او را از کشتی غرقشدهی ملوانان اسپانیایی در سواحل سرزمین خود یافتند که روی ساحل شنی، بیحال افتاده بود. پس سریعاً او را به میان قیبلهی خود بردند و روزها و شبها تحت مراقبت ویژهی خود قرار دادند. مدتی گذشت و او بهبودی خود را کاملاً به دست آورد.
خود را در میان قبیلهای سرخپوستی یافت. وحشتزده شد. اما آنها به مهربانی، او را لباس پوشانیده و با جواهرات، به زیور آراستند و بر سرش تاج نهادند و در معبد، نزد قربانگاه آدمیان، او را به سِمت خدایی گذاشته و چند جوان بیگناه را در پایش قربانی کردند.
شانس او علاوه بر زنده ماندن، سفید بودن هم بود! سرخپوستانِ بومی، که معتقد بودند همواره یک ناجی آسمانی که رنگِ پوستی سفید دارد آنها را از منجلاب این دنیا میرهاند، با یافتنش، بیدرنگ او را به خدایی پذیرفتند. اما شاید او بدشانس هم بود. چون میبایست قربانیشدن انسانهایی را ببیند که گاهاً داوطلبانه برای عقیدهای که داشتند سر بریده میشدند و این بسیار چندشآور و وحشتناک بود.
اما چه میشود کرد؟ برای مردی که
تنها مانده و در این وادی غریب
کسی و جایی را ندارد تا به آن پناه ببرد، چارهای جز همنوایی با آنها را ندارد. البته آرزوی رسیدن به قدرت محض و اطاعت بیچند و چونِ جمعیتی از او، همواره آرزوی هر ماجراجو و جویندهی طلا است. پس به سبب همین، میدانست که مــقامی که در آن است، بسیار مغتتم و ارزشمند است. بنابراین هــرگز حقیقت را به آنها نگفت. به آنها نگفت که ماجراجویی بیش نیست! به آنها نگفت که فقط رنگ پوستش با آنها متفاوت است، نه چیز دیگر!
به آنها گفت: «همه در برابر هم برادریم و برابر.»
اما همین گفتهْ آنها را بیشتر به خود معتقد کرد و آنان این گفته را بر حسب عظمت و بلندی روح او میدانستند.
او را زمانی که در کنار ساحل یافتند، پنداشتند که خدای باران است که اکنون سوار بر امواج، برای رهایی آنها آمده. او خدای مردمی شده بود که هیچ آگاهییی نسبت به او نداشتند و این را به لحاظ موقعیت و مقامیکه در آن حضور داشت هرگز افشا نکرد!
بر سر حوادث آتی و هجوم ماجراجویان اروپایی برای دستیابی به ثروتهای عظیم و نهفته در سرزمین تازه کشفشدهی آمریکا، اکنون وجود سفیدپوستانی که دستهدسته به آنجا مهاجرت میکردند روزبهروز بیشتر شده بود و سرخپوستان هم حالا آنها را بهخوبی میشناختند و به افکار شوم و پلید آنها واقف بودند.
حالا آنها میدانستند
که سفیدپوستی را هم که آن زمان به خدایی پذیرفته بودند از آن دسته آدمهاست. اگرچه
آنها خود او را پذیرفته بودند اما او بود که از افشای حقیقت بیم داشت. پس او را
گرفته، سر بریدند و سرش را روی نیزارهای بلندی در آن حوالی آویختند تا همه بدانند
که نمیتوان همیشه خدای جهالت و نادانی مردم شد!