کودکْ نزد مادرش رفت و پرسید: «مادر، چرا بهار نمیآید؟»
مادر گفت: «دخترم، صبر کن، بهار از راه خواهد رسید. حالا خیلی زود است.»
دخترک مدتی صبر کرد، اما خبری از بهار نشد. نزد مادر رفت و باز همان سؤال را پرسید. مادرش که دید تحمل آمدن بهار برای فرزندش کم است، گفت: «باید در حیاط خانه گُل بکاری تا بهار بیاید.»
دخترک خوشحال شد و چند گُل در حیاط خانه کاشت؛ اما آمدن بهار را احساس نکرد. مادر گفت: «باید گُلهای بیشتری بکاری.» او گُلهای بیشتری کاشت؛ اما باز از بهار خبری نشد.
مادر گفت: «باید هر روز چند گُل به گلهای کاشتهشده اضافه کنی و به همهی آنها آب بدهی و بهخوبی مراقب همهی آنها باشی.»
دختربچه همین کار را در طول روزها و هفتهها انجام داد و گُلستانی در حیاط خانهشان بهوجود آورد تا آنکه بهار از راه رسید و دخترک تمامیگلهای کاشتهشدهاش را از زمین چید و دور انداخت!