مدیر عالی!

مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه

“چطور مدیری باشیم؟”
این پرسشی مهم بود که سال‌ها روی آن قفلی زده بودم، حتی وقتی که کارگر و حمال و کارمند شدم رسيدن به پاسخش روی مخم بود.
رفته‌رفته، کتاب‌های فلسفه را خواندم، مقالات زیادی دستچین می‌کردم و حتی به مدیران و سرپرستانم می‌دادم تا درست مدیریت کنند.
اما هیچکدام مطلب یک دون‌پایه را قبول نداشتند. اصلآ مگر مدیری هست که یک کارمند زیرمجموعه به او بگوید اینچنین باش و او نیز بپذیرد؟!
×××
بعضی افراد، هیکل درشتی دارند، یا شیک‌پوشند، یا زبان‌باز، یا صاحب ثروت و یا صاحب نفوذ.
اینان البته که مدیریت بلد نیستند ولی بطور پیش‌فرض مدیر می‌شوند؛ چراکه زیردستان و شرکا و رفقا چنان از او حساب می‌برند و وانمود می‌کنند که قبولش دارند و چنان به او بال و پر و شاخ و برگ می‌دهند که خودبخود مدیر هم می‌شود!
بعبارتی مدیر نیست، مدیرش می‌کنند!
×××
بعضی نیز پر از فلسفه‌ی مدیریت هستند ولی از کاربرد و اجرایش عاجزند. با اين که مدیریت را می‌فهمند ولی مدیریت نمی‌توانند بکنند.
×××
برخی نیز فقط تجربی و عملیاتی مدیریت می‌کنند که انگار سر گودبرداری زمین نشسته‌اند. بی‌آن‌که فهمی از فلسفه‌ی نظری مدیریت داشته باشند.
×××
اگر یک آدم معمولی باشی در سمت مدیریت، ولی مدیر نباشی، یا سوار می‌شوی یا سوارت می‌شوند!
×××
در تمام عمرم که صدها سازمان را دیده‌ام و صدها مدیر را از نزدیک چشیده‌ام، فقط یک نفر در نظرم مدیر بود.
۱. باسواد بود اما چیزی که نمی‌دانست با کنجکاوی می‌پرسید و بادقت گوش می‌داد، یاد می‌گرفت و اذعان داشت که از چه کسی، چه چیزی آموخته.
۲. وقتی زیردستی به کنارش می‌آمد کارش را رها می‌کرد و باتمام توجه سراپا گوش می‌شد.
۳. لبخند داشت ولی لودگی نمی‌کرد.
۴. توی کار کارکنان ریز نمی‌شد اما ریزه‌کاری‌هایشان را باحوصله درک می‌کرد.
۵. با چنان احترام گرمی احوال‌پرسی می‌کرد که هم خودمانی بود و هم رسمی؛ نه آنقدر خودمانی که متلک‌، بارش کنند و نه آنقدر رسمی که خشک و عصاقورت داده بنظر برسد.
۶. پرمطالعه بود ولی نصیحت نمی‌کرد.
۷. دستور نمی‌داد ولی بطرز جالبی همه به نیکی، ازش اطاعت می‌کردند.
۸. جلو نمی‌افتاد که همه دنبالش راه بیفتند، ولی عقب هم نمی‌ایستاد. هم‌راستا با کارکنانش بود چون هم‌راستا بود.
۹. وقتی که نبود، جای خالیش احساس می‌شد، کسی دنبال این نبود که خدا کند امروز نیاید!
۱۰. نتیجه‌گرا بود نه خروجی‌گرا.
۱۱. پیگیر بود ولی روی اعصاب نبود.
۱۲. شوخ بود ولی به جدیت نتیجه را مطالبه می‌کرد.
۱۳. استرس‌زدا بود نه استرس‌زا.
۱۴. موفقیت‌های کوچک را با نیروهایش جشن می‌گرفت.
۱۵. سرش توی لاک مدیریت انسان‌ها بود، نه توی کون انسان‌ها و نه توی جایگاه مدیریت و نه توی کارهای روزانه.
×××
مدیریت درست، شبیه بسیاری از چیزها از ترکیب کانسپت(مفاهیم) و تجربه سرچشمه می‌گیرد. مدیران اندکی اینگونه هستند.
ولی مدیریت عالی یعنی خلاقیت برخورد مفاهیم با تجربه؛
و شوربختانه هر کسی چنین خلاقیتی ندارد.
بهمين خاطر مدیر عالی، بسیار انگشت‌شمار است!

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x