایی بود که او هرروز با آن‌ها درگیر بود.

او هر آشوبی را به لطف قوای امنیتی در نطفه خفه می‌کرد و به‌خوبی خون به دل مخالفانش می‌ریخت و کسی هیچ کاری از دستش ساخته نبود.

اگرچه ناخدا چندان استفاده‌ای دیگر برایش نداشت ولی می‌‌پنداشت تاریخ‌مصرف ناخدا هنوز به پایان نرسیده وگرنه سربه‌نیستش می‌کرد.

×××

مرگ آدم‌های معمولی و فرودستان همیشه بی‌صداست اما قشر ثروتمند، صاحب‌ نفوذ و خواص نه. چراکه هر اتفاقی برایشان بیفتد همان فرودستان صرفاً جهت ارضای کنجکاوی پیگیرش خواهند شد.

قدرت حاکم شرع ناشی از ترفند ترویج خدا ناباوری بود ولی همین ترفند،‌ ارکان قدرتش را می‌لرزاند.

رواج تفکر خدا ناباوری، جرم و جنایات در میان فرودستان نیز افزایش یافت. معدود افراد اندیشمندی بودند که عبارت «خدا مٌرد!» را واقعاً درک کرده بودند؛ چراکه بسیاری به این نتیجه رسیدند که وقتی خدایی در کار نیست پس عقوبتی هم در کار نخواهد بود. بنابراین خود را مجاب می‌دانستند تا هر گناه و خطایی بکنند و بجای پرورش اندیشه‌ی والای انسانی، به سمت فساد و فحشا کشیده شدند آن‌چنان‌که افسار مدیریت و کنترل مردم از دست حاکم شرع خارج شده بود. او نمی‌توانست همه را به زندان بیندازد یا بکشد. بخصوص آن‌که از مردم عادی و فقیر سودی نمی‌برد جز حکومت بر آنان!

او باید گله را بزرگ و آرام نگه می‌داشت. عاشق حرکت رمه‌ای بود که انبوهی از مردم، فرامین احکام را پذیرفته‌اند و یا حضور قدرتمندش را تماشاگرند.

اکنون خود را مسئول این وضع می‌دانست. می‌دانست که حکومت بر افسارگسیختگان و فاسدان و آشوبگران بیهوده است. باید مردم را در وضعی نگه می‌داشت که همچنان دین‌دار باشند و سر به راه، عین گوسفند؛ تا بتوانند قوانین و احکام شرعی را بر آنان جاری کند و او را مورد تائید قرار دهند. باید قدرتش به چشم می‌آمد و باید عامه‌ی مردم مطیع فرمانش می‌شدند. بنابراین برای غلبه بر آنچه پیش‌آمده بود متوسل به خرافات بیشتری شد و از خشک‌سالی آن سال استفاده کرد و آن را نسبت داد به افزایش گناهان مردم و خشم خدا. اما باید در کنارش کارهای دیگری هم می‌کرد.

روحانیونی که بوی پول به مشامشان خورده بود را اجیر کرد تا از قهر خدا بگویند و در کنارش، از پزشکان سودجو کمک خواست تا بیماری مرگباری را در مدت محدودی در شهر رواج دهند و دوای آن را هم در نظر داشته باشند. آلوده کردن آب آشامیدنی سریع‌ترین چیزی بود که می‌توانست مردم را زمین‌گیر سازد و به قهر خدا متوجه کند.

شهر، گرفتار بیماری سیاهی شد و روحانیون به‌شدت بر طبل قهر خدا می‌کوبیدند و صدایش را در اذهان فرومی‌کردند که اگر به راه خدا نیایید و اگر کفر کنید خدا خشمش را فرونمی‌خورد. آنگاه به کسانی که دست به دامان نذرونیاز و واسطه قرار دادن روحانیون می‌شدند و به دین و خدا روی می‌آوردند، نزد آنان به گناهانشان اعتراف می‌کردند؛ این‌گونه با دوای خورانده شده آنان شفا می‌یافتند و این همان قدرت ایمان به خدا بود که اکنون با تمام وجود و بیش‌ازپیش احساسش می‌کردند.

