مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه

روزی که خیلی سربسته می‌خواستم کارت پایان خدمت سربازی را بگیرم وارد عقیدتی سیاسی ستاد فرماندهی شدم تا آخرین امضای برگه تسویه را از آخوند ۴۰ کیلویی اهل یکی از شرقی‌ترین شهرهای خراسان بگیرم. این اولین و تنهاترین آخوند سبک‌وزن در تمام عمرم بود که دیده بودم. ژنتیکی لاغر بود وگرنه با اشتهایی که داشت می‌توانست دایناسوری را ببلعد و شبیه آخوندهای دیگر شود. دستخط بسیار کودکانه و زشتی داشت، بارها دفاتر نوشته‌شده‌ی مداومتکاری به دستخط مرا دیده بود و از این‌که نمی‌توانست شبیه من زیبا بنویسد، حسادت زیادی در نگاهش موج می‌زد، این نقص را با دستورات بیخود پوشش می‌داد. بعید می‌دانم بیشتر از اول ابتدایی نهضت سوادآموزی خوانده باشد اما لیسانس فقه برایش ثبت کرده بودند.

اواخر خدمت، موهایم بلند بود اما به لطف پرِس کلاه و شانه‌ی رو به پایین صافش کرده بودم تا مجبور نشوم خیلی کوتاهش بکنم. روز آخر، شلوار جین آبی‌ام را پوشیدم، موهای فُکلم را با خرواری ژل بالا زدم، صورتم را شیش‌تیغ کردم و پس از ده‌ها پیس‌پیس ادکلن تند کاپتَن‌بِلَک به دفتر رئیس عقیدتی رفتم. البته با جعبه‌ی شیرینی.

شیرینی، شیرینی کارت پایان‌خدمت بود. برای رئیس عقیدتی نگرفته بودم اما ته‌مانده‌‌اش، چندتایی باقی مانده بود تا کام همکاران آن مرد پَر وزن را هم شیرین کند. چون سرباز عقیدتی بودم باید ابتدا از اینجا شروع به جمع‌آوری امضا می‌کردم اما به آخر انداختمش.
داخل اتاقش شدم، نظامیان زیردستش هرکدام کامشان را شیرین کردند و آرزوی موفقیت داشتند. همزمان که شیرینی را جلویش گرفتم گفتم زحمت امضای این برگه‌ی تسویه را هم بکشید.

نگاهی با غضب به سرووضعم انداخت. باورش نمی‌شد آن‌همه مو را چطور تاکنون ندیده! حتماً که اگر چنین چیزی را می‌دید مرا دار می‌زد. بارها بر سر موی سر و صورت با هم برخوردهایی داشتیم که گاهی سر باز می‌زدم و بازداشت می‌شدم، گاهی ناگزیر به اطاعت بودم و گاهی از دیدش پنهان می‌شدم. آرزو می‌کردم در بهترین لحظه، حال این مرد را بگیرم و آن لحظه همین امروز بود.

موی بلندم یک چیز بود و ریش از ته زده‌ام چیزی دیگر. می‌دانستم چقدر روی این دوتا حساس است، بخصوص ریش! یک سرباز عقیدتی، نماد عقیده است. بخصوص سرباز ریشو. این را خوب می‌دانستم! گفت:”ریشت رو زدی و اینجا اومدی که به ریش من بخندی!؟ من امضا نمی‌کنم!” خیلی‌خوب این را فهمید که من عمداً با این سر و شکل به دیدنش رفتم. اما نمی‌توانست مرا نگه دارد. امضایش هیچ اهمیتی نداشت چون من پیش از این تسویه، کارت پایان خدمتتم را گرفته بودم! این را که فهمید، همه چیز دستش آمد. فقط دقایقی معطلم کرد بااینکه می‌دانست بی‌فایده است. حس می‌کردم در حال شعله‌ور شدن است ولی کاری از دستش برنمی‌آید و من از دیدنش لذت می‌بردم. می‌دانست من برای امضایش اینجا نیستم دقیقاً برای این‌که به ریشش بخندم و او را دق دهم حضور داشتم. سپس بدون هیچ نگاهی، برگه را امضا کرد اما شیرینی نخورد. بی‌هیچ تشکری از اتاقش بیرون می‌آمدم که گفت:”فکر کردی کارت پایان خدمتت رو گرفتی تمام!؟ همین الان توی پرونده‌ی عقیدتیت نامه‌ میذارم که هر ارگان دولتی که رفتی استخدام نشی!”

روز آخرم بود و بدون هیچ ترس و دغدغه‌ای به‌ او و این سیستم فَشل فهماندم که اگر مدتی به اجبار ریش می‌گذاشتم و اگر سر هر چیزی سکوت کردم و تحمل کردم فقط در اسارت اینجا بودم وگرنه دوسال سربازی که هیچ، صدسال دیگر هم نمی‌تواند مرا تغییر دهد! پوزخندی زدم و گفتم:”دستخط من قشنگ‌تره، می‌خوای خودم بنویسم!؟”

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x