مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه

عده‌ای که با نام یکی از ادیان الهی، بدعت‌ها و خرافات زیادی را در میان مردم به‌طور متعصبانه‌ای رواج می‌دادند، توسط شاه دانایی دستگیر شدند و شاه همه را در زندان حبس کرد.

روزی، شاه نزد آن‌ها رفت و از آنان خواست تا دست از یاوه‌گویی و تعصبات تهی خود بردارند. اما آن‌ها نه تنها نپذیرفتند بلکه شاه را کافر و ملحد خواندند. از آن روز شاه به آهنگران دستور داد تا بدترین و سنگین‌ترین غل و زنجیرها را برای زندانیان بسازند. مدتی بعد، همه‌ی زندانیان، در سیاه‌چاله‌ای که هیچ راه گـریزی نداشت به غُل و زنجیر نیز بسته شدند.

روزی ملکه از شاه پرسید: «زندانی که زندانی​ است دیگر چه لزومی داشت آن‌ها را به زنجیر ببندی؟»

شاه گفت: «آن‌ها را زندانی کردم تا از افکار و کارهایشان دست بردارند میسر نشد، آن‌ها را راهنمایی کردم، باز نشد. اکنون آن‌ها را در شرایط بدتر به زنجیر بستم تا رهایی یابند…»

ملکه پرسید: «و اگر باز میسر نشد؟»

شاه دانا گفت: «آن‌ها در زندان‌هایی که من برایشان تدارک دیده‌ام محبوس نیستند، آن‌ها در زندان تفکرات خود زندانی‌اند و هیچ راهی نیز برای رهایی از زندان فکر نیست! به‌‌هرحال یا آن‌ها درون زندان من می‌پوسند یا درون زندان خویش!»

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x