مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه

زیر قامت درختی ایستاده بودم. تنِ ‌قطور، پوست کلفت و بلندای هیبت و شاخه‌های آشفته و پراکنده‌اش را دید می‌زدم که ازم پرسید:”درختان هم شب‌ها می‌خوابند!؟”

پرسش سختی نبود؛ اما چون هیچ‌وقت به‌اش فکر نکرده بودم، جا خوردم. همیشه خواب درختان را با زمستان تصور می‌کردم. این حداقل چیزی بود که از کودکی آموخته بودم. هیچ‌گاه به روز و شب‌اشان و به خواب و بیداری‌اشان در یک شبانه‌روز نیاندیشیده بودم. آنها با طلوع آفتاب، نفس نمی‌کشند. شب‌ها بی‌‌سر و صدا، نفس می‌کشند و دم و بازدم‌اشان به شما می‌فهماند که شب را نباید در جنگل خوابید. شاید مزاحم خواب‌اشان می‌شویم. زیرا هوایی برای تنفس نیست، هرچه هست تنها چیزی که نصیب‌اشان می‌شود همین هواست؛ حتی در انبوهی از دود و سیاهی؛ حتی در حجمی از رنج و تباهی. این نفس‌کشیدن‌ها، تنها تقلای آنان‌است برای ماندن‌.

شبا‌هنگام از اکسیژنی که نیست می‌شود فهمید نباید مزاحم نفس‌کشیدن‌اشان شد. پس لابد روزها در خوابند و شب‌ها بیدار. کسی چه می‌داند؟ شاید شب‌ها در خوابند و بی‌اکسیژنی‌ها، صدای خُروپُف‌اشان است. هرچه هست درختان بیدارند؛ حتی اگر از ترس، روزها جرئت نفس‌کشیدن را نداشته باشند. باید مدتی خود را به خواب بزنند. قطعاً جا پهن نمی‌کنند تا بفهمیم خوابند یا بیدار. چشمی نمی‌بندند تا بدانیم خمار خوابند یا در اندیشه‌ی خواندن یک کتاب! چیزی جز آبی که نیست هم نمی‌نوشند تا بدانیم مست‌اند یا هوشیار. ایستاده می‌خوابند و ایستاده بیدارند. بهار و تابستان و پاییز و زمستان. درختان سبز و درختان خشک، بازی روزگار است برای نشان دادن زمان. در هر زمان، برای سنجش گذر عمر این و آن.

یک جرقه، برای به شعله کشیدن جنگل، کافی است! یک جرقه برای بیدار شدن! یک رعد کافی‌است برای جنگلی که ریشه‌ی درختانش، از خاک بیرون است. درختانی که خشک‌اند و استوار، اما نه از سینه‌ی زمین، آبی می‌مکند و نه در سینه‌ی زمین آبی هست و نه اهل بگو بخند! گریان‌اند با چشمانی خشک و زبان تشنه و قامت خمیده. درختان بی‌ثمر، مترسک‌های چوبی عبثی را می‌مانند که گویی فقط برای ترساندن و یا عبرت دیگران ، عَلَم شده‌اند. اما اینان حتی بدون ثمر و قمر، باز هم درخت‌اند. ثمر خواهند داد به وقت آبیاری، به‌وقت همیاری.

درختان خشک، از ریشه، بی‌پایه‌اند، اما بی‌ریشه نیستند! زمین، شبیه آینه، شکل شاخه‌های لُخت را در انعکاسی معکوس نشان می‌دهد. ریشه‌ها، همان شاخه‌های لُخت در زیر خاک‌اند، همان تصویر شاخه‌های برافراشته بر تنه‌ی درختان‌اند. هر چه شاخه‌ی بیشتری سر به آسمان بکِشند، ریشه‌های بیشتری در دل خاک، فرو می‌روند. از این روست که یک درخت، حدفاصل زیر زمین تا آسمان است! ریشه‌های زیرزمینی! شاخه‌های بی سقف ابر!

درختان پوسیده، ضخامت پوست کلفت‌اشان هر روز ضخیم‌تر از روز قبل می‌شود. جنگل‌بانان غافلند که هرچه پوست درختان کلفت‌تر شود ساده‌تر کَنده می‌شود. ساده به تن عریان‌اشان می‌توان رسید، ساده‌تر می‌توان شکلی بر اندامشان کشید! این پوست را حتی بارها بکَنند باز روی قامت‌اشان را خواهد پوشاند!

درختان بی‌برگ و ثمر، راهیان بی‌فانوس هر سفر؛ دسته‌دسته و قطارقطار در امتداد ناامیدی، چشم به آسمان دوخته‌اند و این ظل آفتاب، تمام اضلاع وجودشان را مماس بر هم می‌کُند.

با این وصف مطمئنم، درختان، همیشه بیدارند. شاید گاهی از فرط بی‌آبی، از حجم بی‌خوابی و از ناحسابی و بی‌کتابی، مدتی خود را به خواب بزنند، اما می‌شود بیدارشان کرد! گاه با وزش باد و گاه با یک جرقه و گاه با یک فریاد.

جنگلی را می‌توان به آتش کشید از هجوم فریاد. از وزش باد و از پایه و بنیاد.

نمی‌خواستم شرح تمام این تفکراتم را به‌اش بفهمانم. برگشتم و گفتم:”درختان، همیشه بیدارند!”

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x