مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه

مرد جوانی به‌همراه دختر کوچکش برای بدرقه کردن همسرش به فرودگاه آمده بود.

همسرش، که رییس انجمن پزشکان بود، برای حضور در یک نشست می‌بایست خانواده‌اش را ترک می‌کرد و عازم یک شهر دیگر می‌شد. دخترک پس از قدری گریه کردن، صورت مادرش را بوسید و خداحافظی کرد. مرد جوان هم لحظاتی بغض‌کرده در چشم‌های همسرش خیره شد، انگار که دیگر هرگز او را نخواهد دید. که همسرش گفت: «زیاد دلواپس من نباشید، خیلی زود برمی‌گردم. تازه برای این‌که خاطرتان جمع باشد، باید بگویم که من تنها نیستم، بیست نفر دیگر از همکاران دکتر، نیز همراه من هستند. مطمئن باشید که اتفاقی نمی‌افتد و خیلی زود برمی‌گردم.»

***

مرد جوان با دخترش کنار ساحل نشسته بودند و هر دو به یاد حرف‌های او افتادند که ماه‌ها پیش در آخرین لحظات خداحافظی در فرودگاه زده بود.

دخترک با چشمانی پُر از اشک، به پدرش گفت: «بابا، الان آن‌جا مادر تنهاست؟»

مرد گفت: «نه عزیزم، مگر یادت نیست مادرت گفت من تنها نیستم و بیست نفر دیگر هم با من‌اند؟»

او در همان پرواز و در سانحه‌ی هوایی، به‌همراه تمام مسافران آن پرواز، جان خود را از دست داده بود.

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x