چقدر یک آدم میتواند ساده باشد؟ کسی که حالش اینقدر ساده است آیا هیچ گذشتهای داشته؟ و آیا امیدی به آینده میتواند داشته باشد؟امروز با سادهترین آدمی که در تمام عمرم دیدم روبرو شدم. هرگز باور نمیکنید یک نفر تا این اندازه چقدر میتواند ندیدبَدید باشد. یک نفر که با تمام سادگیاش در دنیای گرگصفت، همچنان گوسفند بود؛ نه گوسفند احمق یا کندذهن، بلکه یک موجود پاک، ساده، آرام و بیآزار. نوجوانی بیتجربه که سادگیاش به او جسارت لمس کردن...
چقدر یک آدم میتواند ساده باشد؟ کسی که حالش اینقدر ساده است آیا هیچ گذشتهای داشته؟ و آیا امیدی به آینده میتواند داشته باشد؟ امروز با سادهترین آدمی که در تمام عمرم دیدم روبرو شدم. هرگز باور نمیکنید یک نفر تا این اندازه چقدر میتواند ندیدبَدید باشد. یک نفر که با تمام سادگیاش در دنیای گرگصفت، همچنان گوسفند بود؛ نه گوسفند احمق یا کندذهن، بلکه یک موجود پاک، ساده، آرام و بیآزار. نوجوانی بیتجربه که سادگیاش به او جسارت لمس کردن آتش را میداد بیآنکه بداند آتش، سوزان است. با تمام سادگی بیحدوحصرش، حتماً لطف خدا شامل حالش بوده وگرنه باید توسط هزاران گرگ گرسنه از هم دریده میشد. در سرزمینی که در ورودی تمام شهرها تابلوی به شهر گرگ پرور خوشآمدید را پنهان کردهاند، یک معجزه است که سادهترین آدم گوسفندنما جان سالم به دربرده باشد. یک دختر نوجوان از تبعهی کشورهای اطراف، تنها و تقریباً در بدو بلوغ، در گوشهای تنگ از این دنیای پهناور رها شده. اصلاً معلوم نبود چرا عاقبت سر از این شهر دراندشت درآورده؟ ××× به مدت ده روز در جنگلهای سرسبز و در یک کلبهی چوبی به مسافرت رفته بودم. برای تمام کردن نقشهی یک مرکز تجاری، هیچ کجا جز این کلبهی تنهایی، محیطی آرام را برایم فراهم نمیکرد. او را در کنار جادهای در همان نزدیکی یافتم. شبیه تمام آدمهایی که اتفاقی در زندگی سروکلهشان پیدا میشوند. سر در شیشهی خودرو کرد و تقاضای پول داشت. ناخواسته در را برایش باز کردم تا سوار شد و بجای دادن پول که هیچچیزی را درمان نمیکند تصمیم گرفتم تا لبهای تشنه و پژمرده از فرط گرسنگیاش را سیراب کنم. بیدرنگ شادمان سوار شد. آنقدر محو رفتار ساده و ادبیات شیرین و بیآلایشش شدم که تمام مدت در آن کلبه، شبیه یک عروسک دوستداشتنی کنارم بود. بخصوص آنکه کاری به کارم نداشت و محو شناخت دنیای پیرامونش بود. ××× برای من که نه همسری داشتم و نه فرزندی، حضور چنین کسی میتوانست خلوت تنهایی محض را اندکی پُر کند. کسی که هیچ مزاحمتی ایجاد نمیکرد و شبیه یک جوجهی زرد مریض، گوشهای تنها جلوی گرمای آفتاب کز میکرد. برای او نیز که نه والدینی داشت و نه شوهری، نه فرزندی و نه جا و مکانی، میتوانست در آپارتمان تنهاییام حضورداشته باشد. بنابراین وقتی به او گفتم که اگر دوست دارد با من به شهر بیاید، بیهیچ تردیدی پذیرفت. حتی برای اینکه شرح دهم که آپارتمان یعنی چه؟ مجبور شدم آن را برایش نقاشی کنم. مطمئنم بازهم خوب نفهمید. برای کسی که تجربهی عینی و واقعی چیزی را ندارد، هر توضیحی، شبیه یک افسانه است! پس از اتمام نقشه، راهی منزل شدیم. ××× محو خیابانها شده بود و برجهای سر به فلک کشیده و تمام چیزهایی که میدید برایش تازگی داشت. انگار با دنیایی مواجهه شده که تا پیشازاین هرگز تصور دیدنش را هم نداشت. عاشق سادگی بیشیلهپیلهی او بودم. از سوارشدن به آسانسور میترسید. دستش را گرفتم و بارها توضیح دادم که چیز خطرناکی نیست اما قانع نشد و او را بغل گرفتم. مطمئناً این ترس، با جسارت اولیهاش همخوانی نداشت وگرنه او را جسورتر در هر چیزی میپنداشتم. آنقدر مملو از حجب و حیا بود که میخواست هر چیزی را نپرسد و از طرفی همچنان آنقدر میخواست خودش را دانا تصور کند تا خیلی ساده به نظر نرسد؛ اما با این وجود ساده بود و کمدان! چنین دختری با چنان سنی نباید هم دنیادیده باشد ولی بههرحال سفری دراز داشته از کشور خودش تا اینجا. پس سرد و گرم بسیاری دیده و تجربیات ولو اندکی باید داشته باشد که البته انگار خیلی خوب روی لوح خام ذهنش حک نشده، یا اگر هم شده خیلی ساده آن را نادیده گرفته. او کسی بود که شبیه هیچکس نبود. ××× در بدو ورود، گفتم از داخل یخچال هرچه خواست میتواند بردارد. متوجه نشد. همراهیاش کردم تا هم یخچال را به او نشان دهم و هم محتویاتش را. داخل فریزر یک بطری پلاستیکی یخزده بود. با تعجب زیادی ازم پرسید: چگونه این یخ را از دهنهی بسیار نازک آن وارد بطری کردی!؟ لبخندی عمیق تمام صورتم را کش آورد. اما به این بسنده نکردم و زدم زیر خنده و گفتم، من که توی این بطری یخ نریختم. از قبل، آب توی آن بود. حواسم نبود توی فریزر گذاشتم آب داخلش هم یخزده! مطمئنم متوجه نشد اما از خندهی بلند من فهمید که پرسشاش بسیار جالب و ساده بود و خندهدارتر اینکه من چنین خطا سادهای را انجام دادم. با خودم گفتم:"چه دختر ریزبینی و نکتهسنجی. راست میگه خُب، کدوم احمقی بطری آب رو میذاره توی فریزر!؟" از دیدن ماشین لباسشویی نیز متحیر ماند نزدیکش رفت و غرق دیدن آن شد. جلو رفتم و گفتم:"میدونی این چیه!؟" گفت:"نه!" گفتم:"این ماشین لباسشوییه، این لباسهای منو میشوره!" دهانش از تعجب آنقدر باز شد که همزمان چشمانش را نیز بزرگتر کرد. چندتکه لباس مانده را در آن انداختم و سعی کردم طرز کارکردش را به او نشان دهم. ماشین لباسشویی شروع به کار کرد و او تمام مدت جلوی شیشهی گرد آن روی کف آشپزخانه نشسته بود انگار که اصلاً خسته نیست. به این حس یادگیری و شوق آموختنش غبطه میخوردم. در گردش دوار آن خیره بود. گفت:"من ندیدم شلنگ آب رو کی انداختید توش!؟" گفتم:"شلنگ از پشت وصله نیازی نیست این کار رو دستی انجام دهیم خودکار خودش میفهمد!" لحظهای در این اندیشه شدم که واقعاً یک ماشین آهنی میفهمد اما این دخترک نه! هرچند این ماشین، نهایت کاری که میکند شستن و آب کشیدن است ولی خودش بههرحال ساختهی دست انسان است؛ انسانی که وقتی بفهمد، کارهایی میکند که از هیچ ماشینی بر نخواهد آمد. من نیز به همراهش غرق دیدن این تکنولوژی ساخت دست انسان شدم؛ چیزی که هرگز به این اندازه در آن خیره نشده بودم. وقتی آرامآرام سعی میکردم همهچیز را به او نشان دهم، حس میکردم خودم نیز به بازآفرینی و تعاریف درست این اشیا در زندگی نیاز دارم. من نیز به دقت غرق کار کردن ماشین لباسشویی شدم. چه زیبا کار میکرد! محفظهای با شیشهی گرد که آنقدر در حرکتی سریع و طاقت نفرسا در گردش است که شبیه یک ماشین زمان به نظر میرسید. بهراستیکه یک ماشین زمان است. حداقل شستن چندساعته را در نیم ساعت به جلو میاندازد و این یعنی رفتن به آینده! ××× دخترک، باد و آفتاب، پوستش را حسابی سوزانده بود. بدنی لاغر اما صورتی گرد و تپل داشت، چشمانی که سفیدی آن از گرسنگی و بیماری و خستگی به زردی گرائیده بود. حدوداً دوازده-سیزده سال داشت و البته با جثهای نحیف. سینههایش در آستانهی بلوغ بود. برآمدگی بسیار کوچکی که گاهی بهزحمت در زیر لباس گشاد سرتاسری و کهنهاش دیده میشد که آن را برجسته نشان میداد. اهل افغانستان بود و بین راه گفت که اسمش، نیلاست و همراه یک گروه مهاجر به این کشور آمده. عمویش او را مفت فروخته بود به قاچاقچیان انسان تا به اینجا بیاورند و بفروشند. در بین راه خودرویاشان دچار سانحه شد و همه در دم جان سپردند جز او. از آنجایی که کسی را نداشت و جایی را نداشت آوارهی خیابانها شد و با گدایی و ترحم این و آن، اتفاقی سر از جنگلهای شمال درآورده بود که معمولاً بسیار به ندرت اتفاق میافتد. او یتیم بود. نه پدری داشت و نه مادری. با گدایی و گاهی با کارگری توانسته بود خود را تا این سن برساند. ××× دوست داشتم دوش بگیرد. لباسهایش بوی عجیب و تندی میداد. مشخصاً شبیه بوی مدفوع سگ، آمیخته با بوی دود. خواستم بهمانند یک پدر لباسهایش را دربیاورم و ببرمش حمام. اما بااینکه دوست داشتم منصرف شدم. حس کردم که چه کاری است وقتی خودش قادر است دوش بگیرد؟ ضمن آنکه حتماً که معذب میشد و شاید فکرهای بدی راجع به من میکرد. بههرحال او یک دختر بود و من یک مرد؛ حتی اگر فاصلهی سنی بسیاری داشته باشیم. حمام را نشانش دادم و ازش خواستم دوش بگیرد. لباسهایش را باید دور میانداختم اما لباس جایگزینی برایش نبود. از طرفی نمیشد با این وضعیت او را همراه خودم به پاساژ ببرم چون سرووضع بسیار نابسامانی داشت. مانده بودم اول حمام کند بعد خرید برویم یا خرید برویم بعد حمام؟ بااینکه خیلی خسته بودم ازش خواستم برویم خرید و در نزدیکترین جایی که بود چند تکه لباس و قدری لوازم بهداشتی و نظافتی شخصی خریدیم و غروب شد که برگشتیم. با اصرار و آموزش زیادی به حمام رفت. بیشتر از آب میترسید تا از من. شاید بهخاطر این بود که مدتهاست حمام نرفته. شاید هم خجالت میکشید. در رختکن لباسهای درآورده شدهاش را در کیسهی زباله انداختم و دور از چشمش از شوتینگ به پایین برج رهایش کردم. این لباسها شاید قابل شستشو بودند اما دیگر قابل پوشش نبودند. بیشتر از یک ساعت حمامش طول کشید. ××× وقتی تنها زندگی کنی باید کدبانو هم باشی. بنابراین برای مهمان نورسیده، شام مفصلی پختم. از حمام بیرون آمده بود و بیآنکه خودش را خوب خشک کند، حولهاش را تنپوش کرد. آب از موها و صورت خیساش همچنان میچکید. نزدیکش شدم و کلاه حوله را سرش کردم و با دو دست موها و صورتش را خشک کردم. لباسهای نو را به او دادم تا در اتاقم تن بزند. شبیه یک فرزندخوانده برایم شده بود و من یک پدرخواندهی ناخوانده. این عنوان را هم دوست داشتم هم نداشتم. اما وقتی حوله را از بدنش درآورد، بدن عریانش را ناخواسته و شاید هم خواسته از لای درب اتاق که کامل بسته نشده بود، دید زدم. البته که چیز مهیجی نبود ولی تازگی خودش را داشت. یک دختر بود در خانهی یک مرد تنها. خیلی زود لباسهایش را پوشید و ذوقزده بیرون آمد. موهایش به همان پریشانگی قبل بود با این تفاوت که تمیزتمیز شده بود. گونههایش