آفرین دختر قدکوتاه ولی جذابی بود؛ یک شلوار جین آبی تنگ میپوشید و با یک شومیز نازک زرد که بندبند سوتین تیرهاش از زیر آن پیدا بود و یک جفت دمپایی مشکی و کهنهی لاانگشتی، سفیدی پاچههای بیرون زده از شلوارش را بیشتر نمایان میکرد.
موهایش لَخت و چشمان رنگی داشت؛ با صورت کک و مکی؛
جسور بود و بیپروا.
با اینکه هرگز به او خیره نمیشدم اما در نگاهی زیرچشمی و موذیانه، همهچیز را از نظر میگذراندم و به روی خود نمیآوردم.
هر وقت از دانشگاه برمیگشتم، انتهای کوچه با چند دختر دیگر مینشست و مرا دید میزد. بهمحض اینکه نزدیک میشدم تا کلید را در قفل بچرخانم هر بار یک متلک هم بارم میکرد.
"چطوری جیگر؟ امروز مخشاتو خوب نوشتی؟ کلیدت نمیره توش؟ چترت کو، خوشت میاد خیس میشی؟ بهپا نیفتی مهندس؛ چیه میترسی جواب بدی؟ موش خورده زبونتو؟ نمیخوای جواب بدی تا یه آفرین بهت بدم؟ و.... "اینها برخی از متلکهای هر روزهی او بود.
و من هم که همیشه نیمرخم به سمتش بود بیآنکه برگردم بهزحمت لبخند کشداری را از روی صورتم جمع میکردم و سعی داشتم مستقیم نگاهش نکنم و بههیچوجه جوابش را ندهم. فقط تمرکزم بر این بود که برای فرار سریعتر از مهلکهی متلکهای در را باز کنم و البته همین باعث میشد دستوپا چلفتی شوم و بهزحمت سوراخ قفل را برای فرو کردن کلید بیابم؛ بخصوص وقتیکه با گفتن هر متلکی دختران دیگر از خنده ریسه میرفتند.
در چنین شرایطی احساس دست انداختن و اسکل شدن به آدم دست میداد.
بااینحال حقیقتاً میترسیدم از بیپرواییاش. او خوب میتوانست با بیان متلکبار و راحتیاش آدم را سکهی یک پول کند؛ از طرفی تازه به همراه ۷ دانشجوی دیگر به آن محل نقلمکان کرده بودیم و باید نهایت آبروداری را بکار میبستم وگرنه داستانی درست میشد. بخصوص آنکه آن محل مملو از مردان درشتهیکل و کله خرابی بود که حسابی بیناموس بازی روی نِروشان بود. با نگاههای ترسناکشان چنان آدم را از کف پا تا نوک مو بارانداز میکردند که یعنی:"اینجا حواست به حرکاتت باشه که صاحب داره؛ وگرنه حسابتو میرسیم!"
نباید پا کج میگذاشتم و حرکات و متلکهای آفرین نباید در من اثر میکرد. باید مثل یک کر و لال میرفتم و میآمدم. حتی نباید کسی میفهمید که با چه نداریی سر میکنم وگرنه....
×××
آن زمان هزینهی رهن یک خانهی کلنگی در یک منطقهی محروم و مملو از خلافکار ۴۰۰ هزارتومان بود و تنها جایی که گیرمان آمد با این رقم، همینجا بود؛ این مبلغ بین ۸ دانشجو تقسیم شد و قرار شد هرکدام سهمی داشته باشند. اما از بیپولی شدید، سهم مرا یک نفر دیگر و البته به ناچار متقبل شد که قرار شد در اولین فرصت به او برگردانم، ولی آنقدر شرایط بدتر شد که اولین فرصت تا پایان سال هم مقدور نشد. همین بود که احساس سرباری شدیدی میکردم. البته چه من بودم چه نبودم آنان آن خانه را رهن میکردند، چراکه با همان پول، دیگر جایی را نمیشد بدست بیاورند. هیچکس توانایی زیستن در جای خوب را نداشت چراکه هم هزینهها بسیار بالا بود و هم به مجردها خانه نمیدادند و هم هرکسی وسعش نمیرسید با یک نفر دیگر که پولدارست همخانه شود. با اینحال من نیز وقتی دیدم دانشگاه، خوابگاهی در اختیارم نمیگذارد دربهدر به دنبال مسکن و مأوا بودم اما حتی از پس هزینهی این خرابآباد هم تا مدتها برنیامدم.
