در این سرمای سخت، شعلهای از دور، لرزان و حقیر در حال رقصیدن بود. نفسهای آخر بود. با اینکه چند قدمی تا حرارت گرمایی که انتظارش را میکشید، نداشت، اما […]
از هنرمندی پرسیدم: «راه معروف شدن در چیست؟» پاسخ داد: «راه معروف شدن در زمان است. من معروف نیستم، اما مرا وقتی مییابند که در زیر تودهای از خاک پنهان […]
درختی کهنسال در حیاط خانهاش داشت که بسیار پر شاخه و برگ بود. شاخهها و برگهای آن همیشه از دیوار حیاط خانهاش تا خانهی همسایهها هم میرفت. ریزش برگهای درخت […]
در یک گروه سیرک، میمونی را برای بیشتر خنداندن مردم به صحنهی نمایش آوردند. میمون تمام رفتارهای انسان را بهخوبی تقلید میکرد. بسیاری از حرکاتی که میمون ادا میکرد، همان […]
از روانشناسی پرسیدم: «چرا انسانها به هنگام سقوط از ارتفاع، ناخودآگاه فریاد سر میدهند؟» گفت: «ما ارتفاعِ سقوط را با فریاد میسنجیم و به هنگام سقوط از بلندی، فریاد میزنیم […]
از برخورد دو ابر بهاریِ عظیم، بارانی بر زمین فرود آمد و در کمتر از دقایقی، از اجتماع نهرهای بسیار کوچک رودی روان شد به سوی مقصدی نامعلوم. این رود، […]
از کارآگاهی خبره، که معمولاً مجرمانش را با روشهای روانشناسی کشف میکرد، پرسیدم: «از میان چند متهمِ کاملاً شبیه به هم، چگونه میفهمی کدامیک مجرم اصلیاست؟» گفت: «من گاهاً مجرم […]
در همان دوران جوانی، در مکتبهای نامآشنا و هرازگاهی بینام، درس و فنون زندگی را میآموختم. اکنون سالها است که چیزهای زیادی از استادان زیادی آموختهام. اما همیشه به دنبال […]
مدتها بود که بهسختی از چهار تا پلهی جلو درِ خانهاش پایین میآمد. با تمام ترس و لرز و بیثباتی نامنتها، چنان دستهایش را دور حفاظ فلزی اطراف پله، حلقه […]
چشمهای کنار منزل مردی تنها وجود داشت که سالها پیش خشکیده بود. جوان تنها هم مدتها بود که دچار فراموشی شده بود و از مردم بسیار میشنید که چشمهای جوشان […]
صـیادی بود که هرازگاهی دچار فرامــوشی میشد. او در طول روز، چندین دام در جنگل میگــذاشت و روز بعـد به جنگل میرفت تا صیدی به دست آورد؛ اما او فراموش […]
عادت داشت همیشه جلو آینه، تعداد تار موهایی که سفید شده بودند را بشمارد. با این کار احساس میکرد که چهقدر پیر شده است! اکنون سالها است که واقعاً پیر […]
معلم، سر کلاس حاضر شد. کتاب را دستش گرفت و رو به دانشآموزان کرد و گفت: «خب، همه دفترهایشان را باز کنند که وقتْ وقتِ دیکته است!» همهی دانش آموزان، […]
پرندههای زیادی در خانه نگه میداشت: از کبوتر، بلبل، قناری، ساره و مرغ سخنگو گرفته تا دیگر پرندهها. اما در میان آنهمه به جوجهشاهینی کوچک بسیار علاقه میورزید. جوجهشاهینی که […]
پریز برق مدتها بود که شکسته شده بود. روزی تصمیم گرفتم آنرا درست کنم. بنابراین یک پریز نو خریدم. باید آن را به سیمهای مربوطهاش وصل میکردم. مادرم گفت: «پسرم، […]
لباس ابریشمی، تنها سوغاتییی بود که مادربزرگم قرار شد آن را از سفری دور برایم بیاورد. برای من، که دختری خردسال بودم، چنین هدیهای میتوانست حسابی شیرین و به یاد […]
برای باز کردن حساب به بانک رفتم، البته نه برای اینکه پولی پسانداز کرده باشم، بلکه بیشتر به آینده خوشبین و امیدوار باشم. در صف مشتریان بانک به انتظار ایستادم. […]