برق میزد. ازم تشکر کرد. دستش را گرفتم و داخل اتاق بردمش. روی صندلی نشاندمش و موهایش را با سشوار خشک کردم و با شانه حالت دادم. او یک دختر شهری شده بود. یک دختر تمیز، معصوم و البته بیگانه. پاکی ظاهری، انگار باطن آدمی را هم صیقل میدهد. اگر آدم از خاک و گِل باشد، آب حمام گویی فرم و شکل آدم را عوض میکند. آب، انگار بدنش را که تشنهی آب بود، سیراب کرد. آبی برای رفع تشنگی. برای شروع سرسبزی. بهزحمت سر میز نشاندمش. مشخصاً هرگز سر میز غذا نخورده بود. نشستن سختش بود چه برسد به خوردن. اما باید میآموخت. بهخوبی دستم را نگاه میکرد تا خودش را سازگار کند. هرچند ناموفق بود و مجبور بودم مرتب راهنماییاش کنم. بهدقت حرکاتش را ازنظر میگذراندم. با ولع بسیاری میبلعید. بسیار گرسنه بود. بیشتر از آنکه بخورد سیر شود میخورد که دلدرد بگیرد. میدانستم ممکن است لباسهای نویاش را کثیف کند بنابراین پیشبندی برایش بستم. پس از شام، جلوی تلویزیون دراز کشیدم و برایش میوه گذاشتم. میوهی زیادی نبود. بهجز موز. دو عدد موز را در بشقابی روبرویش گذاشتم. دیدم که با کارد آن را به چند قطعه تقسیم کرد و داشت هر قطعه را با پوست میخورد. خندیدم گفتم:"داری چیکار میکنی!؟" گونههایش سرخ شد. یکی از قطعات بریدهشدهی موز را از بشقابش برداشتم و پوستش را کندم و دادم تا میل کند. او نهتنها فناوری را ندیده بود بلکه با بسیاری از چیزهای عادی دنیای امروز غریب بود. عادی، البته حداقل از نظر من. این حرکتش، خودم را یاد خاطراتم انداخت؛ بار اولی که موز دیدم برایم آنقدر تازگی داشت که فکر نمیکردم میوهای دراز و زرد به این شکل وجود داشته باشد. همچنان که بادمجان سفید و یا انار هندی را وقتی اولین بار دیدم شگفتزده شدم. سادگی، فقط از ندانستن است! ××× نیلا، دختر آواره، دختر نداشتهی من شده بود. تا پاسی از شبهای طولانی پاییز، در اتاق کارم مینشست و مشغول تماشای من و کارهای من شده بود. برایش هیچچیزی کهنه نبود. همهچیز تازگی داشت. تازگی، بیشتر سادگی را به رخ میکشد! نقشههای لولشده و یا باز و تجهیزات نقشهکشی و بسیاری از چیزهایی که حتی برای متخصصین رشتههای دیگر ناشناخته بود، برای او شبیه یک معجزه یا اشیای فرازمینی بود. ظاهراً این پرسش، بیشتر از سایر چیزها ذهنش را مشغول خود کرده بود و هنوز به پاسخ نرسیده بود آنچنان که پرسید وقتی من حمام بودم چطور آب را گرم کردی؟ گفتم، نیازی نیست من کاری بکنم. آبگرمکن خودش آب را گرم میکند. متحیر گفت، این چیزی که اسم بردی از کجا میدانست من به حمام رفتم؟ پاسخ سختی نداشت اما باز هم جالب بود! لبخندی زدم و گفتم میفهمد دیگر، هوشمند است. هوشمند است یعنی هوش من قادر به فهم آن نیست! ××× نیلا، سادگی، زیبایی، شیرینزبانی و تازگیاش برای من بیشتر از چیزهایی بود که برای او تازگی داشت! روزها و شبها و ماههای بسیاری کنارم بود و اکنون بهخوبی همهچیز را میشناخت و هر بار شیرینکاری جالبی را رقم میزد. او احساس وابستگی به من نداشت اما من بهشدت به او و حضورش وابسته میشدم. با خودم به سر پروژهها میبردمش. مسافرت میرفتیم. پختوپز میکردیم و آرامآرام از پس کارهای خودش برمیآمد. او فرزندم نبود اما بهاندازهی فرزند نداشتهام، برایم شادی و انگیزهی بیشتری ایجاد کرد. همسرم نبود اما بهاندازهی یک همدم آرام و دوستداشتنی بود. ناخواسته فرزندخواندهی من شده بود. دو آدم تنها که خیلی خوب خلأ یکدیگر را پُر میکردند. ××× نیلا، به خانوادهام راه پیدا کرد. اوایل همه چیز خوب پیش میرفت و از اینکه کمکحال یک انسان بینوا شده بودم همه تشویقم میکردند از پدر و مادرم، دوستان و اقوام و همکارانم. اما با طولانی شدن همراهی نیلا و علاقهی من به او که هرجایی میبردمش و همیشه حرفی از او در صحبتهایم جاری بود، رفتهرفته حرف و حدیثهای فامیل را در پی داشت و داستانها و برداشتهای بدی را برایم رقم میزد. عدهای میگفتند ببین با کدام زن نزدیکی کردم که این بچه را گردن من انداخته؟ عدهای میگفتند، خاک بر سرش، تولههای مردم را بزرگ میکند. برخی میگفتند اینهمه یتیم هموطن هست عدل رفته سراغ یک دختر بیگانه و بسیاری میگفتند چه زود اعتماد کردم، ممکن است دزد از آب دربیاید. والدینم که همیشه از عزب ماندنم حرص میخوردند حضور آن دختر را برای مدت طولانی برنتابیدند. من استقلال مالی داشتم و مستقلاً زندگی میکردم بنابراین این حرفها جز رنجش خاطر اثری نداشت چون تعامل زیادی با اقوام نداشتم. هرچقدر پشت سرم صفحه میگذاشتند بیشتر در لاک زندگی فرومیرفتم و البته آنان کمتر مرا میدیدند. حتی والدینم. نمیدانم وجود نیلا بود یا تصمیم من، اما درهرصورت دوست نداشتم حتی پدر و مادرم را ببینم و مورد هجمهی حرفهای بیپایه و اساس و نصیحتهای مکرر آنان واقع شوم. ××× نیلا، نهتنها از پس کارهای خودش، بلکه زود خیلی چیزها را آموخت و عصای دستم شد و از پس کارهای من نیز برمیآمد. حضورش در زندگیام پررنگتر از هر روز میشد آنچنان که نمیدانستم پیش از او، چکار میکردم؟ فرزندخواندگی او چیز مهیجی بود بااینکه برای به دست آوردنش کاری نکرده بودم و خودش با پای خودش همنشین من شد. تعهدی قلبی به او داشتم بیآنکه پای قرارداد یا نوشتهای را امضا کرده باشم. بیآنکه مصائب داشتن یک فرزند را برجان خریده باشم. ما دو تا انسان تنها بودیم برای هم. چه حس خوبی است با دختری همکلام شوی و زندگی کنی که هیچ مسئولیت قانونی نسبت به او نداری بهجز یک تعهد قلبی. ××× به او الفبا و خواندن و نوشتن را طی مدت مشخصی آموختم. او دست پروردهترین موجودی بود که داشتم چیزی بین حیوان خانگی و یک انسان! دیگر به نقطهای رسیده بود که چنان به او عادت کرده بودم و چنان وابسته شده بودم که در برابرش شبیه یک کودک ساده شده بودم تا فقط اندکی همراهی و همبازی شدن او را داشته باشم و آنچنان مورد اعتمادم بود که هرازگاهی که به منزل پدری میرفتم او را تنها میگذاشتم تا هم از ترکِش حرفهای آنان به دور باشم و هم او رنجشی به دل نگیرد و هم وظیفهی مسخرهی سر زدن به والدین را برای گِله از گردن انداختن، به انجام رسانده باشم. نیلا بیشتر از سه سال به همین منوال، همخانهی من بود. هرجایی که ازش حرف میزدم با تمام عشق و علاقه بود. همین بود که باعث حسادت و طعنههای دیگران شد. همهجا او را دخترم معرفی کردم و این شاید اشتباهم بود. چون نیلا ازنظر جسمی خیلی زود داشت رشد میکرد و این اوضاع را پیچیده نمود. ××× نیلا، دختری شد که نباید میشد. تغذیهی خوبی داشت و همهچیز برای رشدش فراهمشده بود. دیگر چشمانش زرد نبود، چهرهاش رنجور و سوخته نبود و اندامش استخوانی نبود. او با چشمهای بادامیاش، قد کشید، گوشت گرفت و در وضعیت پایدار و محکمی قرار گرفت و درنهایت یک نوجوان بالغ و دلچسب شد. سینههایش از زیر لباسهایی که جذب بودند و دوست داشتم بپوشد تا امروزیتر باشد بهخوبی دیده میشد. باسن و رانهایش پُرمحتوا شد و دختری شد که تا پیشازاین نبود. او بالغ شده بود و من در کنار عشق فرزندخواندگی، حس کردم که حس دیگری به او پیدا کردم. ××× گاهی سرش را روی سینهام میگذاشتم و برایش کتاب میخواندم و همزمان موهایش را نوازش میکردم. حسی عجیب و دوستداشتنی و البته گرم و هوسبرانگیز حالم را مهیج میکرد. هم دوست داشتم لمسش کنم و هم میخواستم عین یک گل، دستنخورده باقی بماند تا پژمرده نشود. اما فقط این نبود، من حس میکردم انسان بزرگیام. برای خودم کسی بودم شخصیت داشتم و غرور. اختلاف سنی من و نیلا بیشتر از ۲۵ سال بود که برای خودش عمر درازی است. نباید شخصیتم را به طرز ناآگاهانهای فرومیریختم باید حریمم را با او حفظ میکردم که البته بسیار سخت و تقریباً نشدنی بود. نیلا نیز در طوفان بلوغ گرفتار بود و کشتی احساساتش نمیتوانست بهآرامی در جایی پهلو بگیرد. جز آنکه همیشه در پهلوی من بیصدا و آرام جا بگیرد! اما همهچیز خیلی زود اتفاق افتاد؛ آرامآرام شکل پدرخواندگی من به دوست ناخواندهای تغییر ماهیت داد و قبح کار شکست و بازیها لمسی باهم میکردیم و چندی نگذشت که با شوخیهای دستی، بارها در آغوش هم میافتادیم. از بوسه بر لُپهایش، به بوسه بر لَبهایش منتهی شد. نیلا، حالم را دگرگون میکرد درحالیکه هنوز خودش در ناشناختگی این حس، گم بود و برایش تازگی داشت. میتوانستم این را هم به او بیاموزم. او درعینحال که همدمی بود محرم، اما چون بیکسوکار بود نامحرمی میشد که میتوانستم به او دست ببرم. اما چیزی مدام منصرفم میکرد. میدانستم که دستمالی کردنش در عین هیجان بالا، حس بدی به من خواهد داد؛ چه سهوی باشد چه عمدی. بسیار اتفاق میافتاد که عامدانه و آگاهانه این کارها را میکردم و او ناآگاهانه همراهی میکرد. آنچه که هر دو مشترک بودیم لذتی بود که هر دو بینصیب از آن نمیشدیم منتها چیزی که آزارم میداد همین آگاهی من و ناآگاهی او بود. اگر هر دو ناآگاهانه این کارها را میکردیم راحت بود و اگر هر دو آگاهانه بودیم که دیگر خیلی راحتتر. در دوگانگی عجیبی بین پدر بودن و دوست بودن گرفتار شدم. کارم سخت شده بود؛ او را دخترم معرفی کرده بودم و احساسات پدری را برایش به نمایش گذاشته بودم و از طرفی دیگر شبیه دوستدخترم شده بود. اولین باری که او را دیدم هرگز خیال چنین چیزی را در ذهن نداشتم اما زمان، تغییردهندهی رفتار و خیالات است. زمان، کیمیاگر تغییر است. ××× نیلا، مطمئناً به تغییرات بدنیاش آگاه بود فقط شاید علت آن را بخوبی درک نمیکرد. گاهی در اوج ندانستن، بازی هورمونها در بدنش او را به شیطنت وامیداشت و گاهی در پریودی و درد خونآلود، به لاک فرومیبرد. او آنقدر با من احساس راحتی میکرد که بار اولی که خونی ازش بیرون ریخت به من گفت مریض شده. او را نسبت به این عادت دخترانه آگاه کردم. برایش پَد بهداشتی میگرفتم و حتی توی تقویم، روزهای پریود شدنش را علامت میزدم و بهتر و زودتر از خودش ميدانستم کی عادت ماهانهاش شروع میشود و کی قطع میشود. این اتفاق بدی نبود زیرا مرا به تغییرات احوال و جنسیت او بسیاربسیار نزدیک و البته کنجکاوتر میکرد. مدام دوست داشتم با او از احساسات جنسی و این تغییرات بدنی و هورمونی حرف بزنم. ××× نیلا، دختری شبیه خود را ندیده بود تا چنین چیزهایی را از او ببیند. مدرسه نرفته بود و یک انسان رهاشده در زمین و زمان بود. من میتوانستم ذهن او را به هر سمت و سویی که میخواستم بکشانم. میتوانستم او را شکل دهم دقیقاً به مانند خمیرهای بازی که برایش گرفته بودم. فرزندم بود اما نگاهم جور دیگری شده بود. دوستم بود اما به خودم اجازهی نزدیک شدن به او را ندادم. داشتم فکر میکردم اگر همسرم میشد چطور؟ به همسری گرفتن یک دختر کمسن و سال، یعنی کشیدن چادر روی فرزندپروری و هوسرانی بیقید و شرط. یعنی ترکیب کردن محبت و لذت، که نمایانگر عشق انسانی است، برای فراموش کردن شکستن حریم آن دخترک. اگر او را به همسری میگرفتم دیگر آنهمه ادعایی که پیش همگان داشتم که کودک آوارهای را زندگی دادم، از بین میرفت، شخصیتم مخدوش میشد و قطعاً پشت سر و توی رویام چهحرفهای تلخی که زده نمیشد. بنابراین در عین حال که مدت طولانی کنارم بود، خودم را سرکوب کردم تا او را همچون مهمانی عزیز، محترم بدانم. اما حساب اینجا را نکرده بودم که نیلا، خیلی زود بزرگ میشود و احساس، منطقهایم را راحتتر به بازی خواهد گرفت. هرگز تصور نمیکردم او به این اندازه رشد کند و بلوغش، عقل از سر و هوش من ببرد؛ وگرنه شاید او را به خانهام راه نمیدادم. ××× او مرا در دوگانگی بین شخصیت و احساس، بین عقل و دل و بین انسانیت و حیوان بودن قرار داد. دوست داشتم نیلا را همیشه در آغوش گرم بگیرم و سیر ببوسم و ازش کام بگیرم. از طرفی میخواستم ازش دوری کنم تا ضربه و آسیبی به او نزنم. نمیدانستم شاید با این کار داشتم به خودم و به افکارم ضربه میزدم. درهرحال اگر به او نزدیک میشدم مطمئنم که شناختی از بدی کاری که با او میکردم نخواهد داشت چون هنوز فاصلهی بسیاری داشت با مفاهیم گناه و هوس و ارضا و…! فکر نمیکردم کسی که سادگیاش مرا شیفتهی خودکرده اکنون، ظاهرش به پیچیدهترین معضل فکریام مبدل شود. دستانش گرم و پُراحساس بود لااقل من اینگونه تصور میکردم. روی پاهایم مینشست و بوسهبارانش میکردم و محکم در آغوش میفشردمش. سلولهای جنسی او در کشوقوس تحریکات فراوان بالاخره گاهی سر برمیآوردند و او نیز رفتهرفته تمایلاتی را نشان میداد که جالب و خواستنی بود. تصور اینکه با نیلا نزدیکی کنم ذهنم را بارها مشغول خود کرد. او ناشناختهترین نقطه در تمام جهانم بود. باید کشفش میکردم و همچنان باید کشفیاتم را با خودش در میان میگذاشتم. ××× بارها او را به همان کلبهی جنگلی بردم اما نه برای نقشهکشی. بلکه برای نقشهکشیدن! اما هربار به نحوی منصرف میشدم. او را به نقطهی صفر میبردم و میخواستم خودم را مجاب کنم که او کسی نیست جز همان دختر کولی و آواره که لباسهایش بوی مدفوع سگ میداد. اما در عین فهم این باز هم از خودم میپرسیدم چه شده که ظرف مدت کوتاهی یک دختر کولی آواره و بیکسوکار مبدل به یک زنانگی بیحدوحصر شده؟ کافی بود او را به همسری بگیرم آنگاه قطعاً دیگر نمیشد توی صورت کسی نگاه کنم. انتخاب نیلا، انزوای مطلق را رقم میزد. آنهم با این فاصلهی زیاد سنی. من بیشتر از ۲۵ سال از او بزرگتر بودم و اگر هم به همسری میگرفتمش، چیزی جز کودکهمسری نبود؛ این عذابآور بود. برای اینکه این فاصله را حداقل برای خودم و شاید برای او کم نشان دهم، مو کاشتم. مسخرهبازی و ادا و اطوار کودکانه درمیآوردم. همبازیِ بازیهایی که مربوط به سن من نبود شدم. لباسهای جوانانهتر پوشیدم و البته با او به زبان کودکی صحبت میکردم تا متوجه اختلاف بالای سنم نشود. همهی اینها را شاید به دلم سپرده بودم تا عقلم را آسودهتر فریب دهد. به همسری گرفتن او در عی سادگی، کار سادهای نبود چون بیشتر از همه خودم را قانع کردم که او دخترم است. این را بارها جار زدم و نزد همگان خیلی سینه سپر کردم که او دخترخواندهی من است، تا حداقل ملکهی ذهن خودم شود. همه جا او را "دخترم" صدا میزدم. آخر پدر با دختر خودش نزدیکی میکند!؟ حتی اگر پدرخوانده باشد؟ این پرسشها روحم را میخراشید. بااینکه او را شبیه یک جوجهی زرد مریض به خانه بردم و بزرگ کردم، نمیخواستم خَش به احساس و افکارش بیفتد اما اکنون خودم بزرگترین خشی بودم برای به هم ریختن احساسات او. شاید هم نه! یکچیزی مرا راحتتر به چنین کاری تشویق میکرد و آن تعاریف جدید بود. قطعاً که آدمی که از دنیا بیخبر است میتواند همهچیز را تجربه کند و به او یاد داد. شبیه آدم و حوا شده بودیم بر روی زمینی که هیچکس غیر از ما وجود ندارد. نه دینی، نه قانونی و نه چیزی. من بودم و او. بدون هیچ تعاریف و تعصبات اولیه. بدون هیچ ترس و دغدغه و نگرانی. دو انسان که همدم هماند که میتوانند باهم باشند و با همهی وجود از همدیگر لذت ببرند. ××× خواستهها و تمایلات بدنی، ورای قوانین و تعاریفاند. در شبی