اگر از همان کودکی تا به الان توی میدان دام، گوسفند وزن میکردم همکنون یک دامداری داشتم؛ یا یک باسکول معتبر که لااقل چندین میلیارد اعتبار و ارزش داشت.:)
×××
چه هنگامیکه عمله بودم چه میوهچین، چه کارگر، چه نقاش، چه کابلکش، چه نانوا و چه... همیشه سربهزیر، مسئولیتپذیر، از شوق تلاش لبریز و گاه سیاه چون قیر و گاه سپید چون شیر بودم؛ در ازای یک پاپاسی پول، سروقت میرفتم سرکار، نه خیلی زود و نه خیلی دیر.
بخاطر همین وقتی نقاشی را رها کردم محسن نقاش ولکنم نبود.
وقتی نانوایی را رها کردم جواد شاطر از من بیرون نمیکشید.
وقتی کابلکش فیبرنوری بودم آخرش گفتم قلمِ پام شکسته وگرنه رهایم نمیکردند.
خوب کار کردن و یادگیری مداوم، ویژگیی است که هنوز هم دارم؛ یا کار نمیکنم یا جوری میکنم که کرده شوم! 🙂
×××
این سرگذشت، تنها قصهی من نوعی یا یک نفر نیست؛ تصویر هزاران جوانی است که میتوانند شبیه اسب باشند...
بااینحال من اگر تن به هرکاری دادم بخاطر این بود که نمیرم؛ وگرنه میدانستم قرار نیست نقاش و نانوا و کارگر باشم. هرچند اگر قرارم این بود نانوایی قهار میشدم.
×××
در جامعهای که در آن، فرد بجای ریشه دواندن در یک مسیر، مدام کنده میشود و دوباره کاشته میشود، اگر جا نزند و فرسوده نشود، زمان مفیدش ازبین میرود.
در فرهنگ ما سختکوشی ستایش میشود، اما ساختارها چنانند که سختکوش، اغلب نه به منزلت میرسد و نه به امنیت. ازطرفی بیکاری و غم نان، کاری میکند سر کیر آرزوهایت بند نشوی و مدام سُر بخوری پایین... همین است که استعدادها بجای شکوفایی، در پراکندگی و بیثباتی میسوزند.
×××
من برای پول بیشتر، شغل عوض نمیکردم؛ شغل داشتنم برای نمردن و قدم برداری در آرزویی که داشتم بود.
اما همین مشاغل مرا از آرزویم عقب میانداختند.
آسیب بزرگ این چرخه، از دست رفتن "پیوستگی" است: پیوستگی تجربه، پیوستگی هویت حرفهای و پیوستگی امید.
جامعهای که در آن کارگر و کارمند و جوان، مدام باید از صفر آغاز کنند، جامعهای است که سرمایهاش را ذرهذره در غبار روزمرگی میریزد.
×××
من اگر گوسفند وزن میکردم هر روز، شاید اکنون یک حجرهی گوسفندفروشی داشتم؛ فوقش سیاه میشدم چون قیر.
اگر از همان کودکی کد میزدم شاید بیلگیتس میشدم؛ حتماً سپید میشدم چون شیر.
اما همکنون نه سپیدم و نه سیاه؛ خاکستریام... خاکستری اسیر...اسیر آرزوها!
و من رسیدم؟
بله... اما نه به وقتش!
www.Soroushane.ir