گفتم:”آقای رئیس اجازه هست داخل بشم!؟” گفت:”بیا توو.” گفتم:”راجع به حقوق و دستمزد کارکنان مجموعه میخواستم چند لحظهای وقتتون رو بگیرم…. همه ناراضیاند و اگه با همین وضع ادامه بدیم […]
او را از کشتی غرقشدهی ملوانان اسپانیایی در سواحل سرزمین خود یافتند که روی ساحل شنی، بیحال افتاده بود. پس سریعاً او را به میان قیبلهی خود بردند و روزها […]
درون غاری تاریک زندگی میکرد. او مجبور به گذارندن روزهای روشن زندگیاش درون ظلمت مطلق شده بود. سالها بود که دیدهاش دیگر به تاریکی محض غار، عادت کرده بود، هرچند […]
«زن اولشم، حق و حقوقی که من دارم نباید با اون هرزه یکی باشه! اون دخترهی عفریته قاپ شوهر احمقمو دزیده، حالا با عشوهبازیهای بیشرمانهاش سعی داره شوهرمو ازم دور […]
فصل سرما فرا رسید و کوچ پرستوها آغاز شد. برای پرستوی تنهایی که از دیگران جا مانده بود، هر جایی که آب و هوایی نسبتاً مطلوب داشت، میتوانست مکانی امن […]
محکوم به حبس ابد شده بود. بر سر یک اتفاق ناخواسته که درنهایت منجر به کشتن کسی شد، محکوم به گذراندن ادامهی زندگی در زندان شده بود. او اکنون راندهشده […]
کنار پنجره میایستاد. چشم به انتهای کوچهی خاکی میدوخت. نمایی از بیرنگی و افسردگی جان میگرفت در تن کوچه، و او جان میداد برای دیدن چنان لحظاتی! روزی چند ساعت […]
از روانشناسی پرسیدم: «چرا انسانها به هنگام سقوط از ارتفاع، ناخودآگاه فریاد سر میدهند؟» گفت: «ما ارتفاعِ سقوط را با فریاد میسنجیم و به هنگام سقوط از بلندی، فریاد میزنیم […]
از کارآگاهی خبره، که معمولاً مجرمانش را با روشهای روانشناسی کشف میکرد، پرسیدم: «از میان چند متهمِ کاملاً شبیه به هم، چگونه میفهمی کدامیک مجرم اصلیاست؟» گفت: «من گاهاً مجرم […]
در همان دوران جوانی، در مکتبهای نامآشنا و هرازگاهی بینام، درس و فنون زندگی را میآموختم. اکنون سالها است که چیزهای زیادی از استادان زیادی آموختهام. اما همیشه به دنبال […]
مدتها بود که بهسختی از چهار تا پلهی جلو درِ خانهاش پایین میآمد. با تمام ترس و لرز و بیثباتی نامنتها، چنان دستهایش را دور حفاظ فلزی اطراف پله، حلقه […]
عادت داشت همیشه جلو آینه، تعداد تار موهایی که سفید شده بودند را بشمارد. با این کار احساس میکرد که چهقدر پیر شده است! اکنون سالها است که واقعاً پیر […]
پرندههای زیادی در خانه نگه میداشت: از کبوتر، بلبل، قناری، ساره و مرغ سخنگو گرفته تا دیگر پرندهها. اما در میان آنهمه به جوجهشاهینی کوچک بسیار علاقه میورزید. جوجهشاهینی که […]
برای باز کردن حساب به بانک رفتم، البته نه برای اینکه پولی پسانداز کرده باشم، بلکه بیشتر به آینده خوشبین و امیدوار باشم. در صف مشتریان بانک به انتظار ایستادم. […]
روزی شاه ایرانزمین تمام هنرمندان کشور را فرا خواند تا هر کدام بهنحوی تصویر به دنیا آمدنش را از مادر ترسیم کنند. نقاشان سریعاً دست به کار شدند و زنی […]
مرد جوانی بههمراه دختر کوچکش برای بدرقه کردن همسرش به فرودگاه آمده بود. همسرش، که رییس انجمن پزشکان بود، برای حضور در یک نشست میبایست خانوادهاش را ترک میکرد و […]
سکهی شانس آرزویی بود که دختر جوانی میخواست به دست آورد تا با کمک آن بهنحوی گره از مشکلات مالی و کارهای فروبستهاش بگشاید. عاقبت، روزی که مشغول نظافت و […]
در متـرو، روبهروی جوانی نشسته بودم. نمیدانم چرا، اما ناخــودآگاه تمام حرکات جوان را زیر نظر گرفتم. او روزنامهای در دست داشت و از طرز حرکات مرموزش معلوم بود که […]
جوانی قطعهای الماس در خانه داشت. روزی آهنگِ فروش آن کرد؛ پس نزد جواهرفروشی رفت. ابتدا خواست قیمت الماسِ آنجا را بداند و بعد الماس خود را رو کند. پس […]
کودکی ترکهای را در زمینی صاف کاشت و به انتظار نشست. آفتابْ در بالاترین نقطهی خود بود و سایهی ترکه فقط یک نقطه بیش نبود. کودک بسیار خوشحال شد. بعد […]
قاب عکس دوران جوانیِ پیرمرد، تمام دلبستگی و عشقِ گذشتهی شیرین او بود. هر روز قاب را در دست میگرفت و بیشتر اوقاتِ خود را به تماشای آن میگذراند، قابی […]
داستان کوتاه چکیده! ” از روزی که قرار شد تا با راهنمایی استاد ارجمندم آقای (جی، اس)، تز دکترای خود را در زمینه” تأثیر زیست شناسی بر جامعه شناسی” ارایه […]