مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه

تمام فکر و ذکر نوجوان در این خلاصه شده بود که بتواند با گذاشتن تله، یک قناری را به‌دام بیندازد. او خود را به همین دلخوشی از درس و مدرسه جدا کرده بود و هرگز به نصیحت‌های مادرش، که بیچاره با حرص و جوش خوردن او را راهنمایی می‌کرد، گوش نمی‌داد.

عاقبت، پس از بارها شکست، موفق شد یک قناری زیبا را به دام بیندازد.

قناریِ به‌دام‌افتاده را سریع به خانه آورد و مشغول تماشای آن شد.

قناری بیچاره که خود را در قفس یافته بود به‌شدت بال و پر می‌زد و خود را بارها به میله‌های فلزی قفس می‌کوبید تا به‌نحوی راهی برای فرار بیابد.

مادر، بالای سر پسرش آمد که در حال تماشای قناریِ به‌دام‌افتاده بود. پس از لحظاتی از پسرش پرسید: «می‌دانی که قناری می‌خواهد به تو چه بگوید؟»

پسر با خنده و بی‌آن‌که سرش را برگرداند، گفت: «او چیزی نمی‌خواهد بگوید، فقط می‌خواهد خود را از این مخمصه رها کند و این هم مشکل است، چون نمی‌خواهد بپذیرد که در قفس است.»

مادر با تبسم گفت: «نه پسرم، اشتباه نکن! او می‌خواهد به تو بگوید که پَر زدن در چنین فضایی مشکل است!»

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x