مداد سیاه!

هادی احمدی (سروش):

زنگ مدرسه، گوشخراش و دلهره‌آور بود، اما نه همیشه. وقتی در حیاط مدرسه، وسط بازی و استراحت، زنگ می‌خورد، هول برَم می‌داشت و غم و اضطرابی ناخوشایند بر دلم سنگینی می‌کرد؛ اما وقتی وسط کلاس و مابین درس دادن معلم، زنگ‌اش به‌صدا درمی‌آمد یکهو شبیه ملخ از جا می‌پریدم و شادمان کلاس را ترک می‌کردم. بخصوص اگر زنگ آخر بود که دیگر هیچ! می‌خواستم پَر بکشم. با چنان سرعتی بیرون می‌رفتم که انگار بر باند پروازم و باید هواپیما را برای اوج گرفتن آماده کنم، سپس کیف مدرسه‌ام را چندین بار با لگد به آسمان شوت می‌کردم. کتاب‌هایش بیرون می‌ریخت و با خوشحالی دوباره جمع‌اشان می‌کردم. چه حالی داشت! چه احوال شورانگیزی بود!

عجیب بود! آوای زنگ، با اینکه یک صدا بود اما با شرایط و احوالی که در آن حضور داشتم تغییر می‌کرد! آن‌گونه که صدای زنگ، گاهی می‌شد ناقوس مرگ و گاهی می‌شد ملودی دل‌انگیز زندگی. از درس و مشق بدم می‌آمد فقط به این دلیل که نمی‌خواستم تکالیفم را با مداد بنویسم. اما معلم کلاس دوم، نمی‌گذاشت از خودکار استفاده کنیم. خودکار، هرچند خودش نمی‌نویسد و خودش کار نمی‌کند! اما بهتر از آهسته ساییدن کربن چرب و سیاه مداد روی کاغذ سفید بود. دستانم میلی به گرفتن قلم چوبی نداشت. انگار تنه‌ی درختی را در دست گرفتم و دارم با ریشه‌های مرطوب و آغشته به گِل‌اش می‌نویسم! همیشه با دست راست می‌نوشتم اما از فرط بی‌میلی به دست چپ هم می‌سپردم کاری که آن احمق هرگز از پسِ‌ ذره‌ای نوشتن هم برنمی‌آمد.
تنها پرسشی که ذهنم را درگیر می‌کرد این بود آیا مداد سیاه می‌تواند روزگارم را سیاه کند‌؟

معلم می‌گفت، باید با مداد بنویسید؛ چون در مقطعی هستید که مملو از خطا و اشتباهید. کسی که با مداد می‌نویسد می‌تواند اشتباهش را زود پاک کند. اما اگر با خودکار اشتباهی بکنی چاره‌ای جز قلم‌خوردگی‌اش ندارید و این یعنی اشتباه افزون‌تر. آن‌زمان چیزی بنام لاک غلط‌گیر نبود. اصلاً آدم‌ها عمداً لاک غلط‌گیر از ابتدا تولید نکردند. چون تا مدت‌ها می‌خواستند مردم اشتباه کنند! حرف معلم نادرست نبود اما او قانونی گذاشت که خودش نقض می‌کرد و هیچ‌ چیزی بدتر از این نیست که قانون‌گذار خود، ناقض قانون نانوشته‌اش باشد. چون فقط‌ و فقط به تنها شاگرد زرنگ کلاس که نمی‌دانم چرا همه‌ی نمراتش بیست بود، اجازه داد که از خودکار استفاده کنند. مگر او در همان مقطع تحصیلی و همسن ما نبود!؟ اصلاً مگر می‌شود کسی در تمام دروس، نمراتش بیست باشد؟ مثلاً من در ورزش بیست بودم اما مابقی، به زور ده، دوازده می‌شدم. شاید چون پدر من کشاورز بود، اما پدر آن هم‌کلاسی زرنگ، مدیر یک مدرسه‌ی دیگر بود! شاید چون ردیف اول می‌نشست و من ردیف آخر. شاید چون قیافه‌اش خوشگل بود و شاید هم فقط او بود که همیشه هر چیزی که معلم می‌گفت را بدون چون و چرا می‌پذیرفت و از معلم مدام تشکر می‌کرد. اما گوش من و بسیاری از بچه‌ها بدهکار معلم نبود. قیافه‌ای هم نداشتم. لباس‌های کثیف با زانوهای پاره که با یک لوگوی پارچه‌ای ناهماهنگ وصله شده بود تمام خوش‌تیپی من بود.

