کیف پول گم‌شده

مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه


رفتگری موظف بود هر روز صبح زود محوطه‌ی سنگی داخل پارک را نظافت کند. در یکی از همین روزها که مشغول جارو زدن بود یک کیف پول سیاه رنگی دید که روی یکی از صندلی‌های داخل پارک جا مانده، که لحظاتی قبل پیرمردی خوش​تیپ آن صندلی را ترک کرده بود. کیف را برداشت و محتوایش را نگاه کرد. مقدار زیادی چک‌پول بود. او به‌نوعی صاحب کیف را می‌شناخت چون همیشه آن پیرمرد را داخل پارک می‌دید که همیشه به رفتگر صبح به خیر می‌گفت.

رفتگر لحظه‌ای وسوسه شد پول‌ها را بردارد و کیف را جایی گم و گور کند چون وضعیت مالی خوبی نداشت. اما از این فکر منصرف شد و دنبال پیرمرد گشت تا کیفش را پس بدهد. ولی او را نیافت. کیف را به خانه‌اش برد و هر روز از آن‌هایی که به پارک رفت‌وآمد داشتند، نشانی پیرمرد را جویا می‌شد، اما هیچ‌کس اطلاعی نداشت.

تلاش رفتگر برای بازگرداندن کیف پول به صاحبش بی‌نتیجه ماند. ماه‌ها از آن ماجرا گذشت. رفتگر بیچــاره، که وضعیت مالی‌اش رو به افول نهاده بود، با فقر و تنگدستی خانواده‌ی پُرجمعیتش را سرپرستی می‌کرد و با چندرغاز حقوق شهرداری هم، هرگز میسر نشد تا خانواده‌اش در شبانه‌روز، سه وعده غذا بخورند؛ چه برسد به این‌که بخواهند پس‌اندازی هم داشته باشند!

او می‌خواست با این‌همه بدبختی، شرافت​مندانه زندگی کند، ولی به گناه نیافتد. اما فشار اقتصادی و حوادث پیش‌بینی‌نشده‌ وادارش کرد به سراغ کیف پول برود. پس به زیر‌زمین خانه‌اش رفت و در میان صندوقچه‌ای که کیف را در آن پنهان کرده بود گشت. وقتی کیف را یافت، شگفت زده شد. او انتظار دیدن چنین صحنه‌ای را نداشت! موریانه‌ها تمام محتویات داخل کیف را از بین برده بودند.

خنده‌ای تلخ زد. فقط از این‌که دیگر مدیون کسی نبود، خوشحال شد.

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x