کــودکی مدام دوست داشت از بالای دیوار حیاط خانهشان به زمین بپرد. هر روز این کار را انجام میداد بیآنکه آسیبی جدی به او برسد. روزی که در اتاق خود […]
از ثروتمندی پرسیدند: «اگر فردا روز مرگت باشد، چه میکنی؟» مرد با خونسردی گفت: «اگر مطمئن باشم که فردا روز مرگم خواهد بود و میمیرم، سعی میکنم تا امروز را […]
روزی شاه ایرانزمین تمام هنرمندان کشور را فرا خواند تا هر کدام بهنحوی تصویر به دنیا آمدنش را از مادر ترسیم کنند. نقاشان سریعاً دست به کار شدند و زنی […]
عدهای که با نام یکی از ادیان الهی، بدعتها و خرافات زیادی را در میان مردم بهطور متعصبانهای رواج میدادند، توسط شاه دانایی دستگیر شدند و شاه همه را در […]
مدتی بیکار بود و افکارش سراغ هر گناه و فکر پلیدی میرفت. بیهوده نگفتهاند: «که فکر چو بیکار شود، کارگاه شیطان شود!» زمان زیادی طول کشید، تا آنکه بالاخره بهعنوان […]
پیرزنی تنها شب و روز روی صندلی راحتیاش مینشست و همراه با صدای جیرجیر آن، ساعتها مشــغول تماشای منظرهی داخل حیاط خانهاش میشد. صندلی چوبی را سالها پیش، از مادرش […]
مرد جوانی بههمراه دختر کوچکش برای بدرقه کردن همسرش به فرودگاه آمده بود. همسرش، که رییس انجمن پزشکان بود، برای حضور در یک نشست میبایست خانوادهاش را ترک میکرد و […]
سکهی شانس آرزویی بود که دختر جوانی میخواست به دست آورد تا با کمک آن بهنحوی گره از مشکلات مالی و کارهای فروبستهاش بگشاید. عاقبت، روزی که مشغول نظافت و […]
در متـرو، روبهروی جوانی نشسته بودم. نمیدانم چرا، اما ناخــودآگاه تمام حرکات جوان را زیر نظر گرفتم. او روزنامهای در دست داشت و از طرز حرکات مرموزش معلوم بود که […]
آینه را میتوانست بشکند تا پیریاش را در آن نبیند و همین کار را هم کرد؛ اما خاطـرات دوران جوانی، رؤیاهای کــودکی فراموشنشده، آلبوم عکــس و موهای سپید همسرش، او […]
پیرمردی ناظر گفتوگوی عجولانهی دو جوان بود. اولی، هراسان و شتابزده، بهنظر میرسید و از اینکه دوستش به او گیر میداد و مدام با پرسشهای بیربط، او را به تنگ […]
جوانی قطعهای الماس در خانه داشت. روزی آهنگِ فروش آن کرد؛ پس نزد جواهرفروشی رفت. ابتدا خواست قیمت الماسِ آنجا را بداند و بعد الماس خود را رو کند. پس […]
کودکی ترکهای را در زمینی صاف کاشت و به انتظار نشست. آفتابْ در بالاترین نقطهی خود بود و سایهی ترکه فقط یک نقطه بیش نبود. کودک بسیار خوشحال شد. بعد […]
گرسنگی بهشدت به کرکسی پیر فشار آورده بود. او ساعتها در آسمان در حال پرواز بود تا چیزی برای خوردن بیابد، تا اینکه بالاخره لاشهی یک پرنده را دید که […]
مردمْ دور ساختمانی بلند جمع شده بودند و جوانی در بالای ساختمان قصد خودکشی داشت.هراسی هولناک و هیجانی نفسگیر بر تمام حاضرین آنجا حکمفرما بود. مردی پیش جوان رفت و […]
ساعتدیواریْ از کار افتاد و مادر، آن را به پسرش داد تا برای تعمیر نزد ساعتساز ببرد. تنها ساعتساز محله پیرمردی بود تنــها و بیکس. پسر ساعت را برای تعمیر […]
This template supports the sidebar's widgets. Add one or use Full Width layout.
This template supports the sidebar's widgets. Add one or use Full Width layout.