«اتاق را سـریعاً برای ارباب آماده کنید. ارباب مدتی است که از اوضاع نابسامان کار کردن شماها گلهمند است. میبایست با کارهایتان، رضایت خاطرشان را به دست آورید. من دیگر از وساطتکردن شما به ایشان خسته شدهام.»
من بههمراه
چند غلام دیگر که خدم و حشم قصر ارباب را تشکیل میدهیم صحبتهای مشاور اعظم را
سعی میکنیم موبهمو و بدون کم و کاست انجام بدهیم. اما همیشه ترس زیاد از عاقبت
تنبیهی نامعلوم، نتیجهی کار را ضایع میکند! اما افسوس که مشاور این را نمیدانست
و هر بار که میخواست نتیجهای را سریعتر به دست آورد، ترس بیشتری را به همه القا
میکرد. از مدتی که به بردگی در این قصر گرفته شدهام، هرگز ارباب را از نزدیک
ندیدهام و همیشه به بهانههایی مختلف سعی میکردم تا او را ببینم. بهخوبی یاد دارم
روزی که ما را به این شهر آوردند: من و چند غلام سیهچردهی دیگر که همراه با
کاروان بردهفروشان قیس در میدان بردهفروشان شهر در انتظار فروخته شدن بودیم. طبل
بازار داغ بردههای تازهوارد در میدان نواخته
شد. ما لباسی در تن نداشتیم، الا طوقی برنزی بر گردن که آن را برای زنجــیر کردن ما و عدم تمرد بسته بودند. قیس ظالم با یارانش، تمــام عمرشان را در شکار و خــرید و فروش برده، صرف کرده بودند.
میگویم شکار! آری. او همیشه در میدان بردهفروشان فریاد میزد: «آی! مردم بشتابید، شکاری نو برایتان گرفتهام، داغ داغ!»
او ما را شکار میخواند و کار خود را شاهکار!
بعضی وقتها تعداد غلامان خانهای بیش از ساکنان آن خانه بودند.
نه از بردگی میترسیدم نه از برده شدن، نه از کاری نه از بیگاری. اما آن طوق بر گردن چنان آزارم میداد که میخواستم خود را به هر نحوی که شده از آن رهایی بخشم. حاضر بودم تا بردهی بدترین ارباب شوم اما طوق را بر گردن نداشته باشم. ما را همان مشاور اعظم خرید، آن هم به بهایی گزاف!
او خود مردی بسیار خوب بود. اما هرگز طوق را از گردن هیچکدام باز نمیکرد مگر در لحظهای که ارباب از دست ما راضی بود.
حال هم بَرده بودیم هم طوق بر گردن داشتیم، آن هم چندین سال! از دست این طوق آنقدر به تنگ آمده بودم که آهنگ گلایه نزد مشاور اعظم کردم. میدانستم که او حتا ممکن است مرا از قید نفس کشیدن هم برهاند چه برسد از قید طوق. تا اینکه نزدش رفتم. برعکس! او با مهربانی طوق را از گردنم باز کرد.
وجود خالی و سنگینیِ نبود طوق بر گردنم حالا بیشتر ذهنم را میآزرد. به همین عادتی که به وجود آن کرده بودم، با نبودش در بستر بیماری افتادم. بستر که نه، اصطبل اسبهای ارباب، روی کاه و یونجهی تَر. مشاور از در اصطبل میگذشت. فریاد مرا، که از درد به خود میپیچیدم، شنید. به غلامیکه در کنارم بود، گفت که ارباب برایم مخارجی جهت درمان تدارک دیده تا سریع بهبود یابم. نمیدانم لطف ارباب برای بهبودی من بود یا برای عدم به تعویق افتادن کارها؟
اما باز شکر! شنیده بودم که بسیار از اربابها غلامان ضعیف و بیمار را یا هرگز نمیخرند یا اگر بردهای بعدها از کار بیافتد، سریع او را به بهایی نازل میفروشند.
از مشاور پرسیدم: «در عجبم از اینکه لطف ارباب شامل حال من ناچیز شده!»
او هم لبخندی زد و رفت.
روزی در حیاط وسیع قصر، مرا صدا زد. نزدش رفتم. از عطوفت و مهربانی ارباب برایم بسیار سخن گفت. من از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم از اینکه مشاورْ مرا لایق حرفزدن دانسته.
اشتیاق من برای دیدن ارباب بیشتر شد.
ما مدام برای ارباب شُستورفت و پختوپز میکردیم بیآنکه یک بار هم که شده او را ببینیم. هرازگاهی به وجود او هم شک میکردیم اما جرئت این تفکر هم لرزه بر اندامم میانداخت و آن را گناهی نابخشودنی در ذهن میپنداشتم.