که روی تختم و کنار دستم دراز کشیده بود، برایش کتاب میخواندم. عمداً داستانی را انتخاب کردم و خواندم تا آمادگی اندکی را پیدا بکند. آرامآرام پس از نوازش و بوسیدنش، به سینههای سفتش دست بردم. تمام بدنم داغ شده بود و در آتش میسوخت. نیلا را عریان کردم و در حالیکه ساکت و آرام منتظر بود تا ببیند من چه کاری میکنم، به جاهای بیشتری دست بردم و آنچنان که کار به باریکترین جای ممکن رسید. این ختم من بود. او نه خجالت میکشید و نه میدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. در عوض من بین شرم و حیا، بین احساس متجاوز شدن گرفتار بودم. آرزو میکردم من هم شبیه او ناآگاه باشم. چون این آگاهی و دانستن عواقب کار، داغانم میکرد و بالاخره آن اتفاقی که نباید افتاد. ××× نیلا، همسرم شد بدون هیچ خطبهی عقدی. بدون هیچ مراسمی و بدون هیچ بلهبرونی. نیلا زنم شد بدون اینکه ازش بخواهم و یا او را در این تصمیم سهیم کنم. همهی آنچه که اتفاق افتاد خواست من بود برای تسلی احساسم بدون در نظر گرفتن سوگ وجدانم. او بانوی من شد بیآنکه بخواهد. شاید هم میخواست نمیدانم. فقط همراهی کرد با تمام سادگی و ناآگاهیاش. شبیه همراهی باد با باران. قطعاً که هر دو لذت بردیم. با این تفاوت، لذتی که برای من بود همراه با فهمِ لذت بود و برای او در اوج نفهمی. همین باعث شد درست ندانم کداممان بیشتر لذت بردیم!؟ هرچه بود من بعد از آن اتفاق بیشتر اذیت شدم و بیشتر عذاب کشیدم چون چهرهی یک آدم مهربان و باشخصیتم تبدیل به یک مرد سیاه و سوءاستفادهچی شد. حتی اگر او چیزی به روی من نمیآورد. حتی اگر کسی بویی نبرد. وجدان، این محکمهی بیوجدان ولکن نیست. من که سال ها برای خود عزت و احترامی داشتم حس کردم به اندازهی یک پسر بيعقل و نوجوان خود را پایین کشیدم. احساس کردم سالها زندگی در جامعه و پختگی و تحصیلات و مهندسی، از من یک انسان خوب نساخت من یک آشغال بهتماممعنا هستم. حس کردم به خودم تجاوز کردم تا به او. حس کردم مغزم از ابتدا این را در ذهن داشت اما پنهانش میکرد و فریبم داد. مردی که انگار از روز اول با نقشه آمده بود. با قصد فریب یک ذهن خام و زیبا. مردی که آمده بود تا احساسات یک دختر تنها را دستخوش هیجانات خودش بکند و روان او را مخدوش کند. ارضا شدن بعد از میل شدید، بیزاری شدید هم به دنبال دارد بخصوص اگر تمایل و شور و هیجان طرف مقابل هم همراهش نباشد. من نیلا را آلت دست خودم تبدیل کردم. او شبیه عروسک لولیتا شده بود و دستاویز من. ××× من دیگر پدرخواندهی او نبودم. نقش پدر را به بدترین شکل برایش رقم زدم. من ناجی او نشدم بلکه او از چالهای بیرون کشیدم و بامغز به ته چاه عمیقی پرتاب کردم. چه حسی از این ناخوشایندتر؟ او اصلاً نفهمید چه کاری کردیم این، هم کارم را آسوده میکرد و هم عذابم میداد. احساس کردم از سادگی یک آدم صاف و بیآلایش نهایت سوءاستفاده را بردم. داشتم میسوختم خیلی بیشتر از آن لحظهی قبل که او را در آغوش کشیدم. ××× همخوابیهای من و نیلا، تکرار شد. وقتی آب که از سر بگذرد چه یک وجب چه صد وجب. هر بار میلی شدیدی فوران میکرد و سپس گدازهی سوزناک تمام وجودم را میسوزاند و سپس سرد و سنگی میشد تا دلم را قسیالقلبتر از گذشته کند و برای مدتی بعد، باز فورانی دیگر. نیلا، دست پروردهترین زنی بود که باید میداشتم. یک زن آرام، زیبا، خواستنی و تربیتشده توسط خودم. ولی افسوس احساس تجاوز دست از سرم برنمیداشت. نمیخواستم این لکهی ننگ را روی شخصیتم بههمراه داشته باشم. من از ابتدا آدم بدی نبودم و نمیخواهم بد باشم. بنابراین حاصل این اتفاق را خواستم رسمیت ببخشم. اولین کاری که کردم ازدواج با او را پس از بارها همخوابی، ثبت قانونی کردم و بعد به خانوادهام گفتم. واکنش آنها چیزی جز نفرت و طرد شدن بیشتر نبود. آنان نیز به این یقین رسیدند که من چه آدم پستی هستم که از سادگی یک دخترک بیگانه نهایت استفاده را بردم. ماحصل این اطلاعرسانی منجر به انزوای بیشتر من و قطعی رفتوآمد با والدینم شد. مادرم پیشازاین خیلی زود متوجه وقوع این اتفاق شد و شک کرد که چنین چیزی دور از ذهن نیست؛ بنابراین بارها چنین پیامدی را گوشزد کرده بود. بههرحال یک دختر غریبه در خانهی مجردی یک مرد، بدون اتفاق نخواهد بود. حتی ازم خواست که بعد از آنکه دخترک را سروسامان دادم او را به کشورش بازگردانم یا اگر خیلی مصر هستم که بماند، او به خانهی پدرم بفرستم تا کنار والدینم باشد. اما من نپذیرفتم شاید مغزم خیلی پیش ازاینها، فکر نزدیکی با او را کرده بود. شاید خودخواهی بود و شاید حس میکردم گنجی که یافتم تماماً از آن خودم است و قرار نیست آن را با کسی سهیم شوم. ××× من از اثر کتابهایی که در کتابخانهی منزلم بود بیاطلاع بودم. کتابهایی که قفسه پُرکن کتابخانهام بود، بیشترش را نخوانده بودم وگرنه شاید با فهم بیشتری، دست به حماقت نمیزدم. اما نیلا شب و روز وقتش به مطالعه میگذشت او خیلی خوب جهان