در گورستان، مردم شیون میکردند بر سر مزار یک جوان ۱۸ ساله که سکته کرد و مُرد.
مُرد؟ بله به همین سادگی. سکته؟ بله سکته!
مادرش زار میزد:"چرا خدا منو نمیکشه؟"
×××
این جمله را بارها شنیدهام؛ چه از سوی آه یا نفرین والدین، چه از روی یاس و ناامیدی فرد؛ و این یکی از تلخترین و پیچیدهترین لحظات انسانیست. گاهی خیلی سطحی و زبانی و گاهی از اعماق وجود.
جداً چرا خدا نمیکشد؟ آنهم وقتیکه فرد با تمام خشم و عصیانش این آرزو را دارد؟ چرا فرد فقط باید خودکشی کند تا خود را بمیراند و یا منتظر یک اتفاق باشد تا سروکلهی اجل پیدا شود؟
×××
خدا را بیخیال؛ گفتهام که خدا، نه سمیع است و نه بصیر. نه میشنود و نه میبیند.
پس این خواهش چرا به گوش اجل نمیرسد؟
چون اجلی هم در کار نیست که بشنود. در یک فرایند تصادفی، خواهی مُرد در زمان و مکان تصادفی. شبیه فرایندی که متولد شدی، آنگاه تو میمانی و ساختن یک معنا از زندگی!
×××
اگر باور به اجل و عزرائیل داشته باشی یعنی مرگ یک برنامهریزی از پیش تعیینشده است؛ اگر چنین است پس زمان برنامهریزی واقعی باید وجود داشته باشد و زمان برنامهریزی تخمینی. چون در اینحال زیست و مرگ ما یک پروژه است! و تو میشوی مجری پروژه، اجل میشود مدیر پروژه و خدا مالکش.
×××
بطور تخمینی ما وقتی پیر شویم باید بمیریم و بطور واقعی بالاخره بعد صد و اندی سال خواهیم مُرد. مرگ یک جوان ۱۸ ساله معادلهی پروژهی مرگ را بهم میزند این یعنی تخمینی درکار نیست؛ چراکه او در اوج جوانی و نهالی و حتی پیش از آن هم میمیرد، پس زیست و مرگ، پروژه نیست!
مرگ، اگر پروژه نیست، پس بازیست؟ اگر بازیست، بیقانون؟ اگر قانون دارد، بیداور؟ پس چه کسی ما را از این زمین بیرون میاندازد؟ براستی که شاید هم هیچکس، فقط وقت زیستش به شکلی تمام میشود.
آدمها همیشه دنبال قاتل میگردند؛ چه وقتی یکی کشته شود، چه وقتی نمیمیرد!
×××
هرچه هست خدا دستش را به قتل، آلوده نمیکند!
www.Soroushane.ir