کسی که سهم رهن مرا تقبل کرده بود از هر فرصتی استفاده میکرد و منت میگذاشت و این را مدام میزد توی سرم.
بارها دنبال این بود که مرا از خانه بیرون و با یکی دیگر که پول داشت جایگزین کند؛ چون میگفت سهمت را ندادی. تقریباً همه را مجاب کرد ولی همراه نشدن یکی از دانشجویان باعث شد از این تصمیم منصرف شود. ازآنجاییکه برعکس سایرین، پولتوجیبی هم نداشتم کل مسیر چند کیلومتری دانشگاه تا خوابگاه را پیاده میرفتم و برمیگشتم. همین شد که اکثر مواقع تنها بودم و آفرین هم خوب میدانست که چه ساعتی و در چه لحظهای سر راهم بنشیند و متلکبارم کند.
دلبریهای آفرین در کنار اوضاع وخیم مالی باعث شد همیشه محتاط باشم تا لااقل، سایر دانشجویان بیپولیم را تحمل کنند اما بیآبروییام را نه.
نداشتن پول باعث شد همیشه خود را یک غریبه ببینم در جمع دوستان آشنا؛ و البته به همین دلیل هم کسی را به حریم دل راه نمیدادم.
چیزهایی که نداشتم باعث میشد که چیزهایی که میتوانم داشته باشم را هم نداشته باشم و یا از خود دریغ کنم!
شکی نیست که اگر آهی در بساط داشتم اصلاً در آن محل همخانهی دیگران نمیشدم، یا سهمم را زودتر پرداخت میکردم که سربارشان نشوم و یا راحت با غریبهها بُر میخوردم و یا حتی بهسادگی دوستدختری را به زندگیام راه میدادم. ولی همین نبود پول باعث شد چنان در خود فرو روم که انگار مادرزاد درونگرا هستم، با اینکه میدانستم آدمی شاد و اجتماعیی هستم. با همان لباسهای کهنه و با چهرهی زیبایی که داشتم بسیار دلفریبتر از سایر دانشجویان بودم و اگر بحث پول و اندکی ترس آمیخته به غرور، مطرح نبود شاید خیلی بیپرواتر و وقیحتر از دیگران میشدم. آفرین هم شاید عاشق همین چیزهای من شده بود؛ عاشق چیزهایی که نداشتم یا شاید هم عاشق چیزهایی که داشتم! او با لوندی و شیرینزبانیی که داشت میتوانست تورش را به سمت سایر بچهها بیندازد اما صاف قفلی زده بود روی من.
البته در مرامم نبود که با دختری دوست شوم که وضع مالیاش بهتر از خودم باشد که هم فال باشد هم تماشا. زیرا حس میکردم مرد باید مرد باشد و دست در جیب زن نکند. درحالیکه دیگران با اینکه ریخت و قیافهی جذابی نداشتند و مشکل مالی شدیدی هم در بین نبود ولی گاهگداری آویزان جیب دوستدخترهایشان میشدند و بر سر میزان تیغ زدن دوستدخترانشان به همدیگر فخر میفروختند.
با این حال حساب کردن روی یک پسر دانشجوی ترم اولی ندار، سربار و بیکار، خودش یعنی بیپروایی.
×××
آفرین به مقصود نرسید؛ من سفت گرفته بودم خود را؛ برای این سفت بودنم مرتب به خودم آفرین(!) میگفتم.
