دوست دارم بزرگ شوم، کفشهای پاشنهبلند مادرم را بپوشم، دامن بلندش و حتی آن سینهبند سفید و خوشگلاش!
چندین بار سر همینکارها و لاکزدن ناخنها و ریختنش روی لباسهایم کتک مفصلی خوردم. اوایل آشکارا و بعد از آخرین کتکی که خوردم قایمکی به این کارم ادامه میدادم.
هر کسی مرا میدید فوراً میگفت:"چقدر زود بزرگ شدی ماشالله! .." اما اگر بزرگ میشدم دیگر چه غمی بود! هنوز بچهم، لااقل قدّم این را نشان میدهد اما من بهاندازهی آدمبزرگها و حتی بیشتر از آنها میفهمم. ولی حیف این چه بزرگشدنیاست که هنوز بچه صدام میکنند؟ و هنوز باید با بچههای فامیل سر و کله بزنم تا حوصلهاشان سر نرود. پس حوصلهی من چی!؟ من از این دوران مسخرهی کودکی که انگار تمامی ندارد، خسته شدم. از عروسکهای تکراری و اسباببازیهای احمقانه، از همکلاسیهای دختر لوس و بیریخت. از اینکه باید همهاش کفشهای صورتی کوچکم را بپوشم، از اینکه مرتب بشنوم:"بچه پاشو فلان چیز رو بیار..." از اینکه توی جمع بزرگترها که میروم با چشمغرههای این و آن باید جُل و پلاسم را جمع کنم و بروم گوشهای کز کنم. اصلاً جُل و پلاس یعنی چی؟ " لباسم رو جمع کنم!؟" یا بهقول مامانم:"برم گم شم!" از اینکه مجبور میشوم گاهی زیرزیرکی حرفهای آنها را گوش بدهم. دلخورم. از اینکه به حرفهای بزرگترها نمیشود وارد شوم ناراحتم. از اینکه زنان فامیل شیطنتهای خودشان را کار درست و کارهای درست مرا شیطنت میخواندند حسابی عصبانیام.
مشتاق شنیدن حرفهای زنانهام، آنها همه چیز برای گفتن دارند چیزهای زیادی که حتی گاهی اوقات خودشان هم از گفتناش خجالت میکشند اما با شیطنت خاصی بازهم دوست دارند بههم بگویند. از دور میخواهم بدانم چه میگویند و چرا حرفهایشان هرگز تمامی ندارد؟ و چرا مدام دوست دارند یک حرف تکراری را پیش همه بازگو کنند؟ فقط خدا میداند.
دوست دارم برای خودم زندگی کنم. خودم، کارهای خودم را بکنم اصلاً هرچه بزرگتر شوم بهتر است لباسهایم را میتوانستم خودم بخرم، دست توی جیب خودم میکردم، لازم نبود برای خرید هر چیزی که میخواهم منتظر پول توجیبی باشم و یا چشمم به دست مادرم باشد. چرا این کودکی مزخرف به پایان نمیرسد!؟ چقدر کُند میگذرد! از این دوران که انگار بهاندازهی صد قرن است، بیزارم. راستی قرن چند سال است؟ نمیدانم احتمالاً خیلی.... چون هر وقت بزرگترها کم میآورند مدت طولانی یک چیزی را قرن صدا میکنند.
پدرم وقتی کلاس دوم بودم همهی موهایش سیاه بود رفتم کلاس سوم، بیشترش سفید شد. خودش میگفت:" جوگندمی شده، آدم که بزرگتر میشه، پیر میشه!"، اگر او طی یک سال اینقدر پیر شده پس چرا من بزرگ نمیشوم؟ میخواهم آنقدر بزرگ شوم که او دیگر کمتر کار کند. صبح تا شب، شب تا صبح، نگهبان یک شهرک است که مال پولدارهاست! اما من دوست ندارم نگهبان شوم،"نگهبانی از چی؟ این شغله؟ پاسبونی از دارایی مردم شد کار آخه؟" البته این حرفهای مادرم بود که بیشتر از تنهایی شبهایی که بابا نبود مینالید.
