سحر! گــوهــر چشمـان سیه، مـــاه نگهبــان و مُنیر شمس درخشنده که شد بــر سـر آن روز وزیر پُــر شده از دفتر دل، جـوهر شب تا به سحـــر عرصهی پیكار و جدل، جــوهر شب با تــن شیر صبــح دل انگیــز فـلك، حاصل آن جنگ و نبرد شب که رود، روز رسد، نور که تابد به ضمیر تاج اگر بر سر خود مینهد آن روز وزیر هــر دو شهی لایقـــتان، تـــاج درخشـان امــیر ××× این فلــك از آن شما، عهــد شما خــلق زمـان اینكه منم شه تو وزیر، جان و دل آرد كه بــه زیر فاتح و مغــلوب جدل، گاهشمارست و سحر جنگ و ستیز از سر چیست ای شه و ای روز دلــیر؟ روز به غارت همه برد، نور ز مهتاب ولی ماه که تسخیر شود، در غل و زنجیر اسیر شمس نمانَد همه جا، شب که رسد باز چنان ماه شود شاه اگر میرودش در تن قیر شاهد این جنگ و جدل، دیدهی بیدار ســروش گویم از آن جنگ سحر با غزل از جنس حــریر www.Soroushane.ir پانوشت: بیشتر از ۹ ماه سحر را میدیدم که حاصل جنگ بین شب و روز بود و حاصل بین نور و تاریکی. سحر، عشق است! لحظهی سحر در تنگاتنگ جنگ بین شب و روز که همیشه در نگاهم طنازی میکردند شد این غزل.