تا آنکه رفتهرفته سروکلهی یک پسر نوجوان از نزدیکان آفرین در خوابگاه ما ظاهر شد. او خودش را همسایهی بغلی معرفی میکرد و میگفت در شهر دیگری دانشجوست بههمينخاطر دوست دارد همیشه وقتش را با دانشجوها بگذراند؛ حسابی خونگرم و حراف بود و بهخوبی نیکی میکرد. گاهی گرسنه میآمد و همسفره میشد و گاهی آشی یا نذریی چیزی میآورد و تا پایان شب کنارمان مینشست و صحبت میکرد.
آنقدر رفت و آمد که آمار همهی ما را داشت و میدانست چه کسی دوستدختر یا نامزد دارد و چه کسی ندارد.
پی بُرده بود تنهایم.
یک روز پاکتنامهای آورد و گفت، این را یک دوست بزرگوار برای تو فرستاده. من مأمورم و معذور و فوراً رفت.
پاکت حاوی یک کارتپستال از یک باغ رنگارنگ پاییزی بود و پشتش پر از صد آفرین!
×××
من هم پی بردم او با دوست آفرین، میخواهد دوست شود این را از حرفهایش فهمیده بودم. دانستم که او کسی نیست جز فرستادهی آفرین؛ اما قصدش چه بود؟ هنوز بر من روشن نبود و حضورش همیشه نگرانم میکرد. عاقبت از سن و ادبیات و حجم سوتیهایی که میداد دانستم او دانشجو نیست. فقط بخاطر اینکه دل دوست آفرین را به دست بیاورد یا بده بستانی آن وسط ردوبدل شده بود میخواست مرا به آفرین نزدیک کند.
حضور آن پسر باعث شد بیشتر نگران شوم. وقتی زمزمهی احساسات دو نفر فراتر از خودشان رود کنترل کردنش هم دشوار میشود؛ در آخر با بیرحمی تمام، یک روز کارتپستال هدیه دادهشده را برگرداندم که به آفرین پس بدهد.
ولی نتیجه چیز دیگری شد. آن پسر هم به این یقین رسیده بود که ما باهم در ارتباطیم و آفرین هم خوشحال بود که چیزی از دست من – که البته مال خودش بود- به او رسیده. این را وقتی متوجه شدم که یکبار دیگر در کوچه بلند گفت:"کارتپستالی که فرستادی خیلی قشنگ بود؛ ممنونم ازت. پر از صد آفرین! تو میدونستی اسم من آفرینه؟! "
ابتدا از حجم شیطنت و زیرکیاش خندهام شدم؛ آفرین خوب بلد بود تهدید نداشتن را به فرصت داشتن تبدیل کند! ولی یک لحظه که به آن کوچه و مردان خشن و آبرو و بیپولی و آوارگی فکر کردم یک آن حس کردم انگار یک کاسهی آبیخ روی سرم ریخته شد. این دخترک عملاً داشت عامدانه کرم میریخت تا مرا در ژرفای اتفاقات بدتر فرو ببرد و فرار از دستش هرروز سختتر میشد. این یعنی قصد او دوستی نیست. به این فکر میکردم نکند آفرین، دستنشاندهندهی آن دانشجویی است که سهم رهن مرا داده و میخواهد بهانهای گیر بیاورد تا از آن خانه بیرونم کند؟
محلش نگذاشتم و داخل شدم که دیدم آن پسرک به همراه تمام هم خوابگاهیهایم از پنجرهی اتاق بالایی، داخل کوچه را نظارهگرند؛ با آمدن یکهویی من شگفتزده گفتند:"پس تو هم بلدی مخ دخترا رو بزنی! "
جایی برای فخرفروشی نبود؛ حتی اگر رابطهای داشتیم باید انکار میکردم؛ چون این لبخند و شگفتیشان میتوانست برایم گران تمام شود. پس با ناراحتی گفتم، اشتباه میکنید و سریع رفتم خوابیدم.
