هادی احمدی (سروش):

اواخر پاییز بود و منِ بیکار باید پولی بدست می‌آوردم برای شب عید.
×××
خوش‌‌خوشان رفتم به یک مرکز آمارگیری، مملو از زن؛ مدیر و منشی و خدم و حشم، همگی دختران خوش‌تیپ، لوند و طنازی بودند که یکی‌شان گفت:"باید تک‌تک اصناف یه منطقه از تهران رو کامل سرشماری کنی. پیش‌نیازش، کفش آهنین یا موتورسیکلته. پورسانت هر هزار صنف، پونصدتومنه."
حیف شد که موتورسیکلت نداشتم!
×××
رفتم کاریابی هادی که هم‌نام خودم بود؛ گفت:"آقاهادی، برای این‌که برات کار پیدا کنیم این فرم رو پر کن، هزارتومن هم بده." هزارتومان دادم و فرم را پر کردم هیچوقت هم برایم کار پیدا نکردند. فهمیدم کاریابی‌ هادی، برای خودش کار خوبی پیدا کرده؛ نه برای آقاهادی‌ها!
×××
رفتم به یک انتشاراتی؛ گفت:"این فصل از ریاضیات دانشگاه رو تایپ کن ببینم بلدی با فرمول‌نویسی توی Word کار کنی. بعدش استخدام میشی."
یک فصل کامل را تایپ کردم. گفت:"تایید شدی. اسمت رفت توی لیست. بزودی بهت اطلاع میدیم." و هرگز ندادند.
×××
رفتم به یک شرکت بازاریابی، گفت:"اول باید این پکیج آموزشی رو بخری تا یاد بگیری. بعدش استخدامت می‌کنیم." هزینه‌ی پکیج، ۲۰۰هزار تومان بود!
من اگر این مبلغ را داشتم که دنبال کار و پول نمی‌گشتم.
×××
رفتم یک شرکت نرم‌افزاری؛ گفت:"سه‌ماه آزمایشی باید کار کنی بدون حقوق." فهمیدم کلاً امورات آن شرکت با نیروهای آزمایشی مُفت می‌چرخد.
×××
بی‌فایده بود باید می‌رفتم سراغ نقاشی ساختمان.
سه‌ماهه‌ی زمستان، به‌سختی کار کردم؛ هیچی نخوردم و نکردم و نپوشیدم تا ۸۰ هزارتومان جمع کنم.
کار تمام شد و درست شب عید، با دستی پُر از گُل(!) رهسپار منزل شدم.
×××
در میانه‌ی راه، گروهی را دیدم که دور یک جوان حلقه زدند. او نشسته بود و با سه کارت که دوتای‌اش سفید بود و یکیش تک خال بود گُل یا پوچ، بازی می‌کرد. او و حضار، روی خال شرط‌بندی می‌کردند.
مدتی نظاره‌گرشان بودم. ردیابی خال بسیار راحت بود. آن جوان، کارت‌ها را دمر و کنارهم روی زمین می‌چید و با حرکات سریع دستانش، خال را جابجا می‌کرد، به‌قصد گمراه کردن آنان؛ که البته کارساز بود و مردم کندذهن بازهم پوچ را انتخاب می‌کردند و او تندتند، پول به جیب می‌زد. بازندگان، حسابی عصبی بودند.
×××
بازی از این ساده‌تر؟ کافی بود اندکی دقت کنی، همین.
از باخت مکرر مردم، خنده‌ام گرفته بود. خیلی ساده بود خیلی.
من نیز بااعتمادبه‌نفس بالا به بازی پیوستم؛ محتاطانه چندسری پول گذاشتم از چندهزارتومان به بالا؛ با این تفاوت که من می‌بردم.
حضار، شگفت‌زده تشویقم می‌کردند و خوشحال بودند از این‌که آن جوان، همیشه برنده نیست. چشم امیدشان به من بود برای تلافی باختشان.
عدد شرط‌بندی را بالاتر بردم و بازهم بردم.
×××
پولم دوبرابر شد آن‌هم درعرض کمتر از یک ربع! این شگفت‌انگیز بود و مهیج.
لذت بازی، نوجوانی، کسب درآمد آسان در زمان کم و ترغیب بازندگان، باعث شد طمع و دلسوزی‌ام گُل کند. پس نیمی از کل پول را شرط بستم تا درصورت بُرد، به بازندگان هم چیزی بدهم ولی درکمال ناباوری کارت مدنظرم پوچ از آب درآمد!
خَم به ابرو نیاوردم؛ سود را باخته بودم نه مایه را. باز نیم دیگرش را شرط‌بندی کردم و آن‌را نیز باختم.
آنگاه نه خَم ماند و نه ابرو!
×××
در چشم‌بهم‌زدنی همگی غیب شدند. دیر فهمیدم در تب و هیاهوی بازی، خیلی حرفه‌ای کارت خال، خارج می‌شود؛ غافل از این‌که دست بازندگان با آن جوان توی یک کاسه است.
کل دستمزد سه‌ماه نقاشی، دود شد رفت هوا؛ ۲۰ کیلومتر مسیر را پیاده برگشتم.
گُل را آنان بردند و شب عید پوچ را من!
www.Soroushane.ir


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x