امشب پدرم نرفته بازگشت، گفتم:"بابا مگه نرفتی سرکار؟" گفت:"نه عزیزم، قرار بود بهجای همکارم برم که ناخوش احوال بود اما زنگ زد که حالش بهتر شده..." مرا بغل کرد و به داخل آورد بغل بابا همیشه یک جور خاصیاست. دوست دارم با همهی وجودم بهاش بچسبم و لمسش کنم. چیزی که توی بغل بابام هست توی بغل مادرم نیست. آهستهآهسته چیزی آزارم میداد به مادرم حسودیم میشد و از اینکه او این بغل مردانه را شبانه در کنار خود داشت از مادرم بیزار میشدم. نمیدانم هر دویشان را به یک اندازه دوست دارم اما بیشتر میخواهم کنار پدرم باشم در حالیکه بیشتر کنار مادرمم! هرچقدر بیشتر به او نزدیک میشد بیشتر ازش متنفر میشدم. باید پدرم را از آن خود میکردم افسوس که هنوز کوچک بودم. تاجایی که امکان داشت و توی ذوقم نمیزدند همیشه مابین آن دو سبز میشدم حتی اگر آغوش پدر به من نمیرسید دوست نداشتم نصیب مادرم هم شود.
اما همهی اینها گذرا بود. باید زودتر بزرگ میشدم کاش غول چراغ جادو بود و آرزوی مرا برآورده میکرد کاش شبیه لوبیای سحرآمیز میشدم و توی چشم بههمزدنی آنقدر بزرگ میشدم که همه ازم حساب میبردند."کاش دیگه مدرسه نمیرفتم" بزرگترها مدرسه نمیروند، مدرسه مال بچههاست. آدمها وقتی بزرگ میشوند دست از خواندن و نوشتن میکشند. اصلاً همین مدرسه رفتن با لباس فرم یعنی هنوز بچهای! "آخرشم نفهمیدم تصمیم کبری چی بود رفت مدرسه یا نرفت!؟" اصلاً تصمیم کبری برای مدرسه رفتن نبود حواسم کجاست!
دوست دارم بزرگ شوم حتی بهاندازهی آدمهای بزرگی که به اندازهی یک بچه هم نمیفهمند!
از پشت شیشهی یک مغازه، آکواریوم بزرگی را دیدم پُر از ماهیهای بزرگ، با پدرم رفته بودیم برای خرید ماهی. آکواریوم خود آن مغازه خیلی بزرگ بود و تمام مغازهاش را گرفته بود. ماهیهای داخلش هم بزرگ بودند. از پدرم پرسیدم:"این آکواریوم برای این ماهیهای بزرگ کوچیک نیس؟" دستم را گرفت و نزدیکتر برد و اسم عجیب و غریب چند ماهی را بهام گفت که فقط لجنخوار یادم ماند. آنهم بهخاطر این بود که چرا یک ماهی باید لجن و مدفوع ماهیهای دیگر را بخورد!؟ پدرم گفت:"ببین دخترم، دنیا مث همین آکواریومه، همیشه برای بزرگترها کوچیک و تنگه... سعی کن از کودکیات لذت ببری..." نمیدانم چرا این را گفت؟ شاید از کارهای که میکردم خبر داشت. هرچه بود من میخواستم بزرگ شوم حتی بزرگتر از ماهیهای داخل آن آکواریوم.
یک آکواریوم کوچک با چندین ماهی قرمز کوچولو خریدیم و به خانه برگشتیم. هر روز بعد از بازی با پسران همسایه، به دیدن ماهیهای آکواریوم میرفتم. منتظر بودم ببینم کی بزرگ میشوند؟ اما روزها و هفتهها گذشت و آنها همان اندازهای بودند که تازه خریده بودیم. تا آنکه فکری به سرم زد. همیشه از تهماندهی داروهای مادرم، داخل یخچال خانه، چند آمپول و سرنگ اضافی باقی میماند. اگرچه برام سوال بود که:"چرا دکترا اینقد آمپول میدن که همیشه چندتاش اضافه میاد!؟" دست بهکارشدم. یکی از سرنگها را برداشتم و آنرا پُر از آب کردم و تکتک ماهیها را بیرون میآوردم و به آنها آمپول زدم تا زودتر بزرگ شوند. آخرین ماهی را که آمپول زدم متوجه شدم که همهاشان باد کردند و سر آب افتادند! نفهمیدم چرا؟ تا وقتیکه صدای فریاد مادرم را شنیدم که گفت:"بچه داری چه غلطی میکنی... ها!!؟ همهی ماهیا رو کشتی...! بیشعور... بذار بابات شب بیاد میگم حالت رو جا بیاره.." ترسیدم. زدم زیر گریه و با زاری گفتم:"فقط میخواستم زود بزرگ بشن..."
-اینجوری آخه دخترهی نفهم!؟...