البته حرفشان طعنه بود؛ چون با پوزخند همراه بود که یعنی تو فقیری و دختر فقیر هم تور میزنی. چراکه آنان دوستدخترانی از بالاشهر داشتند و هرگز به اینجا نمیآوردند. کسی خود را در حد و اندازهی دختران این محلهی فقیرنشین نمیدید یا میدید منتها از ترس مردان زمخت محله، تخم نمیکرد!
×××
کوچهای که در آن بودیم چند خانهی ویلایی قدیمی بیشتر نداشت. سربالایی بود و بین خانهی ما و آفرین فقط یک خانهی دیگر بود. از ابتدای کوچه تا انتهای آن مسافتی نبود ولی از لحظهای که آفرين را ته کوچه میدیدم تا دم منزل، حس میکردم این مسافت هزار کیلومتر است. گاهی سکندری میخوردم از بس مراقب راه رفتنم بودم. گاهی نیز از بس تند میرفتم تا از زیر بار نگاه مستقیم و زبان آفرین در امان باشم، زمین میخوردم. ولی با تمام این حرکات، پیش از ورود به کوچه قلبم میزد. دوست داشتم آفرین همیشه آنجا باشد؛ حتی اگر مال من نباشد؛ حتی اگر هر روز متلکی بارم کند و جوابش را ندهم. خانهی کلنگی دانشجویی چندین اتاق در همکف و یک اتاق بهارخواب که پنجرهاش رو به کوچه گشوده میشد در بالا قرار داشت. بهارخواب را آن دانشجویی که سهم بیشتری داده بود تصاحب کرد!
×××
فرجهی بین ترم شروع شد و همهی همخوابگاهیهایم که پول داشتند با خوشحالی و سوغاتی بهراحتی به شهرشان بازگشتند؛ ولی من ماندم و تمام مدت خوراکم نان و پنیر بود و کل ایام فرجه در خانه چنبره زدم تا مثلاً درسم را بخوانم.
×××
از روزی که سایرین به تعطیلات رفتند، هفت شب و هفت روز گذشت و چون خیلی بیرون نمیرفتم آفرین را هم نمیدیدم و البته او نیز مرا. اما درست در شبی دیگر که باران تندی باریدن گرفت، صدای کوبیدن وحشتناکی بر در فرود آمد؛ لابد بچهها خسته از تفریح و تعطیلات، زودتر از موعد بازگشته بودند؛ دواندوان رفتم در را باز کنم که دیدم پشت در کسی نیست جز آن پسرک.
بدون دعوت فوراً داخل شد و به دنبالش آفرین و دوستش نیز ظاهر شدند!
دلم هُری فروریخت. انگار انتظار دیدن و آمدن آفرین را هم میکشیدم هم نه.
البته دروغ چرا؟ در آن ایام، هرازگاهی به طبقهی بالا میرفتم و دزدانه از پشت پرده، داخل کوچه و سکویی که آفرین و دوستانش روی آن مینشستند را دید میزدم. او فکر نمیکرد که در خانه باشم؛ شاید هم نمیدانست که به دانشگاه هم نمیروم. گویی فقط منتظر آمدن من است.
از پشت پنجرهی کثیف، گاهی خیلی کوتاه او را در نظر میگرفتم. آفرین مملو از شادی و انرژی بود. از حرف و شوخی و لوندی یکلحظه نمیافتاد و دوستانش خندههایی تا بناگوش از حرفهای آفرین را برای لبهایشان میآفریدند یا به پچپچهایش با تمام وجود گوش میدادند. در آخر، آفرين آه بلندی میکشید و ته کوچه را با سکوتی عمیق نگاه میکرد و وقتی چیزی نمیدید به درون خانهاش میرفت.