ماهها و سالها
میگذشت. همیشه در این اندیشه بودم که من چرا میبایست برده باشم؟ چرا نمیتوانم
چون مشاور یا دیگران زندگی کنم؟ من بردگی چه چیزی را میکشم که دیگران از آن مبرا
هستند؟ تنها چیزی که قدری دلم را تسکین میداد این بود که: تا روزی که اربابی هست
پس غلامی هم باید باشد تا کارهای او را انجام دهد. روزی که مشاور در بستر بیماری
افتاد، هرگز ارباب به ملاقاتش نرفت، درحالیکه او غلام نبود! و از جنس ارباب.
اما مشاور میگفت که ارباب او را عیادت کرده.
حال مشاور بسیار وخیم بود و عاقبت بهعلتِ کهولت سن، این دنیا را ترک کرد. او در آخرین لحظات ماندهی زندگیاش میخواست چیزی را به من بگوید که نشد.
پس از مرگ مشاور ما هر روز طبق عادت، پس از نظافت و مرتب کردن جایگاه ارباب، غذا و میوهی او را فراهم میکردیم. اما دریغ از ذرهای از خورده شدن آنها. در شگفت بودیم که چرا ارباب لب به غذاها نمیزند آیا از غصهی مرگ تنهاترین مشاورش، به غذا بیمیل شده یا از زندگی تنهاییاش؟
ما هم هرگز جرئت پرسیدن این سؤال را نداشتیم. اصلاً جرئت رؤیارویی با او را نداشتیم.
«شاید ایشان غذایش را جایی دیگر میل میکند یا شاید هم از مطبخ و طبخ ما به تنگ آمده که لب نمیزند.»
هر کسی چیزی میپنداشت.
«اما مهم ایناست که ما فقط غلامیم و بندهی او. میبایست کارمان را بدون حضور ارباب هم بهنحو احسن انجام دهیم تا ارباب از ما راضی باشد.»
اینها را یکی دیگر از غلامان میگفت.
ما هم که گِرد هم جمع شده بودیم تا برای بیاشتهایی ارباب چارهای بیندیشیم، سخنان او را پذیرفتیم و باز طبق برنامهی روزانهی مشاور، دست به کار شدیم.
پس از هفتهها کار تکراری و آوردن و بردن غذای دستنخوردهی ارباب، حالا دیگر همه مردد بودیم که اصلاً اربابی در قصر هست یا نه!
هیچکدام به
اندازهی من، مشتاق رسیدن به این پاسخ نبود.
شبانه به درون اتاق افسانهای ارباب رفتم. اتاقی که فقط مشاور اختیار داشت درون آن برود و کمتر کسی حتا جای آن را میدانست. من هم یک بار که درون سرسرای قصر، گیج و گم شده بودم مشاور را دیدم که درون آن اتاق کذایی میرفت.
قلبم داشت از سینهام بیرون میپرید. نفس در سینهام سنگینی میکرد. انگار به دیدار مرگ میروم. با فشردن دستگیرههای طلایی در، دیگر نایی در بدن نداشتم تا آنچه را که میبینم یا تصور میکنم بتوانم ذرهای به خاطر بسپارم. در را بهآرامی هر چه تمامتر میگشودم. وحشتی چند برابر وجودم را فرا میگرفت. سایهی ارباب نه، سایهی مشاور را میدیدم که ناظر من است. اما افسوس، دریغ از قدری شــهامت! ناامید و پاورچینپاورچین بازگشــتم و تا صبح در هراس کردهی خویش به صبح رساندم.
پس از چند شب دیدن این کابوس شبانه و تکرار مکررات، بالاخره شبی تصمیم گرفتم درِ اتاق ارباب را بگشایم.
اندرون آن خیز بردم، تخت و تجملات شاهانه بهطرز وصفناپذیری در آن چیده شده بود. اما درون آن اتاق رؤیایی نه اثری از انسان بود نه از ارباب! وحشت کردم. شاید اربابْ خود را جایی پنهان کرده تا مرا بهدام بیندازد! اما نبود.
شاید بیرون قصر رفته! اما نرفته بود.
این را با غلامان دیگر، درمیان گذاشتم. ولی آنها باور نکردند و جرئت هم نداشتند تا خود جویای نبود ارباب شوند و حتا مرا از آنچه کرده بودم، سرزنش کردند.
آشفتگی حیرتانگیزی
وجودم را فرا گرفت. ترسی پنهان روحم را شب و روز میآزرد. انگار به حریم ارواح
رخنه کرده بودم؛ انگار جنی شدم. حتا سایرین هم از رفتار و حرکات من دوری میجستند.
نه قادر به ماندن بودم، نهامید رفتن داشتم.
مدام با خود چون دیوانگان میگفتم: «نبود، اما کاش اربابی بود تا من بدانم برای چه و برای که بردگی میکنم!؟»