مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه

شاخه‌ای خشکیده روی درختی کهن‌سال و سرسبز وجود داشت که از روزگار بد خود بسیار ناراحت و غمگین بود و هر روز زبان به شکوه می‌گشود و روزگار نامرادش را لعنت می‌کرد و از خشکی و فرسودگی خود بسیار نالان بود.

درخت هم که حال و روز شاخه‌ی خشکیده را می‌دید، همواره به او دلداری می‌داد و از این‌که او خود را این‌قدر بی‌مقدار می‌پنداشت به‌مهربانی در آغوش خود می‌گرفت و با دلسوزی مادرانه او را دلگرم و امیدوار می‌کرد.

روزها و شب‌ها به همین شکایت شاخه‌ی خشکیده و دلداری درخت سپری می‌شد. تا آن‌که روزی باغبان که با اره‌ی باغبانی خود برای هَرَس کردن شاخه‌های خشکیده‌ی درختان به درون باغش رفت، چشم شاخه‌ی خشکیده به باغبان افتاد.

با صدایی لرزان به درخت گفت: «دیگر زندگی من پایان یافته و من از این فرسودگی و بیهودگی نجات خواهم یافت.»

شاخه‌ی خشکیده این​را از ته قلبش نمی‌گفت. او نیز دوست داشت همانند سایر شاخه‌های سبز، زیبایی خود را به رهگذران ارزانی بدارد و به بودن خود افتخار کند و لحظه‌لحظه‌ی طعم زندگی را بچشد. ولی می‌دانست که پایان زندگی‌اش است و باید با درخت خداحافظی کند.

درخت با حالتی مقتدارانه رو به شاخه کرد و گفت: «هرگز نمی‌گذارم ذره‌ای آسیب به تو برسد مگر من مُرده‌ام! هرگز، هرگز…»

و درحالی‌که این کلمه را تکرار می‌کرد، سریعاً شاخه‌های سرسبز دیگرش را به اطراف شاخه‌ی خشکیده کشاند و او را از دید باغبان پنهان کرد.

ساعتی بعد که باغبان کارش با شاخه‌های خشکیده‌ی سایر درختان به پایان رسید، راهی خانه‌اش شد. در همین حال درخت با شادی مفرطی که داشت به شاخه‌ی خشکیده گفت: «همه‌چیز تمام شد. نه غصه‌ی بیهوده بودن خودت را بخور و نه غصه‌ی آسیب رسیدن به تو از طرف کسی. چون من همیشه با تو خواهم ماند و چون کوهی استوار در کنارت.»

شاخه‌ی خشکیده که از حمایت درخت بسیار خوشحال بود بیش‌تر به زندگی‌اش امیدوار شد و احساس کرد که هنوز قلبی هست تا صادقانه برایش بتپد، آن هم بی‌تفاوت به زشتی و خشکی.

ایام بدین‌سان زیبا و دلنشین سپری می‌شد. تا آن‌که شبی که آسمان ابری بود، غرشی هولناک از عرش آسمان تا فرش زمین فرود آمد که نوید بارانی سیل‌آسا را می​داد. شاخه‌ی خشیکده با صدای رعد و برق‌های آسمانی به‌شدت بر خود لرزید و با صدایی هراسان و وحشت‌زده از درخت پرسید: «این چه بلای آسمانی است که بر سر ما می‌آید؟ من می‌ترسم!»

درخت هم که خود بسیار ترسیده بود با لحنی نامطمئن به شاخه گفت: «من هنوز در کنارتم.»

این​بار نیز شاخه‌های سرسبزش را به دور شاخه‌ی خشکیده کشاند تا او را از بلایای آسمانی هم مصون بدارد.

شاخه‌ی خشکیده این بار امنیت خاطر نداشت و می‌دانست که کار درخت بیهوده است اما برای دلخوشی او چیزی نگفت.

لحظاتی بعد با صدای آذرخشی عظیم، شعله‌ای بر شاخه‌ی خشکیده نمایان شد و به سبب شدت رعد و برق، شعله سریعاً تمام شـاخه‌های درخت را در برگرفت. در کم‌تر از چند لحظه، تمام درخت در آتش سوخت.

فردای آن روز، هوا صاف و آفتابی بود و باغبان، بی‌خبر از آن‌چه دیشب اتفاق افتاده بود، به درون باغ رفت و قامت تنها درخت سوخته‌ی باغش را نظاره کرد. آهی کشید و به کارهای روزمره‌اش پرداخت.

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x