جوانی در آستانهی طلاق از همسرش است؛ درگیر بحران عمیقی شده که به کمک روانشناسان حتی پای کودکیاش را هم به میان کشیده!
کلاسهای رواندرمانی میرود تا با این بحران و بحرانهای کودکی یکهو عود شده، کنار بیاید.
×××
رواندرمانها توی مغزش کردهاند که:"احساسات مرکز تو هستند. دنبال پرسشگری نباش و برو به اینها سلام کن. حس کن، قضاوت نکن، به احساساتت احترام بگذار..."
او آموخته که ما چیزی نیستیم جز معجونی از احساسات که در آن منطق جایگاهی ندارد. من نیز موافقم که ما همگی کمپوتی از هورمون هستیم؛ اما او آموخته که فیلسوفان با پرسشگری و منطق در پی پاسخند ولی روانشناسی با تحلیل احساسات در پی پاسخ است و روانشناسی درست میگوید نه فلسفه!
×××
فلسفه اگرچه بنیادش پرسشگری است اما پرسش صرف نیست؛ نمیپرسد که به پاسخ برسد بلکه بدنبال معناگرایی است. احساسات نیز یکی از موضوعات محل بحث و پرسش فلسفه است.
"من بخشی از فلسفه را توجیه اندیشمندانهی احساسات میدانم!"
×××
احساسات ما همان مواد خاماند: عشق، ترس، خشم، شادی…
و فلسفه کارش این است که با ابزار عقل و منطق، این مواد خام را شکل بدهد، نظم ببخشد و معنایی برایشان بسازد.
بعبارتی، فلسفه مثل یک شاعر درون ذهن ماست که تلاش میکند سر و شکل احساسات به هم ریخته را به یک جملهی زیبا و فهمپذیر تبدیل کند.
میتوان گفت: بدون احساس، فلسفه مرده است، و بدون فلسفه، احساسات بیخانماناند.
×××
فرض کن حشرت زده بالا و میخواهی جلق بزنی؛ در اینحال حسابی بدنت هورمونی و احساسی شده دوپامین و تستوسترون موج میزند و بر مغز و بر کل بدنت حاکم است؛ این یعنی سوار بر قایق نیاز شدی در وسط دریای احساسات.
چه آلتت را به دست میمالی چه دستت را به آلت 🙂 اگر مکث کنی و بپرسی: "چرا این کار را میکنم؟ آیا فقط لذت فوری میخواهم یا دنبال آرامش ذهنی هستم؟ آیا بعداً حس گناه یا رضایت خواهم داشت؟"
در اینحال داری فیلسوفانه رفتار میکنی. حتی اگر گوش ندهی یا نپرسی یا جوابی ندهی و جلقت را بزنی شک نکن بعدش مینشینی به پرسیدن دوباره! میپرسی نه برای پاسخ بلکه برای معنابخشی!
پس فلسفهی پرسشگری در احساسات برای رسیدن به معناست.
دراینحال میپرسی: "حال داد یا نه؟ تکرارش کنم یا نه؟ حس گناه دارم الان یا رضایت؟"
معنای کشف شده، تو را ترغیب یا دور از تکرار آن حس میکند!
×××
چه پیش از فوران احساسات، چه هنگام فروکش و چه پس از نابودی، نیازمند یک پرسشگری برای معنابخشی هستیم برای قانعسازی!
این یعنی فلسفهی خارکسده دست از سر احساسات و تمام تصمیمات هورمونی تو برنخواهد داشت. یعنی فلسفی بودن یک تصمیم فقط به پرسش و "منطق پشت آن" نیست، بلکه به فرآیند بازنگری در ارزش و معناگراییاش برمیگردد.
×××
روانشناسی میگوید: "حس کن، قضاوت نکن" اما فلسفه میگوید:"معنای چیزی که حس میکنی چیست؟"
شاید بگویید خب پرسیدن یا پاسخ دادن به این حس، خودش قضاوت کردن است!
اما "قضاوت نیست"، فلسفه الزاماً به معنای قضاوت فوری نیست؛ بلکه پرسشگری و بازنگری است؛ یعنی لزوماً نمیگویی "این درست است یا غلط؟"؛ فقط تلاش میکنی بفهمی، معنا بدهی و خودآگاه شوی.
بعبارت دیگر، فلسفه مثل چراغیست که حتی در تاریکی هیجانات و هورمونها روشن میماند؛ هدفش فهمیدن است، نه محکوم کردن یا سرکوب احساسات.
×××
فقط با احساسات میشود احساسات را متبلور یا سرکوب کرد؛ مثل جشن گرفتن سالگرد ازدواج (شادی کردن برای شادی)-یا نفرت داشتن از ترس!
اما با فلسفه چه احساسی سرکوب شده چه نه، درهرحال به آن معنا میدهی!
www.Soroushane.ir