ماه‌ها بیماری مردم و شفا یافتنشان طول کشید. مردم گرفتار باز برای رهایی از فقر و رنج و ظلم و بیماری دست به دامان خدا می‌شدند تا از عذاب آنان چشم‌پوشی کند. برخی ترک گناه و اعترافاتشان را نه از ته دل که از سر ناچاری و ترسِ از دست دادن جان و مالشان انجام می‌دادند.

×××

قدرت حاکم شرع تثبیت شد. خبری از آشفتگی‌ها نبود. هرکه را ثروتمند بود تیغاند، هرکه را فاسد بود به راه خدا کشاند و هر که را اندیشمند بود مجازات کرد.

قدرت هر جا که باشد ضعف هم همان‌جاست!

او به‌خوبی بر تمام چالش‌ها غلبه کرده بود. خود را نخبه‌ای می‌پنداشت که نمونه ندارد. ولی هرچه می‌گذشت طعم قدرت بلامنازع، حاکم شرع را به همگان بی‌اعتماد می‌کرد. از سایه‌ی خودش هم می‌ترسید؛ بااینکه چند سال عین پادشاهان زندگی کرده بود ولی هرروز نگران‌تر از دیروز به نظر می‌رسید.

مباشرش گفته بود، فهمیده که آشپزها از والی قبلی دستور می‌گیرند و وفادار او هستند.

گفتن از نفوذ والی قبلی که قطعاً از شکست در انتخابات، کینه به دل گرفته چیزی بود که هر انگی را می‌شد به او چسباند و هر اتفاقی را می‌شد به او نسبت داد چراکه او انگیزه‌ی کافی را برای انتقام‌جویی داشت.

«والی قبلی» کلیدواژه‌ای شد که شکل دشمن به خود گرفته بود. هر جا که حاکم شرع اسمی از او می‌شنید مو بر تنش سیخ می‌شد.

والی قبلی، مصونیت سیاسی از سمت سلطان داشت؛ حتی وقتی برکنار یا بازنشسته شود. وگرنه حاکم شرع راحت می‌توانست سر او را نیز زیر آب کند. پس بجای جنگیدن با کینه‌اش، ترجیح می‌داد با مجریان کینه‌توز او بجنگد.

تردیدهایی که مباشر در دل حاکم شرع می‌انداخت باعث شد شک چنان بر او مسلط شود که هرکسی که دوروبرش بود را از میان بردارد و نفر دیگری را جایگزینش کند. حتی پسرش را کور کرد به خیال این‌که قصد نابودی پدر را دارد.

اکنون نیز بو برده بود که آشپزهایش قصد جانش را کرده‌اند تا فردا در غذایش زهر بریزند. خواست نیمه‌شب جانشان را بستاند اما به پیشنهاد مباشر این کار را به صبح موکول کرد تا با لذت بیشتری دستشان را رو کند و انتقام سختی از آنان بگیرد.

آشپزهایش واقعاً قصد زهرآلود کردن غذایش را نداشتند ولی فهمیدند مباشر، در به شک انداختن حاکم و امکان ستاندن جانشان دخیل است یقین حاصل کردند که فردا کارشان تمام است.

 زمزمه‌ی از دست دادن جان، آشپزها را به تصمیمی بزرگی واداشت و از ترس مواجهه نشدن با او و مرگ، در همان شبی که حاکم پس از یک روز پرتنش، در بستر شاهانه‌ی خود آرمیده بود، ابتدا مأموران را با شربت خواب‌آور به خواب بردند و سپس با هجوم به بستر او و با چاقو سر حاکم را از بدن جدا کردند و از معرکه گریختند.

آشپزها، پیش‌ازاین معتمد حاکم بودند و چون برای ناخدا هم غذا می‌پختند و در اندرونی هرجایی سرک می‌کشیدند راحت به هدفشان و نجات جانشان رسیدند.

بعد از قتل حاکم و گریختن از محل، هرچه را دیده بودند به مردم گفتند.

×××

مرگ حاکم شرع عین بمب در شهر صدا کرد. مردم شادمان بودند و بسیاری به قصر او هجوم بردند. مأموران هم که اوضاع را آشفته و غیرقابل‌کنترل می‌دیدند بجای مقاومت و مقابله با مردم شورشی، دارایی‌های او را به سرقت بردند.

