گفت:"اقامتگاه بومگردی شبی پنج میلیون تومان..." نرخی نزدیک به یک هتل پنج ستاره.
امکانات: دو تخت در یک اتاق تمیز و کاهگلی.
در بسیاری از خانههای بومگردی که دیزاین سنتی و گِلمالی دارند امکان پختوپز نیست، حمام ندارند، باید فقط سرت را بگذاری روی بالش تخت و در یک مکان آرام قدیمی بخوابی و بعدش گورت را گم کنی. این وسط کلی لذت بردی چون در یک اقامتگاه سنتی ساکن بودی و از گِل درودیوارش حظ میبری.
×××
بیخیال شدم نهبخاطر قیمتش، که نمیشد در چنین مکانی زیست جز استراحتی کوتاه!
گفتند:"فلان خانهی ویلایی یا آپارتمان حتی نوساز شبی سه میلیون" تقریباً نصف اقامتگاه سنتی؛ با این تفاوت که میتوانی کُس و کونت را بندازی توی حیاط؛ جوج کباب کنی، خودرو را داخل پارکینگ ببری، تا صبح دوش بگیری! سیگار بکشی و آشپزی کنی و تا پاسی از شب در یک فضای تمیز زندگی کنی.
اما ایرادش این است گِل ندارد، نوستالژی نیست، تاقچه ندارد، جاجیم و گلیم در دیدرست نیست، درودیوارش کاهی و گِلی نیست فقط سنگ و سرامیک است؛ طراحیاش حجرهبندی و قوسی و سنتی نیست چون آهن و بتن است.
×××
یاد خانهی پدری افتادم؛ همان که روزگاری برایم نماد فقر و عقبماندگی بود و امروز سرمایهی بومگردیها شده...
منزل ما در شهرستان، تا سال ۱۳۷۲ تماماً کاهگلی بود.
یک خانهی بزرگ روستایی در وسط شهر(!) -یک عقبماندگی در وسط مدرنیته شدن-
با سقفی که پُر از تنههای پوستکندهی بزرگ درخت که لای تنهها پُر از گِلهای پُر از برگ بود.
هنرمان این بود که سقف را بطور سراسری متقال بزنیم و روی پارچهی متقال هم رنگ مالیدیم تا اینگونه بنظر برسد که سقف، گچی است؛ هرچند قوس خمشدهی پارچه خبر میداد از سر درون!
میگویم رنگ؟! رنگ که نبود؛ گچ سفید را در آب غوطهور میکردیم و بشکل دوغاب با جارو به سقف و دیوار داخلی میکشیدیم...
هرچند سقف بدون قیرگونی، توان نگهداشت آب باران و برف را نداشت و پارچهی سقف هر سال زرد میشد و باید رنگ میخورد.
×××
همین خانه، حیاط بزرگ خاکیی هم داشت که گوشهای از آن را برادرم سبزی کاشته بود؛ پر از سبزیها مختلف: شاهی و تُرب و... حتی حرف اول انگلیسی نام دوستدخترش را به شکل سبزی کاشته بود! 🙂
و طنابی را در حیاط و به تیرکهای بیرون زده از سقف، زده بود برای تاببازی.
میشد سبزی کاشت و چید؛ میشد یک کاروان با دهها شتر را در حیاطش جا داد؛ آبتنی کرد؛ آتش درست کرد و با پخت و پزی بسیار روستایی، طعم زندگی را چشید...
×××
دیوارهای خانه کمارتفاع و خمیده بودند و هر سال پدرم گِل بیشتری به آنها میمالید تا استوار و تمیز باقی بماند...
سالها طول کشید تا شکل روستایی آن خانه که عرض دیوارهایش یک متر کامل بود را به فرم شهری تغییر دهیم...
چقدر بیزار بودم از آن کاهگل. چقدر احساس حقارت میکردم وقتی خانهی همسایگان آجر بود یا سنگ؛ چقدر سخت بود؛ حتی یک اتاق بیشتر نداشت که آن نیز برای مهمان بود و همگی بطور گلهای در یک سالن دراز میخوابیدم.
و چقدر عجیب که با هم میساختیم...
×××
امروزه "کاهگل گران شده!" این تمام آن چیزی است که اتفاق افتاده.
خانههای بومگردی، شبی خدا تومان پول میگیرند چون وقتی داخلش شوی پرت میشوی به گذشته؛ فقط بخاطر اینکه گِلیاند!
شاید اگر داستان سنگ و نمای آجر نبود خانهی ما نیز یک اقامتگاه بومگردی میشد:
یک "بومگردی پرامکانات و لاکچری!"
www.Soroushane.ir