مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه

غلامی اربابش را بسیار دوست داشت. اربابش هم که مردی رئوف و مهربانی بود، روزی تصمیم گرفت غلامش را آزاد کند. پس او را فرا خواند و به او گفت: «تو از این پس دیگر آزادی و می‌توانی هر جایی که دوست داشتی بروی. تو هم انسانی و بنده‌ی خدا و نباید زیر دست کسی باشی.»

غلام جوان، مات و مبهوت، ارباب مهربانش را نگریست. ابتدا احساس کرد که این پدرش​ است که او را از خانه بیرون می‌اندازد. بسیار غمگین شد و ارباب علت ناراحتی‌اش را جویا شد، غلام هم که در تمام عمر، مردی به این مهربانی ندیده بود، حاضر به جدا شدن از او نبود. اما ارباب، اختیار این تصمیم را هم به عهده‌ی خود غلام گذاشت.

روزها گذشت و غلام با خود اندیشید که اکنون همان فرصتی است که هر بنده‌ای آرزویش را دارد، آن هم رهایی ابدی از بند دیگری. او حالا پس از سال‌ها می‌توانست هم‌چون سایر انسان‌ها، آزاد زندگی کند و فارغ از بند هر کس دیگری باشد. پس تصمیم گرفت خود را از بندگی انسان‌ها برهاند، اگرچه اربابش را بسیار دوست داشت. اما او تصمیمش را گرفته بود.

او می‌دانست که در بند بودن و اسیری، همیشه سخت و جانکاه و ظلمی ‌است ناروا و ناحق! حتا اگر که ما اسیر خوبی‌های کسی باشیم!

پس از ارباب مهربانش خداحافظی کرد و با توشه‌باری عازم شهر دیگری شد تا برای خود زندگی تازه‌ای آغاز کند. ولی در میانه‌ی راه، عده‌ای راهزن او را اسیر کردند و به یکی از بدترین اربابان شهری دیگر فروختند!

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x