او نه یک خودکار، بلکه دو خودکار داشت، یکی آبی و یکی قرمز. چقدر هم روان می‌نوشت! گاهی که از کنارش رد می‌شدم می‌فهمیدم که احساس خاص و برتر بودن می‌کند. مشق‌هایش را دو رنگ می‌نوشت که باعث می‌شد جذاب و زیبا به نظر برسد اما مشق‌های من، با مداد چوبی سیاه، درشت و کج و معوج بود. اصلاً نفرت داشتم از نوشتن حتی یک کلمه‌ی سیاه روی دفتر سفید.

×××

تمام حسرت من شده بود جایگزینی خودکار با مداد.

غبطه یا حسادت!؟ مهم نیست پشت‌اش چه خبر است! نیّت خیر داری یا شر. در هرحال او چیزی دارد که تو نداری. حتی اگر توّهم باشد. همیشه دست بالای دست هست و باید یکی باشد که از تو سرتر باشد. نه برای آنکه تو زیردست باشی، بلکه برای آنکه خودت را تا سطح او و حتی بالاتر از او بالا بکشی. حتماً می‌گویی خودت را با دیگران مقایسه نکن با هدف‌هایت مقایسه کن. قبول این درست. اما گاهی یکی زودتر از تو به آن اهدافی که داشتی رسیده! یکی زودتر از تو موفق بوده. شناخت و نگاه کردن به آنهایی که در مسیر مشابهی که تو در سر می‌پروانی، موفق شده‌اند، تو را پُرانگیزه‌تر می‌کند. آدم‌ها و موفقیت‌هایشان می‌شوند شاخص‌های اندازه‌گیری برای تو. چون بدون اندازه‌گیری نمی‌شود مدیریت کرد. آنگاه می‌خواهی جا نمانی. آنگاه که دیدی کسی هم توانسته سریع‌تر از تو به آرزوها برسد، محکم‌تر می‌شوی و ثابت‌قدم‌تر. با خود می‌گویی چرا من به آنها نرسم؟ حتی اگر آنچه که می‌بینی توهمی بیش نباشد.

دیدن موفقیت دیگران، ما را به جلو می‌کِشد، کاهلی را در ما سرکوب می‌کند و چیزی دائماً خوره‌ی جانت می‌شود که بیش از این نباید دست روی دست گذاشت. مرغ، مرغ است. اما اگر مرغ همسایه را غاز می‌بینی، اتفاق ناخوشایندی نیست. برای آنکه همسایه، مرغ تو را هم غاز ببیند، دست از تلاش نخواهی کشید. ناموفقیت‌های ما تماماً از درس نگرفتن‌هاست. اگر از اشتباهاتمان درس نگیریم، اشتباهات، از ما درس می‌گیرند، تا سخت‌تر و دردناک‌تر شوند و دفعه‌ی بعد چاره‌ای جز درس گرفتن نداشته باشیم! پس سعی‌ام را کردم. سعی من، خرید یک خودکار بود با هزار ناز و منت‌کشی بالاخره پدرم، راضی شد و پول به‌ام داد و یک‌ دانه، آبی‌اش را خریدم و تکالیفم را با آن نوشتم.

من خودکار داشتم. اگرچه معلم این را نمی‌دانست. چنان ذوق‌زده بودم که قابل وصف نبود. با اینکه چند بار مجبور به پاکنویس‌کردن شدم، بیشتر از ۱۰ صفحه از دفتر مشقم را پاره کردم تا در نهایت چیزی بنویسم که قلم‌خوردگی نداشته باشد و معلم ایرادی بر آن وارد نکند و نگوید چون خودکار استفاده کردی، خط‌خطی شده! اما نتیجه چه شد!؟ هیچ! معلم وقتی دید با خودکار نوشتم دفتر را بر صورتم کوبید و گفت:" احمق مگر نگفتم با خودکار ننویس!؟"

ازم خواست خودکارم را بیاورم و جلوی همه‌، اول آن‌را لای انگشتانم گذاشت و حسابی دستم را فشار داد آنقدر که گریه‌ام درآمد و بعد خودکارم را توی کیف خودش گذاشت و گفت:" بار آخرَت باشد. نبینم از این غلط‌ها بکنی!"

