بزرگترین و شاید لاینحلترین درد ما آدمها این است که نسبت به نیستی خویش آگاهیم.
بعبارتی دردناکترین درد نه فقر است نه گرسنگی، نه بیماری و نه بلای آسمانی؛ بلکه این است که از نابودی خود اطلاع داریم.
برعکس برخی حیوانات که شاید در آینه، خودشان را بشناسند، ما در آینهی آینده، نیستیمان را میبینیم؛ ما میدانیم که خواهیم مُرد؛ نه امروز، شاید نه فردا، اما حتماً...
میدانیم که خواهیم مُرد بزودی و یا بدیری...
×××
و نهنگی که خود را به ساحل میکوبد، یا فیلی که کنار استخوان فیل دیگری زانو میزند، شاید در قامت یک حیوان چیزی بفهمد از پایان.
اما او نمیپرسد چرا بودم؟ چرا باید نباشم؟ آنها دچار اضطراب هستیشناختی نیستند.
آنان در پی معنا دادن به این هست و نیست و به این بود و نبود نیستند درحالی که ما خودمان را جرواجر میدهیم تا بفهمیم چرا بودیم؟ چرا هستیم و چرا باید نباشیم.
بعبارتی این چرایی معناست که چیستی ما را تعریف و توجیه میکند.
×××
معنا، همانقدر که نجاتدهنده است، شکنجهگر هم هست. وقتی معنا نداریم، میسوزیم. وقتی هم معنا داشته باشیم، مدام از دست دادنش میترسیم.
مینویسم که معنا چطور ما را از "بهشت غرایز" بیرون انداخت!
×××
این معنا، گایید خار مارا!
۱۰ مرداد دیگری آمد و من ۴۴ ساله شدم و هنوز در پی معنا.
www.Soroushane.ir