مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه

وقتی دور و بَرم را نگاه می‌کنم سراسر، اسکلت‌هایی را می‌بینم که در هم می‌لولند، آنها همیشه در تکاپوی خوردن همه چیزند و هرآنچه را که می‌خورند در لحظه‌ای از لای دندان‌هایشان به پایین سقوط می‌کند، عده‌ای در انجمن‌های مختلف آن‌چنان از چیزهایی عجیب حرف می‌زدند که عمیقاً به آن ایمان دارند حتی غلط و حتی به دروغ هم که شده و فقط برای حفظ ظاهر. با خود گفتم:”اصلاً مگه اونا مغز هم دارن!؟”

مُشتی استخوان به‌هم بند شده، گاه لنگان‌لنگان و گاهی صاف و استوار بر روی پنجه پاهای بسیار ریز و حقیر راه می‌رفتند. فقط مشخص نیست به چه چیزی فکر می‌کنند،”درون آن کله‌ی بی‌مغزشان چه خبره! خدا میدونه و بس… منکه چیزی ندیدم جز یک کاسه‌ جمجمه‌ی پینه‌بسته و به‌هم دوخته‌شده که درونش خالی بود!”

سوار بر ارابه‌های آهنین، این سو و آن سو جولان می‌دهند و گاه فَک پُر از دندان‌های سفید و گاه شبیه دندان‌های زرد و سیاه راه‌راه گوسفندان را تا انتهای آرواره‌هایشان باز می‌کنند، خمیازه می‌کشند و با قهقهه می‌خندند، بی‌آنکه این خنده بر روی صورتشان پیدا باشد، وحشتناک است! آن‌طرف‌تر عده‌ای را خاک می‌کنند و بعد از خاک در می‌آورند تا به‌عنوان اثر باستانی جلوی نگاه همه بگذارند…”اما مگر اونا چشم دارن که چیزی رو هم ببینن!؟”

شب‌ها، روی هم می‌افتند و صدای به‌هم خوردن استخوان‌هایشان دلم را ریش می‌کند، یکی از آنها به دیگری از احساس می‌گفت که صدایش شبیه باز شدن یک درب چوبی بود که قیژقیژ می‌کرد، گفت:”عاشقتم، قلبم به عشق تو می‌تپه…” بی‌آنکه قلبی در بدنش ببینم، چه احساسی دارند مگر!؟”مگه اینا چیزی رو هم حس می‌کنن!؟”

دسته به دسته می‌آیند و می‌روند، اسکلت‌های کوچک، در پی اسکلت‌های بزرگ، اسکلت‌های خمیده‌ی تنها رها شده که تاب استخوانشان چون تاک، کش و قوس داشت، یکی از آنها با همان صدای درب چوبی فریاد زد:”بابا بابا..” اسکلت بزرگتر ایستاد و پنجه‌ی استخوانی او را در دست گرفت.”مگه زبان گفتن دارن!؟ مگه اینا خانواده‌دارن!؟”

به‌خودم جسارت دادم و نزدیک یکی از آنها شدم ازش پرسیدم:”تو زنی یا مرد!؟”باز به‌خودم خندیدم:”این دیگه چه سوال احمقانه‌ای بود که پرسیدم اصلن مگه جنسیت در آنها هست!” اما بی‌آنکه منتظر جوابش باشم، دیدم دندان‌هایش کمی کوچک‌تر از دیگری است فک تحتانی‌اش گِرد‌تر بود، استخوان میان‌تهی بینی‌اش تیزتر، باریک‌تر و برجستگی کمتری داشت، لگن‌اش کوتاه اما گشاده‌تر بود و کتف‌ها، عریض‌تر و قفسه‌ی سینه‌اش درازتر، فهمیدم زن است! عامل جنسیت در او نمودار نبود اما جنس‌اش را از اینها و شکل‌گیری استخوان ریزش می‌شد فهمید. شاید لابلای این بزرگ و کوچک بودن استخوان‌ها، احساسی هم نهفته شده باشد، که متاسفانه من ندیدم! شاید این کشف علمی جدیدی بود اما مطمئناً قبلاً آنرا آموخته بودم. آن‌یکی پس لابد مَرد بود، کله‌اش را از روی گردنی شبیه فنر برگرداند، دو بار فَکش را بهم زد انگار که چیزی گفته باشد، اما نفهمیدم، در کاسه‌ی خالی چشم‌هایش هم چیزی برای دیدن و فهمیدن نبود اما نمی‌دانم چرا احساس کردم خشمی در آن هویداست! به‌سرعت از او دور شدم.

