شاید اگر شکاکان باستان نبودند ما اکنون نه نسبیت داشتیم و نه عدم قطعیت.
بهنظر، شکاکان یونانی اولین انسانهای خردورزی بودند که قرنها جلوتر فکر میکردند. آنان میگفتند: ما هرگز نمیتوانیم بدانیم واقعیت چیست؛ تنها چیزی که داریم، ادراکات ماست که آن نیز خطاپذیرست. برای همین، قضاوت را معلق کردند تا از محل این تعلیق، به آرامش ذهنی برسند.
این یعنی:
وقتی دست از یقین برداری، از رنج دانستنِ ندانستنیها رها میشوی.
گرچه هدف غایی این گروه رسیدن به آرامش از طریق شک بود اما مغز کار، مقابله با ارسطوگرایی و یقینگرایی و آن حقبجانبگوییهای قطعی مردم بود.
اما شکاکان به حاشیه رانده شدند...
×××
باید چندین قرن فلسفه و مکاتب جورواجور میآمد و میرفت تا دوباره شکاکیت این بار در قالب مدرن جان بگیرد. آنهم درست در قرن بیستم و با تولد عدمقطعیت.
ورنر هایزنبرگ گفت:"نمیتوان همزمان موقعیت و سرعت ذره را با دقت نامتناهی دانست."
این اصل، "عدمقطعیت" نام گرفت. یعنی: خودِ مشاهده، واقعیت را تغییر میدهد. بعبارتی ناظر، در نتیجهی وقایع اثر دارد.
در فلسفه هم، نیچه، هایدگر و ویتگنشتاین حقیقت را به بازی زبان، قدرت و تفسیر فروکاستند چراکه میدانستند چیز قطعیی وجود ندارد.
حتی از شکاکیت رسیدیم به نسبیت اینشتین که میگفت، زمان و مکان مطلق نیستند؛ بلکه به ناظر وابستهاند.
×××
شکاکانِ باستان از مشاهده آغاز کردند که بگویند: حواس ما خطاپذیرند و فرهنگها و ارزشها چون متفاوتند درک ما را متفاوت میکنند و آنچه نزد من خیر است، نزد دیگری میتواند شر باشد.
از اینجا بهتدریج مفهوم نسبیت معرفتشناختی شکل گرفت: یعنی حقیقت وابسته به ناظر و زمینه است، نه مطلق.
×××
هرچه هست بسیاری از مردم چنان با یقین بحث میکنند که انگار هر اظهارنظر دیگری تکفیر یا کفر است؛ برای چنین افرادی بحث، بحث حیثیتیست؛ بحث مطلق است و بحث دیندارانه ولو اینکه بیدین باشند!
قطعیت، آسایش خیال نیست؛ زندان ذهن است که زندانی به آن خو گرفته.
من فکر میکنم کسانی که بر سر منطق خود پافشاری میکنند ایمانی را به تصویر میکشند که شبیه ایمان دینپرستان است!
×××
مردد بیخرد بهتر از خردورز یقیندار است!
www.Soroushane.ir