پیرامونش را با حجم زیادی از آن کتب شناخت. سعی میکرد محبتهایم را به نحوی جبران کند بنابراین در رنج انزوا از والدینم همراهیام میکرد تا کمتر این دوری را تحمل کنم. شاید چون جایی را نداشت که برود وگرنه با اولین نزدیکیی که کرده بودیم رفته بود. نیلا رفتهرفته از علایقش میگفت و سر مسائل ذهنیاش با من بحثهای جدی میکرد. حتی بر سر اینکه کلمهی تجاوز چه معنایی دارد مجبور شدم آن را به مفاهیمی که کار خودم را توجیه کند متوسل شوم. مثلاً گفتم تجاوز یعنی نزدیک شدن به حریم دیگری با زور و اجبار. یعنی بهکارگیری خشونت علیه دیگری. توی همهی این تعاریف، اثری از فریب نبود. اثری از سواستفاده نبود. دقیقاً هم تلاشم همین بود تا معنای دیگری ندهد. من خیلی نرم و مخملی و با آرامشخاطر او را عریان میکردم و دستمالیاش میکردم، پس نه زور داشت و نه اجبار و نه خشونت. درهرصورت آنقدر قوی بودم که عواقب اشتباهم را بپذیرم. از طرفی خودم را بسیار سرتر از او میدیدم و چنین حرکتی را در ازای محبتهایی که کرده بودم قابل پذیرش دیدم. مطمئن بودم که او حتی اگر از این حرکتم ناراضی باشد بههرحال انتخاب دیگری ندارد. چه همسری از من بهتر؟ هم دوستش داشتم و هم پول. هم استقلال داشتم و هم برایش هرکاری میکردم و هم اینکه او را خودم یافتم و پروراندم. پس میبایست همراهی میکرد و این خودخواهی و اجبار، رنج بیشتری از وقیح بودنم را به تصویر میکشید که انسانی را در اسارت خود گرفتهام. ××× برای اینکه به خانوادهام ثابت کنم که نیلا را نه برای یک هوس زودگذر، که برای همیشه میخواهم باید دست به کارهایی میزدم. مثلاً برایش حساب بانکی پُرمحتوایی باز کردم و حتی او را کلاس آموزش رانندگی فرستادم و برایش خودرو خریدم. قصد داشتم حتی سند آپارتمانی که ماحصل پروژههای کاریام بود را بنامش بزنم که البته منصرف شدم، در عوض تلفن همراه نیز برایش خریدم. هرچند این کارها اصلاً لازم نبود اما به خاطر اینکه بیشتر لج خانوادهام را دربیاورم و یا شاید اندکی وجدان آشفتهام را تسکین دهم این کار را کردم. همچنین لوازم آرایش و لباسهای بیشتر، آنچنان که کمد لباسهایش از تعداد لباسهای خودم افزونتر شد. باید او را زیباتر، سرحالتر و البته راضی نشان میدادم. چه پیش خودش، چه نزد دیگران که شاید روزی او را ببینند و صد البته در نگاه خودم. با این حال نیلای زیبا را دیگر با خودم هیچ کجا نمیبردم. او تمام مدت در خانه داشت زندگی میکرد. مطالعه، شب و روزش را در خود گرفته بود. او همهچیز را خوب درک میکرد و آموخت. هرچه بیشتر میآموخت بیشتر مرا در منگنه میگذاشت و من در قبال پرسشها و ابهاماتش، بیدفاع میشدم. نیلا به این نقطه رسیده بود که همهچیز را میشود آنگونه که میخواهد به دست بیاورد نه آنگونه که دیگران میخواهند. او آرایشگاه میرفت. توی شهر میچرخید و دنیا را بهتر و عمیقتر کشف میکرد. او دیگر آن دختر ساده و بیشیلهپیلهی روز اول آشناییمان نبود. او یک زن پخته و فهمیده بود. ××× برای یک پروژهی چندروزه، نیلا را تنها گذاشتم تا به جنوب کشور بروم برای ارزیابی و طراحی نقشهی یک بنای چندمنظوره. این اولین و تنهاترین باری بود که از زمان آشنایی با نیلا او را چند شب و روز تنها میگذاشتم. در هنگام بازگشت از جنوب، بسیار دلتنگش بودم و با تمام شوقم میل داشتم او را مجدد ببینم. بهمحض رسیدن دیدم چندین نفر در حال اثاثکشی هستند. درب آپارتمانم باز بود و آسانسور و کارگران در حال بردن اثاثیه به داخل آن بودند. اثری از نیلا نبود. او رفته بود و مرا در اوج وابستگیی که به او داشتم تنها گذاشت و رفت. حیران و ویلان همهجا را جستجو کردم. حس کردم که اشتباهی به خانهی کس دیگری آمدم اما مالک جدید آمد و با ناراحتی تمام ازم خواست پا به حریم خانهاش نگذارم. همینکه گفت اینجا را از خانمی خریده، چون کوهی که هزاران دینامیت زیرش کار گذاشته باشند فروریختم و به تلهای از خاک مبدل شدم. با مالک جدید دستبهیقه شدم و درحالیکه نفسم بالا نمیآمد با عصبانیت زیادی او زیر ضربات چاقو گرفتم قطرهای خون از بدنش بیرون نیامد و فریاد میزدم مرتیکه از خانهی من برو بیرون. که با ترس زیادی از خواب پریدم. ××× چه خواب مزخرفی بود. نیلا کنار دستم خوابیده بود و انگشتانش لای کتابی را بهآرامی باز نگهداشته بود تا کتاب، نخوابد. او در اوج زیبایی و آرامش، بيخبر از خواب من بود. پشت به من و به پهلو خوابیده بود. موهایش چون یال اسبی پخش بود روی بالشش که به انگار تا بیانتها میخواست برود. خم و چم بدنش در بهترین حالت بود و به زیبایی تمام به خوابی عمیق فرورفته بود. نیلا به من نارو نزد. بااینکه من به او نارو زده بودم. خوشحال بودم که کنارم هست و تنهایم نگذاشته و خوشحالتر از اینکه چنین اتفاق تلخی برایم نیفتاده. لابد این خواب، نتیجهی حرفهای مادرم و چیزهایی بود که برایش خریده بودم و حتی سند آپارتمانی که میخواستم به اسم او بزنم. اما او درنهایت پاکی ذهنش، پاک دست هم