یادتان هست چند روز پیش اعتراف کردم که کتاب میدزدیدم!؟
الان بعضیها میگویند خیلی خُب بابا فهمیدیم دزد بودی که چی!؟
خُب یکچیز خوب! توی آن مطلب، کلی آدم خوب همدردی کردند. بعضیها راهکار دادند. برخی خاطرات مشابه را بازگو کردند. برخی سیخونک زدند و برخی هم خندیدند. با این وصف خیلیها باورشان نشد. ولی واقعی بود.
توی آن خاطرهی کودکی که تعریف کردم یکی از کتابهایی که بردم داستان دهقانی بود که آرزو داشت زبان حیوانات مزرعهاش را بفهمد و بالاخره بر اساس یک اتفاق هم فهمید. هرروز به حرفهای مرغ و خروس و سگ و گربه و گاو و گوسفند گوش میداد و هرکدام مدام داشتند پشت سر دهقان از کارها و تصمیمات و رفتارش حرف میزدند و بدگویی میکردند.
×××
دهقان که حرفهای آنان را میشنید و میفهمید از این قضاوتها و غیبتها بسیار دلش میرنجید و صدای این حیوانات مرتب در ذهنش بود و خواب و خوراک را از او گرفته بود. بخصوص آنکه فقط میشنید و نمیتوانست جوابشان را بدهد. و از اینکه آرزو کرده بود زبان حیوانات را بفهمد سخت پشیمان شده بود!
واقعاً چقدر خوب است که خیلی چیزها را نشنویم و نفهمیم. آنهایی که رودررو حرفهایشان را زدند ستودنیاند ولی آنانی که بعدازاین خاطره، حرفی نزدند و آنهایی که نظر دادند اما معلوم نیست توی ذهنشان چه چیزی هست و چه قضاوتی در موردم دارند، همگی شبیه یک زبان ناشناساند.
گاهی آدم دوست دارد حرفهای ذهن آدمها را بخواند و بفهمد. ولی خوب است که اینگونه نیست. وگرنه شاید من هم شبیه دهقان از دانستن حرفهای دلشان دلآزار میشدم. بههرحال مطمئنم که فیه ما فیه است؛ یعنی آنچه در آنست وجود دارد!
www.Soroushane.ir