همیشه به من میگفت: «گاه زیباترین لبخند خود را از دیگران دریغ میکنیم، گاه دلقکی میشویم تا بهزور لبخندی بر لب کسی بیاوریم.»
دلقک سیرک بود و همیشه در مراسمهای مختلف، نقابهایی متفاوتی بر چهره میزد. روزی از او پرسیدم: «چرا مرتب نقابهایت را عوض میکنی؟ بهنظرت، داشتن یک سیمای شناختهشده و ثابت برای تو بهتر نیست؟»
در پاسخم گفت: «تو میبایست زندگی کنی. پس همیشه اصل خود را نزد خود نگهدار و زیر نقاب، پنهان کن و برای خود نقابی زیبا و دوستداشتنی و سازگار با محیط بساز تا همه تصوری زیبا از تو داشته باشند. مترس از اینکه نقاب روزی بیفتد، چون با رجوع به اصل خود میتوان نقابی دیگر ساخت. ما همهی آدمها میتوانیم فراموشکار باشیم و صورتکهای همدیگر را از یاد ببریم. هر چند افسوس! که چهرهی اصل تو افتادنی نیست؛ اما برای مردمیکه عمری چهره در نقاب هم میکشند، هیچ رنجی تلختر از دیدن سیمای حقیقی همدیگر نیست!»