این حرکتم و این تنبیه، لرزه بر تن دیگران هم انداخت تا مثل من خیال داشتن خودکار را در سر نپرورانند.

با اینکه او تنبیه‌ام کرد اما از شاگرد اول کلاس، متنفر شدم. زورم که به معلم نمی‌رسید اما می‌توانستم تلافی‌اش را سر آن هم‌کلاسی لوس و نُنر دربیارم. خودکار، حقی بود که حداقل از من گرفته شده بود اما به او رسیده بود. من نمی‌خواستم که او خودکار نداشته باشد می‌خواستم خودم هم داشته باشم. ولی این خواسته، شد عقده. باید این عقده را خالی می‌کردم در زنگ بعد و درست کنار آبخوری دستشویی، به او حمله‌ور شدم و توی صورتش چنگ انداختم. جوری که جای ناخن‌هایم روی لُپ‌های بر‌آمده‌اش، خطی قرمز کشید درست مثل خط خودکار قرمزش!

دلم، ریش شد. از این‌که او را پیش‌مرگ معلم کردم ناراحت بودم. نه تنها حال بدی که داشتم خوب نشد بلکه شرمنده‌تر شدم و احساس گناه می‌کردم.

اوضاع بهتر نشد. بلکه بدتر هم شد. شکایت او به گوش معلم نرسید؛ بلکه معلم آنقدر به او توجه می‌کرد که از جای چنگال روی صورتش فهمید. گفت:"کی این کار را کرده، هرکسی که نکرده، دستش را زود بگیرد بالا." فقط دست من پایین ماند. بجای دستم، گوشم را چنان کشید و پیچاند و برد بالا که از روی زمین کَنده شدم و همین‌که اولین سیلی محکم را که در گوشم خواباند همانجا شاشیدم به خودم. این برای یک عمر نابودی غرورم کافی بود. تا چند دقیقه پیش نسبت به آن کاری که کردم احساس گناه می‌کردم اما اکنون دوباره از شاگرد اول کلاس متنفر شدم.

پس از آن، معلم، گفت که تمام تکلیف آن شب را باید چهل مرتبه رونویسی کنم و تا شروع هفته‌ی بعد، باید به‌اش تحویل بدهم. این یعنی فقط دو روز فرصت‌. آن‌هم با مداد!

×××

بامداد پنجشنبه و جمعه‌ی آخر هفته، از خواب بلند می‌شدم و تا شب، رونویسی می‌کردم. هیچ عذابی دردناک‌تر از یک کار تکراری نیست! بخصوص آن‌که سخت‌ترین وسیله را برای انجامش داشته باشی. بخصوص آن‌که ازش متنفر باشی و بخصوص آ‌ن‌که انگیزه‌ای هم نداشته باشی. هر کلمه‌ای که می‌نوشتم، نفرینی نثار معلم و آن شاگرد زرنگ‌اش می‌کردم. ریشه‌ی جانم داشت کَنده می‌شد. اما چاره‌ای نبود.

مداد، واژه‌ی دل‌آزاری بود اما خودکار، خودِ آزادی بود که ازم گرفته شد. مطمئنم هرگز مداد، در زندگی‌ام نقشی نخواهد داشت. چیزی را برایم نخواهد نوشت. چون جز سیاهی کربن بی‌خاصیت‌اش که روزگارم را سیاه کرد رنگی ندارد! حتی مدادهای رنگی هم برای کشیدن نقاشی‌های کودکانه هم در نظرم سیاه بودند! من می‌خواستم اشتباه کنم هزاران بار. می‌خواستم با خودکار بنویسم. می‌خواستم شبیه آن شاگرد اول، دفتری داشته باشم با رنگ جوهر آبی و قرمز. آن‌چنان که با ساچمه‌ی غلطان خودکار که بر روی کاغذ می‌رقصد و بی‌هیچ درد و زحمتی می‌نویسد، برقصم.