برخی نیز به سمت ناخدا هجوم بردند و او را از اتاقش بیرون کشیدند. عده‌ای می‌گفتند اسباب بدبختی‌شان اوست و عده‌ای دیگر به سرکردگی نایتون می‌گفتند او زندانی حاکم بود؛ و نایتون در تنگاتنگ هجوم افراد برای نجات جانش فریاد می‌زد:«رهایش کنید. او دیوانه است و دیوانه هم بی‌گناه!»

×××

ناخدا مستأصل و ناآگاه از تمام اتفاقات پیرامون بود. به همراه مردم گهی خشمگین و گهی شادمان، قصر حاکم را دید که در آتش خشم مردم می‌سوزد. شهر آشفته بود؛ او تصور نمی‌کرد و نمی‌دانست چه بلایی بر سر این مردم آمده؟ احساس کرد این مردم نه با توسل به خدا و نه با توسل به انسانیت، نمی‌توانند عین آدم زندگی کنند!

در آن آشفته‌بازار، نایتون، ناخدا را به گوشه‌ای خلوت و امن کشاند و در فرصتی اندک از عشقش به کلام او گفت. نور امیدی در دل ناخدا دوباره تابید. با آمدن نایتون جمع مریدان ناخدا بیشتر شد و عده‌ی بیشتری دورش حلقه زدند و خوشحال بودند که او هنوز در شهر است.

اما درگیری بین مردم و حامیان حاکم شرع و والی از قدرت خلع شده و مریدان ناخدا افزون شد. ناخدا و نایتون و مریدان گریختند و به منزل او رفتند. برخی از حامیان عصبانی حاکم شرع، دست‌بردار نبودند و از ترس افشای تمام رازها، به‌قصد کشت ناخدا خانه‌ی نایتون را به آتش کشیدند. نایتون مستأصل که جان خود و مرشدش را درخطر می‌دید با تنها کتاب پاکنویس شده و بهمراه ناخدا که به سختی راه می‌رفت به زیرزمین خانه‌ی یکی از دوستانش پناه بردند.

×××

مریدان، ناخدا را به‌عنوان امین‌ترین حافظ اندیشه و خرد و عاقل‌ترین فرد می‌دانستند و امید داشتند که او روزی مردم را از خرافات رها می‌سازد و زندگی آرام انسانی و فرا انسانی را به آنان بازمی‌گرداند. زندگیی که بر پایه‌ی اراده‌ی انسانی است. آنان او را در زیرزمینی امن تا فروکش شدن ناآرامی‌ها جای دادند.

نایتون سیر تا پیاز یافتن کتاب ناخدا و پیگیری سرنوشت او در هنگام اعلام دروغین اعدام، شخصیت قاضی و تمام وقایعی که اتفاق افتاده بود را برای ناخدا شرح داد و اضافه کرد که متأسفانه اصل کتاب در آتش‌سوزی امروز در خانه‌ام سوخت! ولی با پاکنویس کردنش یک نسخه از آن را دارد و همه‌اش را خوانده و به اندیشه‌ی ناخدا اشراف دارد و باورمند است که «خدا مرده است!» و خدا چیزی نیست جز ساخته‌ی ذهن بشر. اما واکنشی از سوی ناخدا ندید.

نایتون حتی نمی‌دانست او را به چه اسمی صدا بزند و ناخدا هم چیزی است که منِ راوی می‌گویم که از زندانبان به یادم مانده.

تنها چیزی که برایش باقی ماند که بگوید این بود که گفت:«به‌هرحال خدا را شکر که زنده‌اید!»

 سایر مریدان نیز از ناخدا ‌خواستند تا شرح اندیشه‌هایش را به‌روشنی بازگو کند یا لااقل اسم و اصل و نسبش را بگوید. اما ناخدا خاموش بود. بیمار بود و رنجور. نای گفتن نداشت و حس نوشتن. حتی نمی‌توانست بیندیشد. اکنون نه خردمند بود و نه دیوانه. یک آدم درمانده بود که چون قوی زیبایی که به ساحل رفته، می‌خواهد تا آخرین غزلش را در دل بخواند.

