صفر تا سی سالگی

مدت زمان مطالعه: 34 دقیقه

اندیشه، تنها واژه‌ای است که انسان را به تمایز با هر چه که هست و نیست وا میدارد و به او معنای هستی میدهد؛ کاری نداریم که چه جنگهای لفظی بر سر آن جمله‌ی معروف کانت از سوی فیلسوفان غرب و اسلامی رخ داد. اما من به شخصه با این عبارت به این معنا رسیدم که وجودی که کانت به آن پرداخته یک وجود انسانی است نه اینکه فقط وجود داشتن و بودن به مثال یک تکه سنگ و یا وجود هر موجودی دیگر. من هم با عقیده‌ی او در این جهت موافقم که وجود انسانی را با هر چیزی که ماهیت وجودی و فیزیکی دارد نباید اشتباه گرفت. ولی در فسلفه‌ی اسلام در برابر این ایده چنان جبهه گرفته شد که کتاب‌های ملاصدار و مطهری و … مدام در حال کوبیدن آن هستند. آری براستی که وجود به معنای بودن، هست. اما وجود انسانیی که کانت مطرح کرده نشأت گرفته از وجود تفکری زنده در درون آدمی است که به او معنای انسان بودن میدهد نه فقط وجود داشتن و یا اشغال ماده در بعد فضا و زمان! پس درنتیجه کسی که می‌اندیشد بدرستی انسان است و وجود دارد. 

در همهمه‌ی شعرسرایی ترجیح دادم تا مخاطبی در درون بیابم که شعرم را با او درآمیزم. پس بدنبال نامی گشتم تا بار این سنگین را بر دوش او بگذارم پس با انتخاب تخلص سروش به این غائله‌ی ذهنی هم خاتمه دادم. این نام هم بخاطر رساندن پیامی تازه و نو بود که میخواستم از پس آن به‌خوبی بر بیایم و هم اندکی فاصله گرفتن از نام بی‌ریخت هادی است. شاید گمان می‌کردم پیامبر می‌شوم چون سروش یعنی پیام‌رسان. اما پیامبر نشدم!

چه شبهایی که تا صبح از نبود کاغذ، مطلع غزلهایی که در ذهن داشتم را روی کف دستت‌ها و لباسهای خدمت می‌نوشتم. سارال برای همیشه در ذهنم ماند چراکه گهواره‌ای شد برای پروراندن ذهنم و شستن درونم از هر اندیشه و هر تفکری. آنجا تلخ می‌گذشت اما بهترین لحظه‌های من بود. انگار فرصتی شد تا من در خلوت محض یک منطقه‌ی دور، ولی زیبا، بودن خویش را بیابم و سعی کنم تا پریشانی افکار درهم گسیخته‌ام را با نوای گرم درون به سمت و سویی معنادار و با هدف رام کنم. و گویی در این کار هم موفق بودم. همیشه در جای خلوت بودم و بدنبال جای خلوتم. در آن خلوت طولانی روزهای تابستان در آب و هوای خوش سارال با آن شب‌هایی که تنها پرواز هواپیماها در اوج فاصله‌اشان با زمین نظاره کنم در آنهمه تنهایی که با خود داشتم تمام روزنه های نادانی ام به اندیشه های حقیقی و واقعی مبدل می‌شد تا من درک درستی از هر آنچه در واقع هست و نیست داشته باشم.

حیف که گذشت و یاد این گفته، ذهنم را کمی آرام میکند که : 

 لحظه ها میروند و تو میمانی تو که رفتی لحظه ها هستند که میمانند! 

اندیشه های واقعی من در همان دوران شکل گرفت دورانی که به دور از دغدغه ای به درون خود سفر می‌کردم تا پیرامون خود را بیشتر تجسس کنم!

4.3 4 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

10 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Amirho3in
Amirho3in
4 سال قبل

در طول خواندن ’داستانِ من’
لحظه ای سستی و ملامت برایم پیش نیامد.
همانا هرچه میخواندم جذاب تر و من مشتاق تر میشدم .
باشد که در ادامه راه همچنان عاشق و سرزنده بمانی.
آمین

محمد حسن محقق معین

سلام هادی جان

نگاهی اجمالی به تا سی‌سالگی نامه‌ات انداختم. جالب بود.حالا که چهل سالت شده و باشی و بنویسی.بنظرم زندگی را زندگی کردی تا حالا و این موفقیتِ بزرگی است. سروشانه‌ات را نم نم و کم کم خواهم خواند.

زنده باشی و نازنین

قربان
قربان
2 سال قبل

سلام، خوب می‌نویسی ولی هنوز هم با ساده‌نویسی فاصله داری. کامیاب باشی و شادان.

میترا
میترا
2 سال قبل

بسیارزیبا ودلنشین مینویسین آقای سروش

اصغر حبیب پور
اصغر حبیب پور
1 سال قبل

سلام هادی جان
بیوگرافی شما را خوندم داداش کپی همدیگه ایم فقط با یک تفاوت اساسی
شما انجامش میدی مرد عملی من نه
موفق باشی??

error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
10
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x