مرد کوری سر راهم سبز شد. زیبایی یک صبح دلانگیز پاییزی با رنگهای چشم نوازشْ باعث شد تا یک لحظه، خودم را جای آن مردِ کور بگذارم. پس چشمانم را بستم تا دنیایی که آن مرد در آن به سر میبرد را تجربه کنم. اما جز تاریکی و ظلمتی گنگ، چیزی دستگیرم نشد. از اینکه آن مرد بیچاره، دنیایی به این زیبایی را چنین میدید، به خود لرزیدم و خدا را از داشتن چشمانی بینا و زیبا شکر کردم و در دل برای آن مرد کور کلی دلسوزی کردم.
با هم همسایه بودیم. اما تا به حال به آن اندازه در کور بودن او دقت نکرده بودم. اما شاید این روز پاییزی، آنقدر زیبا است که دیدهی مرا باز کرده.
بههرحال کنارش رفتم. نرسیده به او، سلامم کرد. او مرا میشناخت. شاید از بوی عطری که به خود میزدم یا شاید از بُعدی دیگر. سلامش را پاسخ دادم و کنارش نشستم. با حالتی که به روحیهاش برنخورد، گفتم: «از اینکه دنیا را نمیبینی، ناراحتی؟»
او لبخندی زد و گفت: «تو از اینکه دنیا را میبینی، ناراحتی؟»
بسیار بدم آمد از اینکه او پاسخش را با سؤالم جواب داد. با اینکه اصلاً هم متوجه نشدم که منظورش چه بود، اما به روی خود نیاوردم.
گفتم: «من لحظاتی خود را جای تو گذاشتم تا ببینم پشت پلکهایی که هرگز باز نشده چه میبینی! ولی مگر چیزی جز تاریکی و ظلمت بود؟ دوست داشتم که تو هم لحظهای خود را جای من میگذاشتی تا خزانی به این زیبایی را ببینی.» او با متانت خاصی گفت: «تو هنوز به تاریکی پشت نگاهت عادت نکردهای. نگاههای باز من و تو چه تفاوتی دارد با هم؟ حال آنکه تو قادری هر چیزی را در بیرون ببینی و من همهچیز را در درون!» و با لبخندی ملیح ادامه داد: «آنچه تو را امروز به وجد درآورده دنیایی است که در بیرون نگاهت وجود دارد و لحظهای که نگاهت را بستی در درون خود چیزی جز سیاهی ندیدی. اما من هر آنچه را که تو در بیرون میبینی، در درونم حس میکنم و به همان اندازهای که تو لذت میبری، لذت میبرم. آنگونه هم نیست که بهراحتی بتوانی همهچیز را در خود بیابی. من برای دیدن چنین روزهایی بیش از سی سال، درون تاریکیِ نگاهم جستوجو کردهام و آنقدر در آن تاریکی بودهام که اکنون نگاهم به آن تاریــکی خو گرفته و همهی چیزیهایی را که در آن پنهان شده میتوانم ببینم! من هم اگر نگاهم را به دنیایی که تو میبینی باز کنم، چیزی جز تاریکی نمیبینم!»