عدهای
که با نام یکی از ادیان الهی، بدعتها و خرافات زیادی را در میان مردم بهطور
متعصبانهای رواج میدادند، توسط شاه دانایی دستگیر شدند و شاه همه را در زندان
حبس کرد.
روزی، شاه
نزد آنها رفت و از آنان خواست تا دست از یاوهگویی و تعصبات تهی خود بردارند. اما
آنها نه تنها نپذیرفتند بلکه شاه را کافر و ملحد خواندند. از آن روز شاه به
آهنگران دستور داد تا بدترین و سنگینترین غل و زنجیرها را برای زندانیان بسازند.
مدتی بعد، همهی زندانیان، در سیاهچالهای که هیچ راه گـریزی نداشت به غُل و
زنجیر نیز بسته شدند.
روزی ملکه از شاه پرسید: «زندانی که زندانی است دیگر چه لزومی داشت آنها را به زنجیر ببندی؟»
شاه گفت: «آنها
را زندانی کردم تا از افکار و کارهایشان دست بردارند میسر نشد، آنها را راهنمایی
کردم، باز نشد. اکنون آنها را در شرایط بدتر به زنجیر بستم تا رهایی یابند…»
ملکه پرسید:
«و اگر باز میسر نشد؟»
شاه دانا
گفت: «آنها در زندانهایی که من برایشان تدارک دیدهام محبوس نیستند، آنها در
زندان تفکرات خود زندانیاند و هیچ راهی نیز برای رهایی از زندان فکر نیست! بههرحال
یا آنها درون زندان من میپوسند یا درون زندان خویش!»