مریدان اصرار نکردند. برای او مراسمی درخور در نظر گرفته بودند تا استاد لب به سخن بگشاید. درست در شبی که قرار بود برایش جشنی مخفیانه برگزار کنند ناخدا از آن مخفیگاه، راهی در میانه‌ی شب یافت و به‌سوی ناکجاآباد رفت.

×××

ناخدا از شهر رفت و هرگز برنگشت. در بی‌نوری و بی‌صدایی و بی‌خبری رفت؛ به همان شکلی که آمد به همان شکل نرفت! به‌وقت ورودش پر از شعف و فریاد بود و به‌وقت رفتنش پر از غم و سکوت. ناخدایی که نایتون آرزوی دوباره دیدنش را داشت دیگر دیده نشد.

نایتون و مریدان با دل‌هایی پر از عشق و امید به انتظار بازگشتش نشستند اما هیچ‌گاه برنگشت. آنان در غم و سکوتی تلخ فرورفتند و به دنبال درخشش نوری بودند که شبیه طلوع خورشید بر تاریکی افکارشان تابیده شد؛ اما این خورشید فقط یک‌بار طلوع کرد و یک‌بار غروب.

تازه فهمیدند ناخدا، خدایی‌ترین آدم روی زمین بود. عاقل‌ترینِ دیوانگان بود و دیوانه‌ترینِ عاقلان.

آنان از او به‌عنوان پیام‌آور اندیشه یاد می‌کردند. پیام‌آوری که از طرف خدا نیامد بلکه خودش خدا بود و رفت. به یادش، جایگاهی ارزنده ساختند و کتاب پاکنویس‌شده‌ای که نایتون به همراه داشت را در آن‌جا قرار دادند.

 ×××

سال‌های مدیدی آمدورفت.

سال‌ها بعد که اوضاع به روال قبل از ورود ناخدا و ماجراهای پس‌ازآن بازگشت، جایگاه ارزنده‌ی ناخدا تبدیل شد به معبد ناخدا و کتابی که خیلی‌ها هنوز نخوانده بودند و پر از رمز و راز بود -یعنی همان پاکنویس‌های برداشت گونه‌ی نایتون- بین مردم تکثیر می‌شد؛ بی‌آنکه به‌درستی از فحوای آن مطلع باشند ولی همچنان این کتاب محترم و مقدس شمرده می‌شد.

بسیاری تفسیرهای عجیب و خلاف واقع‌ بر آن نوشتند و مردم نیز سینه‌به‌سینه داستان‌سرایی می‌کردند و می‌گفتند این معبد ناخدای یک کشتی بود که در دریاهای دور، نور خدا در دلش تابید و به شهر ما آمد و آن را نور را به قلب مردم تاباند؛ و نایتون بزرگ‌ترین مریدش و اولین مؤمن به پیام ناخدا بود. ناخدا، فرستاده‌ی ویژه‌ی خدا بود. دین او راهی برای نزدیکی به خداست. از او بخواهید تا واسطه‌گری کند بین شما و خدا.

آنان عبارت «خدا مٌرده است!» را چون سرودهای مذهبی و در مناسک آیینی زمزمه می‌کردند؛«مردم هنوز نمی‌توانستند بفهمند که خدا را کشته‌اند!»

4.8 4 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sina
Sina
2 ماه قبل

در ابتدا تشکر میکنم از داستان زیبا و تمثیل قشنگی که استفاده شد چون نمایانگر حکومت ما هست ابتدا و اواسط داستان برایم بسیار جذاب تر بود و انتهای داستان کمی تکراری (مرا بیاد سرنوشت نادر شاه می انداخت) شد پایان داستان و رفتن ناخدا کمی کلیشه ای بود و پیام خاصی نداشت و میتونست خواننده رو بیشتر به فکر فرو ببره اگر ناخدا با اون اشتیاقی که در ابتدا برای اطلاع دادن به همه شهر در مورد کشته شدن خدا داشت و متعجب بود چرا پس از زندانی شدن در قصر تسلیم خواسته های قاضی شده بود و تلاش… ادامه...

error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
2
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x