بهنظرم راست میگفت. همهی ماهیها مرده بودند. اما چرا؟ مگر آنها توی آب زندگی نمیکنند؟ وقتی که مدام آب میخورند خُب اگر آب بیشتری بخورند چرا نباید زودتر بزرگ شوند!؟ من که کار بدی نکرده بودم فقط با آمپول زدن بهاشان آب بیشتری دادم. اصلاً هر وقت مادرم ضعیف و مریض میشد با یک آمپول خوب میشد. تازه شاید مادرم همهاش از این آمپولها میزد که زودتر بزرگ شده!
مادرم، همهی ماهیهای مُرده را در سطل آشغال انداخت. ماجرای این اتفاق را وقتی پدرم شب آمد به گوشش رساند. اما نهتنها دعوام نکرد بلکه با لبخندی گفت:"این فکرای عجیب و غریب رو کی توو سرت انداخته!؟" شاید از کارم خوشش آمده بود اما وقتی مادرم گفت:"از بس با این پسرای بیتربیت شهینخانوم میگرده!" با گفتن این، پدرم با جدیت زیادی گفت:"دیگه تکرار نشه!" آب پاکی را روی دستم ریخت و دانستم از کاری که کردم خوشحال نشد یا شاید از اینکه فهمیده بود با پسران همسایه بازی میکردم عصبانی شده بود. در هر حال بیشتر از آنها، خودمم خیلی غمگین شدم، من ماهیهایم را خیلی دوست داشتم. آن شب سر سفرهی شام از خجالت، لب به غذا نزدم اما پدر گفت"ببین دخترم ماهیا اینجوری بزرگ نمیشن، اصلاٌ این ماهی قرمزا همین قدی میمونن. تو با این کارت گناه بزرگی کردی و اونا رو به کشتن دادی. اما ناراحت نباش. غذاتو کامل بخور تا زود بزرگ شی!" پدرم این را گفت تا غذایم را بخورم شاید خسته شده بود و میخواست زودتر بزرگ شوم! تا دست از این کارهای به قول خودشان"بچهگانه" دست بردارم. با مُردن ماهیها فهمیدم که حتی اگر غذایم را کامل هم بخورم، زودتر بزرگ نمیشوم! شاید منم مثل ماهیهای قرمز کوچولو هستم که هیچوقت بزرگ نمیشوند.
بعد از شام سراغ سطل آشغال رفتم و همهی ماهیهای قرمز قشنگم را توی باغچهی حیاط خاک کردم روی خاک هر کدامشان یک چوبکبریت بهنشانی سنگقبر گذاشتم و هر روز سرخاکشان میرفتم خودم را سرزنش می کردم و میگفتم:"خدا جون منو ببخش من گناه کردم."
مادرم ولکن نبود، کلاً هرچیزی که جالب بود را از دسترسم برای همیشه خارج کرد حتی حق نداشتم دیگر بیرون بروم و با پسران شهینخانم بازی کنم. آن کارم، برای همیشه بساط ماهی و آکواریوم را از خانهی ما جمع کرد و البته فکر زود بزرگشدن را برای همیشه از سرم انداخت.
چندین مدت گذشت، مدرسه میرفتم و در خانه هم دست مادرم را نگاه میکردم تا ببینم چطور آشپزی میکند و هر روز توی آشپزخانه یا گوشهی اتاق، خودم را با چیزی سرگرم میکردم. با هیچ دختر و پسری بازی نمیکردم و خیلی وقت بود که دیگر توی کوچه نمیرفتم. خیلی طول کشید اما بالاخره خرید از بقالی سرکوچه را مادرم به من سپرد. قرار شد بروم یک بسته چای بخرم. چادر گلیگلیام را سرم کردم و به بقالی رفتم. احمدآقای بقال، پیرمردی بود که زیاد خوب نمیدید. همینکه داشت پول چای را ازم میگرفت، گفت:"تا حالا ندیدمت، توی این محل زندگی میکنی؟" با تعجب گفتم:"آره دیگه، دختر ناهیدخانومم." کمی نزدیک شد و با دقت و تعجب زیاد گفت:"مریم! دخترناهیدخانوم!؟" لبخندی بهنشانهی تایید زدم، نمیدانم چرا اینقدر متعجب شده بود! مردمک چشمانش داشت از حدقه درمیآمد و همچنان متعجبانه گفت:"ماشالا، چه قدی کشیدی. خدایی نشناختمت، خانمی شدی واسه خودت!"
بسیار عالی و پر محتوی
ممنون محبت دارید- سپاس از نظرتون