آونگ!

مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه

گفتم:”به‌به! ریسمان بی‌ثمر، چه خبر!؟”
گفت:”هیچ. به سقفم و پرپیچ و گیج، تو بی‌خیال شو و گِرد من مپیچ!”
گفتم:”چه بی‌رنگی! نه در جنگی، نه دل‌سنگ؛ شده آغوش چشمانت چه دلتنگ. نکند دلتنگی؟ شاید از این‌روست که بر خوشه‌های انگور، آونگی!؟”
گفت:”دست بر دلم نگذار؛ نه بگو از کار، نه بگو از دار. نه بیدارم نه آن هوشیار. پر از ننگم، چرا گویی که دلتنگم؟”
گفتم:”من نمی‌گویم و ناگفته پیداست، نگاهت، سراسر گویاست. رنگ رخسارت خبر دارد از سّر درون، از کوزه‌ات همین تراود به برون؛ به‌هر جهت رازدار توأم و اینجایم در جستجو، هرچه دل تنگت می‌خواهد بگو.”
گفت:”رخسارم شده افشاگر راز نهانم؛ چگونه توانی رازدار رخسارم باشی!؟ من که ندانم!”
گفتم:”مگو. ولی هشدار که در آینه‌ی روزگار، نه خیر هست و نه شر. از این در، چه می‌گویی که هیچ‌ چیزی نیست جز انعکاس اثر. جهان که پاک باشد، تو دلپاکی؛ جهان که ناپاک باشد، هم‌شکل خاشاکی. تو بی‌ننگی. اگر آویز و دلتنگی، اگر ناخواسته از این‌ سقف، آونگی؛ خوشه‌ها به تو انداخته‌اند چنگ. تو با که داری جنگ؟”
گفت:”با این‌همه رنگ!”

#گفتم_گفت

www.Soroushane.ir

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x