در پارک شهر، جوانی به انتظار کسی نشسته بود که صدای نواختن نی، که چند متر آنطرفتربود به گوشش رسید. جوان بلند شد و به دنبال صدا رفت. پیرمردی را در حال نواختن نی دید؛ نزد او رفت و روی نیمکتِ کنارش نشست، که پیرمرد نواختن نی را قطع کرد.
جوان از جا بلند شد و سر جای قبلی خود نشست و پیرمرد باز شروع به نیزدن کرد. جوان مردد بود. بالاخره از جا بلند شد و روی صندلی پیرمرد نشست و پیرمرد باز نواختن نی را قطع کرد.
جوان ناراحت شد و رو به پیرمرد کرد و گفت: «چرا هر وقت که من کنارَت میآیم نیزدنت را قطع میکنی؟»
پیرمرد بیآنکه رویش را برگرداند جواب داد: «چون تو برای گوش کردن به اینجا نیامدهای و هر وقت کارَت در پارک تمام شود، بیآنکه میلی به ادامهی نیزدن من داشته باشی اینجا را ترک میکنی!»