آدم عوضی! فصل یک [قسمت یک] تا پیش از این، فکر میکردم به دنیا آمدهام تا دنیا را ببینم و در این دنیا زندگی کنم. اما دیدم نه! خبری از دنیا نیست. توی همین کوچهی قدیمی چشم باز کردم، یکهو زندگی شروع شد و توی همین کوچه هم بزرگ شدم، بعید میدانم که پایان زندگی را هم در همین کوچه به سرانجام نرسانم! دنیایی که من انتظار داشتم به اندازهی یک کوچهی تنگ و باریک، خلاصه شده. شبیه بسیاری از آدمهای که میآیند و میروند. آنقدر سبک و ساده که حتی سنگین است که روی سنگ مزارشان بنویسند تاریخ به دنیا آمدن و تاریخ از دنیا رفتن! هرچند خوشبختانه مدتهاست که دیگر مُردهای را دفن نمیکنند. خبری از سنگ قبر و قبرکن و غسالخانه نیست. گورستانها، تهی از جنازه شده؛ حتی تهی از استخوانهای مردگان قدیمی. همه جا را کَندهاند و مبدل به چیز دیگری شده. چیزی ترسناکتر از قبرستان!…
ادامه دارد…[شمارهی هر قسمت از این رمان در پایین قابل مشاهده است برای خواندن ادامهی داستان روی آنها کلیک نمایید.]
مهدی/مینو عزیز ممنونم از ثبت نظرت. اتفاقا خیلی مختصره این رمان. تقریباً خلاصه است و حاشیه نداره. داستان مشخصه و حول محور یه پدر و پسر میچرخه.
اگر ریزتر و موردی نظر بدی ممنون میشم
خیلی حواشی داره متن….. حوصله بر هست. نمیشه شسته رفته تر کرد؟
مهدی/مینو عزیز ممنونم از ثبت نظرت. اتفاقا خیلی مختصره این رمان. تقریباً خلاصه است و حاشیه نداره. داستان مشخصه و حول محور یه پدر و پسر میچرخه.
اگر ریزتر و موردی نظر بدی ممنون میشم
مشتاقانه دنبال میکنم داستان رو
باعث افتخاره
بسیار مشتاق شدم…
سپاسگزارم ممنون از همراهیت
عالی بود
سپاسگزارم پروانه عزیز