من هادی احمدی هستم؛ نویسنده، شاعر و مدرس ITIL.
بهشدت وسواس دارم روی سبک منحصر نوشتن، معنا و پیام!
اینجایی که هستید وبسایت من است؛ وبسایت شاعری بنام سروش که بهمنظور به اشتراکگذاری آثار، ایدهها، مقالات، دانستنیها و تجربیاتم ایجاد شده. هر صفحهاش، داستانی منحصر به فرد دارد و نگاهی عمیق و چند بعدی را داراست که بیپروا نوشتمش؛ از مطالب آموزندهی تخصصی در حوزهی فناوری اطلاعات و ITIL گرفته تا روزنویسهای دغدغهوار، صفحاتی از کتابهایم، اشعار و…
اینجا مکانی است برای کشف، یادگیری و آگاهی؛ شما را از دانستیهایم بینصیب نمیگذارم پس مرا از نظراتتان بینصیب نگذارید. حرفهای تازهای دارم که بسیاری از آنها را نوشتهام و خواهم نوشت. حرفهای مگو، حرفهای بیپروا، تابوهای شکستنی!
بیصبرانه منتظرم تا ببینم این نوشتهها چه کمکی به شما کرده؟
مولانا اگر امروز زنده میبود شاید از پیشوایان یا پیروان فلسفهی پانزیسم (Panpsychism) بود.
او بشدت به جاندار بودن و آگاهی تمام اجسام و جمادی اعتقاد داشت. اگرچه در بیان عرفانی، آنها را ذات و روح خدا در اشیا و حیوان و انسان میدید اما با اندکی تفاوت دقیقاً گویای همین پانزیسم است.
در سراسر اشعارش چنین دیدگاهی دیده میشود.
به گمانم رازی که شمس به او گفت همین بود!
×××
بطور مثال در داستان:
[مارگیری رفت سوی کوهسار / تا بگیرد...
سر کلاس معارف اسلامی از آن دروس نظری چرندی که ربطی به رشتهی تحصیلیات ندارد نشسته بودیم. استاد کتوشلواری احکام اسلامی را چنان از بر بود که آخوندتر از هر آخوندی بنظر میرسید؛ چند پیرپسر و پیردختر چادری هم همیشه پایه ثابت عرایض استاد بودند.
استاد داشت از پاک نگهداشتن نگاه و گناه حرف میزد که یکهو دختری ناشناس، ترگل با لباسی بسیار چسبان که آب از چشم و پشم و حشمات راه میانداخت سراسیمه وارد کلاس شد و...
مولانای دلبند شعری دارد جالب؛ حکایت پدری که دختری بالغ و سفت و آبدار و البته نجیب داشت.
[خواجهای بودست او را دختری / زهرهخدی مهرخی سیمینبری]
زَهرهخَدی یعنی: دختری که هم زیبایی زهره را دارد، و هم وقار یا نجابت خدیجه را.
×××
[چون ضرورت بود دختر را بداد / او بناکفوی ز تخویف فساد]
بناکفوی یعنی همشأن نبودن یا بیکفایت؛ و تخویف یعنی خوف و ترس. پس از ترس بگا رفتن دخترش( با تصور غلط از هرز شدن او)، دخترش را...
و هزاران مطلب منحصر و یکتا را از این شیدای نوشتن بخوانید….