×××
شام گرمی تدارک دیده بودند و گفتند برای اینکه تنها نباشم آمدهاند. این یعنی هم فهمیده بودند تنها هستم، هم آمار بیپولی و هم حساب بیغذاییام را داشتند. ولی اگر اطلاع داشتند چرا زودتر سروکلهشان پیدا نشد؟ این را هیچوقت نفهمیدم.
باعث حقارت و سرافکندگی بود؛ چون هیچچیزی برای پذیرایی از مهمانان ناخوانده نداشتم. مهمانانی که دو دختر برای نخستین بار در آن خانهی دانشجویی دیده بود. اینهمه در خفا و سکوت رفتم که کسی پی نبرد با چه افتضاحی درس میخوانم ولی ظاهراً همه چیز لو رفت. منی که به بهانهی درس خواندن، فرجهی تعطیلات را ماندم که پول کرایه ماشین ندهم.
بیمیل و خجالتزده به اتاقم، که یکی از چند اتاق آن ساختمان بود هدایتشان کردم و به پستویی که در زیر راهپله بود وارد شدند. بلافاصلهی ترمهای که دور قابلمه پیچیده بودند را باز کردند و سفرهای تمام و کمال با سایر چیزهایی که در دست داشتند چیدند. کلی تعارف کردم که سیرم اما به اصرار زیاد مرا سر سفره نشاندند و همسفره شدیم و شام گرمی که مدتها بود نخورده بودم را بر بدن زدم. پس از آن تا پاسی از شب گفتیم و خندیدیم.
از هر چیزی تجربهای ردوبدل میشد برای گفتن؛ چيزهايی که در هیچ دانشگاهی تدریس نمیشد؛ براستی که دانش آدمی نمیتواند بالاتر از تجربیاتش باشد!
×××
حسابی یخمان باز شده بود. رفاقتی در ما شکل گرفت که گویی سالهاست وجود دارد.
آنقدر که با این مهمانانِ یکشبه، احساس نزدیکی و آشنایی داشتم که با تمام دانشجویانی که چند ماه با آنان زندگی کرده بودم نداشتم.
آفرین به من رسیده بود و من به آفرین.
وقت خداحافظی، باران بندآمده بود. پسرک به همراه دوستش، خوشحالتر به نظر میرسیدند و دست در دست زودتر بیرون رفتند و آفرین باکمی تعلل.
در آستانهی درب درحالیکه با کلی تشکر به گرمی آنان را بدرقه کردم، آفرین برگشت و بر روی پنجهی پاهایش بلند شد و بیمحابا بر لبم بوسه زد.
دلم ریخت. گرم شدم. یخ زدم. آب شدم و قندیل بستم. اما باز گرم شدم گرمتر از شامی که آورده بودند. دیگر هیچچیزی مهم نبود. حس کردم سقف شهامت و محبت و احساس و درک آن دختر آنقدر وسیع است که هرگز نه آواره میشوم و نه بیآبرو. آتش دلچسبی افتاد در خرمن وجودم؛ آفرین را که همواره یک خطر چالشبرانگیز تصور میکردم به یکباره شد کبریت بیخطر!
از حجم جسارت آفرین تنها چیزی که توانستم در آن لحظه بگویم این بود: "آفرین که اومدی! "
داستان قشنگی بود کشش داشت.ممنون.فقط در خصوص خجالتی بودن و فقر راوی داستان خیلی توضیح داده بودین. خواننده با تک جمله هم متوجه میشه.
سپاسگزارم علیرضا جان، لطف داری و نقدت بجاست. ولی توی یه داستان کوتاه که یک ارتباط عاشقانه درگیر فقر و نداری فرد میشه باید چالشهای این نداری رو بیشتر باز کرد تا بیشتر نمود داشته باشه. چراکه هدف داستان صحبت از داشتهها و نداشتههاست!
جالب بود
قلم خیلی روان و گیرایی دارید. ممنون که این داستان رو با ما به اشتراک گذاشتید.
زنده باشی زینب عزیز باعث خرسندیه که دوستش داشتی.