تقریباً روزی نبوده که همسرم، دوستان، اقوام و همکارانم پیشنهاد نداده باشند که چرا مهاجرت نمیکنی؟
یا:"تو میتونی خیلی موفق باشی، خیلی آسوده و ایمن زندگی کنی؛ برو. شرایطت که کاملاً اوکیه، چرا نمیری؟ چرا نمیمیری :)... مهاجرت کن دیگه لامصب؛ منتظر چی؟!"
اما من بطرز نامعلومی رفتنی نیستم.
×××
سال ۹۵ توی شرکتی پرزنت داشتم، مدیر فناوری آن شرکت گفت: من به شما نمیتوانم اعتماد کنم، همین روزهاست که یا مهاجرت میکنی یا ورشکست میشوی و دست ما توی پوست گردو میماند..
البته چه مهاجرت میکردم چه نه، دست آن سازمان توی پوست گردو نمیماند. فقط بخاطر اینکه خرید نکند دنبال بهانه بود. 🙂
مثال حکایت همان کسی که رفت اسب، قرض بگیرد؛ صاحب اسب گفت:"اسبم سیاهه"، مرد گفت:"چه ربطی داره؟"
صاحب اسب گفت:"برای اینکه بهت ندمش بهونهی خوبیه!"
درست شبیه آن مدیر که نمیخواست پروژه را به من بدهد و الکی بهانهی مهاجرت را آورد وسط. 🙂
×××
من نرفتم و خداروشکر ورشکست هم نشدم و بطرز جالبی بعدها شنیدم آن مدیر، خودش مهاجرت کرده! 🙂
×××
اینکه کسانی بخواهند با یک ترس ساختگی، محکومت کنند اما خودشان همان ترس را انتخاب کنند، نشان میدهد که خیلی وقتها حرفها برای توجیه است نه برای واقعیت و نه برای دیگران.
درنتیجه من ماندم.
فقط بخاطر یک دلمشغولی نامرئی که نمیگذارد بروم.
شاید ماندنم نوعی مقاومت است؛ نه در برابر کشور یا شرایطش، بلکه در برابر ترسها و شکها و آنچه که واقعاً برایم ارزشمند است.
عادت کردم بسادگی تسلیم نشوم، و رفتن را تنها راه نمیدانم.
مطمئنم این مسیر ماندنی، پر از درسها و تجربههاییست که هیچ مهاجرتی نمیتواند به من یاد بدهد.
اصلاً بگویید چرا همیشه رفتن را مسیر موفقیت میخوانیم؟ شاید این ماندن، خود یک موفقیت است.
×××
من بطور کل، آدم وفاداریام. وفادار به نوشتن، به عشق ورزیدن، به لباسهایم، به عادتهایم، به موهای سفیدم، به آرایشگاه نرفتنم، به کارم، به وطن و به....
یاد ترانهی شادمهر میافتم که میگفت:"موندن و سوختن و ساختن همه یادگار عشقه / انتقام از تو گرفتن، کار من نیست، کار عشقه!"
×××
گاهی بزرگترین سفر، قدم گذاشتن در همان جاییست که ایستادهای!
www.Soroushane.ir