مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه

مدت زیادی بود که گدایی می‌کرد و همیشه آرزو داشت پول کلانی به دست آورد تا دست از تکدی‌گری بردارد. او هر روز از بانک سر مسیرش رد می‌شد و دست مشتریان بانک را نگاه می‌کرد و افسوس می‌خورد. او هرگز خود را ملزم به انجام کاری نمی‌کرد تا در قبال آن پولی بگیرد. چون معتقد بود به‌راحتی و بدون این‌که کاری انجام دهد هم می‌‌توان پول درآورد و پولدار شد! و با خود مدام این جمله را تکرار می​کرد: که اگر گدایی را شغل بدانیم نسبت ترحم​ها و تمسخرها کاهش می یابد!

تا آن‌که روزی مردی که ظاهری متمول داشت از بانک بیرون آمد و با عجله برای سوار شدن به خودرویش به آن‌طرف خیابان دوید که ناگهان با برخورد یک موتورسیکلت، به‌شدت نقش بر زمین شد و اسکناس‌ها و چک‌پول‌های دستِ مرد در هوا پخش شد و موتوری پا به فرار گذاشت.

فرصت خوبی بود تا گدا به خواسته‌اش برسد. پس سریعاً به محل حادثه دوید و خواست پول‌های آن مرد مجروح را که فقط به زنده ماندنش فکر می‌کرد، بردارد. تک‌تک اسکناس‌ها را به‌سرعت جمع کرد. اما همین‌که خواست آن‌ها را در جیبش بگذارد، ناله‌ی مرد مجروح را شنید که می‌گفت: «همه را بردار، اما خواهش می‌کنم مرا به بیمارستان برسان.»

گدا منصرف شد. پول‌های مرد مجروح را در جیب او گذاشت و از آن‌جا دور شد.

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x