بود. بنابراین حضورش بیشتر از قبل اطمینان خاطر به من میداد. ××× آن اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد. شبیه دیدار اولیهی من و نیلا. شبیه اولین همخوابی من با او. درست صبح همان شبی که آن خواب ناخوش را دیدم، باهم صبحانهی گرمی خوردیم و من برای حضور در جلسهای صبح رفتم و تا بعدازظهر کارم طول کشید و سپس بازگشتم. هنگام بازگشت دیدم واقعاً اثری از نیلا نیست. این بار خواب نبودم. دلهرهی بدی گرفتم. تماسهایم بی پاسخ ماند و تا شب منتظر بازگشتش ماندم اما بازنگشت. این صحنه یادآور آن کابوس تلخ بود. شاید آن خواب خیلی زود تعبیر شد و شاید من نشانهها را نادیده گرفتم. سریعاً اطراف خانه، کوچه و خیابان را مثل یک دیوانهی سرگردان جستجو میکردم، نبود. کلانتریها، بیمارستانها و حتی کلبهی جنگلی را. اما نبود. هیچ نوشته و یادداشتی ازش باقی نماند. او آمده بود که برود یا من او را آورده بودم که برود!؟ غمی سنگین داشت گلویم را سخت میفشرد. من توی اوج سادگیام بودم. من او را از زبان و رفتار سادهاش قضاوت کردم درحالیکه از ذهن و نهانش بیاطلاع بودم. در اوج حماقت، دو شب توی کلبهی جنگلی ماندم تا شاید او را در اینجا ببینم درست شبیه روز اول. اما چرا باید آنجا بیاید؟ باحالت نزار و ناامیدی بیحدوحصری به خانه بازگشتم. جای خالی نیلا چنان به چشم میآمد که انگار با دیوارها و تمام اشیا و لوازمی که نام آنها را داشت میآموخت پیوند خورده بود. همهجای خانه بو و رنگ نیلا را به خود گرفته بود. فکر نمیکردم یک دختربچهی آواره به این اندازه مرا شیفته و وابسته به خود کرده باشد. تمام لباسها و کتابهایی که دوست داشت اینجا بود. فقط با کارت بانکی، موبایل و خودرویاش ناپدید شد. به اتاقخواب رفتم و خسته روی تخت ولو شدم. دقیقاً دو شبانهروز از نگرانی و غصهی زیاد، پلک روی هم نگذاشته بودم. کتابی که شب قبل از رفتنش میخواند هنوز روی تختخواب بود آن را باغمی سنگینتر از وزنم و با بیحوصلهگی تمام ورق میزدم که از لایاش نوشتهای روی سینهام افتاد، که شبیه کسی که برق گرفته باشدش از جا پریدم و با هیجان و امید فراوانی مشغول خواندن آن شدم. دستنوشتهای با این مضمون: رفتن سخت نیست وقتی برای ماندن نیامده باشی. میروم تا دنیا را نه با ذهن تو که با ذهن خودم تجربه کنم. تو به من آگاهی دادی درحالیکه خودت ناآگاه بودی. از اینکه مرا جا و پناه دادی، قدردانتم ولی از اینکه طعمهی دستانت شدم میخواستم خودکشی کنم. از اینکه برای من جنگیدی میخواستم تا ابد کنارت باشم. اما از اینکه در نقش پدر با من نزدیکی کردی، ازت نفرت پیدا کردم. تو هم خوب بودی هم بد. هم خیر بودی هم شر. اما دنیای من و تو، دو دنیای جدا از هم است. من دنیای تو را دوست داشتم و محبت و مهربانیات را همینطور. اما نمیخواستم در آغوش تو باشم؛ این احساس قلبی من نبود که همراهیات میکرد بلکه شرایط من و نیاز و خواست تو بود وگرنه خواست من نبود. من با واژهی تجاوز، بیگانه نیستم فقط قبلاً نمیتوانستم بنویسم و بخوانمش اما اکنون هم مینویسم و هم میخوانم. همیشه تجاوز همراه من بود. خدا به من تجاوز کرد، روزگار به من تجاوز کرد. کشورم و عمویم و در آخر تو. هرکدام به شکلی دل مرا به درد آوردید اما درد تو بیشتر بود. چون با من مهربان بودی. چون مرا از خودت دانستنی و شبیه نهالی نورس مرا با عشق پروراندی و چون حامی سرسختم بودی. ولی هنگامیکه به من نزدیک شدی دیگر همان آدم قبلی نبودی. اکنونکه میروم با چشمانی گریانم. این تصمیم خیلی سختی بود که مدتها قبل گرفته بودم، منتها همان شرایطی که مرا کنار تو نگه داشت، فقط اندکی تغییر کرد تا با شرایط جدید از کنار تو بروم. درنهایت چیزی که بودونبود مرا تثبیت میکرد، شرایط من بود و بس. من و تو شاید کنار هم میتوانستم باشیم اما متعلق به هم نبودیم. تکلیفم مشخص است فقط تنها چیزی که نمیدانم این است که از تو بخواهم که مرا ببخشی یا از خودم بخواهم که تو را ببخشد!؟
از طریق اکانت جیمیل خود میتواند به سایت سروشانه وارد شوید و نظرات خود را ثبت و مدیریت کنید. آیا میخواهید از آن طریق وارد شوید؟
خیربله
ورود به سایت با Google Gmail
حساب جیمیل دارم.
از طریق اکانت جیمیل خود میتواند به سایت سروشانه وارد شوید و نظرات خود را ثبت و مدیریت کنید. آیا میخواهید از آن طریق وارد شوید؟
خیربله
2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حسن امیری
2 سال قبل
سلام مهندس جان.
من داستان های شما را دنبال می کنم بسیار تحت تاثیر این داستان قرار گرفتم. ما انسان هستیم و همواره در حال اشتباه. امیدوارم بیاموزیم. موفق باشی دوست من
سلام مهندس جان.
من داستان های شما را دنبال می کنم بسیار تحت تاثیر این داستان قرار گرفتم. ما انسان هستیم و همواره در حال اشتباه. امیدوارم بیاموزیم. موفق باشی دوست من
ممنون عزیز دل- محبت داری و مانا باشی.
بله دقیقاً همواره در حال اشتباهیم انگار سراسر زندگیمون اشتباهه