من آن شاگرد زرنگ را شبیه خودکار می‌دیدم. دفترهای نوشته‌ شده‌اش با خودکار دو رنگ، آرزویی بود که رسیدن‌اش سخت‌تر از رفتن به ماه بود. آرزویی که نرسیدن‌اش باعث شد ترک تحصیل بکنم. هرچند خانواده‌ام اندکی مخالف بودند اما وقتی دیدند از پس هزینه‌ی کتاب‌های درسی‌ام به‌زور برمی‌آیند و همین اندک هزینه هم با نمرات افتضاح و کارنامه‌ی سیاه به باد فنا می‌رود و وقتی دیدند سرخورده و افسرده شدم و از خجالت شاشیدن آن روز با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم و اگر هم حرفی بود، جنگ و دعوایی در مدرسه به راه می‌‌انداختم، خیلی زود موافقت کردند تا سال‌های سال در مزارع کشاورزی با پدرم مشغول به کار شوم.

×××

کار کردن در مزارع، تمام کودکی و نوجوانی‌ام را گرفت. تا آن‌که تصمیم گرفتم به فکر شغلی باشم.

استاد فریاد زد:"کجایی پسر!؟" سریع خودم را به او رساندم. پرسید:"کو، کجاست!؟" پاسخ دادم: "دنبال چه می‌گردید!؟" امروز روز اولی بود که اینجا کار می‌کردم هنوز به‌اش عادت نداشتم و این طرف و آنطرف را می‌پاییدم که او فریاد زد:"اینجا نجاری است. نمی‌بینی دارم چوب‌ها را برش می‌دهم!؟ می‌خواهم اندازه بزنم!" بخاطر آنکه ذکاوتم را به او نشان دهم گفتم:"خط‌کش! دنبال خط‌‌کش هستید‌؟" پاسخ داد:"نه، خط‌کش، اندازه می‌گیرد، اندازه نمی‌زند! دنبال مدادم. مداد کو!؟" با کف دست روی جیب‌هایش زد، سرش را مرتب این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند تا آن‌را بیابد. مات و مبهوت نگاهش می‌کردم. باز هم مداد! این واژه، این ابزار نوشتن، تلخ‌ترین چیزی بود که در زندگی‌ام ول‌کن‌ام نبود. مداد، درست شبیه اره بود چه فرو می‌کردی چه بیرون می‌آوردی، در هرحال می‌خواست تاروپود ذهنم را از هم بدّرد. مداد، لرزه بر اندامم انداخت. دوباره مداد، اما این بار نه سر کلاس مدرسه بلکه سر کلاس نجاری و در کارگاهی پُر از خاک‌اره، چوب و الوار، میخ و در و تخته که با هم خیلی‌خوب چفت می‌شدند، قد علم کرد.

مداد، چرا دست از سرم نمی‌داشت!؟ می‌خواست تا ابد، روزگارم را عین نوکش سیاه کند. پرسیدم:"استاد، چرا از خودکار استفاده نمی‌کنی!؟" دوست داشتم بگویم چقدر قدیمی هستید. دوست داشتم بگویم اگر استادی چرا نمی‌دانی ابزارت را کجا گذاشتی! دوست داشتم سریع یک خودکار از جیبم دربیاورم و بگویم بیا با این بنویس. زیبا و سریع. راحت و دوست‌داشتنی. اما هیچ‌وقت نیازی نبود خودکاری در جیب داشته باشم. مگر چه اشکالی داشت که نجار از خودکار استفاده کند؟ که گفت:"خودکار روی چوب خوب نمی‌نویسد!" اینجا هم معلمی بود که مدادپرست بود. او عدم استفاده از خودکار را در نجاری خیلی خوب شرح داد. اینجا هم استفاده از خودکار غلط بود. اما این بار خودکار، بدتر از مداد می‌نوشت. اصلاً اهل نوشتن نبود. هرچند عجیب بود که چطور روی کاغذی که از چوب ساخته شده، خودکار خیلی خوب می‌نویسد اما روی خود چوب، بریده‌بریده است و حتی قادر نیست خطی را بکشد. مداد، سرنوشت مرا در دست خود گرفته بود. چیزی که متنفری ازش، همیشه دیده می‌شود و همیشه ناخواسته مورد توجه است. با تمام نفرتی که از نام مداد داشتم به‌اش گفتم:"استاد، مداد روی گوش‌اتان است!"

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x