هرچه بود اکنون در پیرامونم اسکلت‌های زیادی را می‌بینم اما برای فهم اینکه کدامین زن است یا مرد باید جلو می‌رفتم که البته دیگر اهمیتی هم نداشت، چون شمارش و دانستن این، کمکی به فهم من نمی‌کرد، زیرا در هر صورت آنها بسیار شبیه هم بودند و شبیه هم رفتار می‌کردند، می‌خوردند، می‌خندیدند و استخوان‌هایشان را به‌هم می‌مالیدند و باز دلم من بود که از صدای شنیدن این به‌هم خوردن‌ها ریش می‌شد و از خنده‌های آنها وحشت‌زده می‌شدم… در دستانشان کاغذهایی بود با تصاویری از اسکلت‌ شخصی دیگر، آنها را به‌هم می‌دادند و در ازای‌اش چیزی می‌ستاندند آنهایی که از این دست کاغذهای رنگین بیشتر داشتند استخوان‌هایشان بیشتر پنهان بود، پوششی هم بر تن دارند و لباس‌های رنگین‌تر می‌پوشیدند و به واسطه‌ی خط‌کشی اتوی لباسشان، صاف، راه می‌روند، اما من همه‌ی آنها را می‌دیدم حتی آنهایی که لباس‌های گران به تن داشتند، کشکک زانوی یکی را دیدم که در رفته بود و آویزان به زانویش بود، مهره‌ی پنجم کمر هزاران نفر درآمده بود، برخی استخوان‌هایی داشتند که انگار همین الان در حال پودر شدن‌‌اند، عده‌ی زیادی هم بخشی از دست یا پایشان شکسته بود و مشخص بود که بسیار بی‌ریخت به‌هم متصل شده بودند، بسیاری می‌نالیدند و بسیاری می‌بالیدند، سراسر اطرافم هرچه بود فقط استخوان بود، حالم داشت به‌هم می‌خورد از دیدن این‌همه اسکلت بی‌مصرف از این‌همه استخوان بی‌خاصیت! با خودم گفتم:”این دیگه چه جهنمیه!؟” جهنم بود در واقع، اما من آنجا چکار می‌کردم مشخص نبود..!

***

در این اندیشه‌ها، بوی پلاستیک سوخته، در کامم کل حال سیگار کشیدنم را از بین برد، ته‌مانده سیگار، که فیلترش هم با آن دود شده بود را به‌زحمت در جاسیگاری خاموش کردم، پنجره را باز کردم تا کمی بوی اتاق عوض شود، شب سوم بود که در مطب می‌خوابیدم چشم دیدن همسرم را نداشتم بعد از دعوا و حرف‌های زشت و بی‌پایه و اساس‌اش، میلی برای رفتن به خانه ندارم، فعلا جام همین‌جاست.

کمی با خودکار روی میز ور رفتم و بی‌آنکه ذره‌ای عجله داشته باشم بلند شدم تا چند عکس رادیولوژی جدید ببینم، زیر لب زمزمه کردم:”حال همشون افتضاحه! ارتوپدی، شغل اسفباریه، شاید بهتر بود در دانشگاه سراغ تخصص‌های دیگر پزشکی می‌رفتم”، خندم گرفت:”لابد اگر جراح پوست و مو می‌شدم همه رو پوست می‌دیدم، پوست خر، پوست آدم، پوست دباغی‌شده گوسفند! اما این خوب بود چون پوست، پوششی برای پنهان کردن ترکیب‌ زشت و ناموزون استخوان‌ها بود، شاید می‌رفتم متخصص قلب می‌شدم بهتر می‌فهمیدم که آنهایی که میگن قلبم برات می‌تپه، واقعا درست می‌گفتند، یا جراح مغز هم بد نبود، شاید چیزی درون چربی در هم لولیده‌ی سرشان دستگیرم نمی‌شد اما لااقل برام محرز میشد مغز توی کله‌ی این آدماست و اگر چشم پزشک می‌شدم، از نگاه‌ها خیلیا می‌فهمیدم که درونشون چی می‌گذره!” حیف زندگیم شده استخوان و استخوان! خسته شدم از بس بند کردم به استخوانی که قرار است بند به جای دیگری شود.

شبیه جوشکار اسکلت آهنی یک ساختمان شدم سازه‌ای که نه نمای جذابی دارد و نه حیاط گلکاری شده‌ای، نه بوی غذای مطبوع از آشپزخانه‌ی آن می‌آید و نه رنگ و نقش و نگاری بر دیواره‌های آن بجاست، فقط باید آنها را روی هم سوار کنی و هر روز شکل زشت آهن‌پاره‌های بی‌احساس را ببینی، هیچ درکی از اینکه چه کسانی و به چه شکلی در آن خواهند زیست نخواهی داشت شاید ذره‌ای تصور کنی اما فاصله‌ی زیادی دارد با آنچه که خودت از نزدیک حس کنی.

آخرین اسکلت وارد اتاقم شدم، بی‌آنکه اجازه بدهم حرفی بزند، عکسی که گرفته بود را ازش گرفتم و نگاهی انداختم، تکه استخوان مثلثی نوک‌تیز، که یادگار تکامل ناقص‌ انسان بود را در نظری گذارندم، دنبالچه‌اش در رفته بود، میمون!

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

1 دیدگاه
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سمیه
سمیه
4 سال قبل

عالی
اینکه هر کسی دنیا رو از منظر خودش می بینه خیلی زیبا به تصویر کشدید-

error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
1
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x