مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه

بخشی از کتاب راننده

گفت:”با همین فرمون جلو برو‌!” نمی‌شود همیشه با همین فرمان جلو رفت. پیچ‌های خطرناک، پیچ‌های مارپیچ، مار‌های وسطِ پیچ، پل‌های برآمده، برآمدگی پل‌ها، دست‌اندازهایی که ما را همیشه دست می‌اندازند، شانه‌ی خالی جاده که از زیر بار مسئولیت گاهی شانه خالی می‌کند و چراغ‌های سبز یکهو قرمز شده، نمی‌گذارند پیشروی بکنی. جاده‌های یکطرفه و بن‌بست‌هایی که از بن بسته شدند و تابلوهای مسیر مستقیم مسدود است ‌و هزاران چیز دیگر نمی‌گذارد با همین فرمان جلو بروی. گاهی اندکی کج کردن فرمان، ما را به مقصود می‌رساند. فرمان دست ماست اما فقط فرمان. مابقی دست ما نیست. جاده، اجبار است. پیچ، اجبار است. تابلو و چراغ و دست‌انداز، اجبارند. اجبارهایی که همیشه حضور دارند تا نتوانی با همین فرمان پیش بروی. یک اختیار اندک، تمام اندیشه‌ی ما را می‌سازد تا از میان اجبارهای بی‌انتها، راهی بیابیم برای رسیدن به مقصد.

می‌ترسم مقصد هم اجباری باشد که نتوانم گاهی به اختیار انتخابش کنم. آنزمان که از هجوم ترافیک، راهم را کج می‌کنم و سر از ناکجاآباد درمی‌آورم. آن‌هنگام که میلی به رفتن ندارم. آنگاه که برای فرار از مبدأ به آنجا می‌روم. می‌ترسم مقصد، جبر باشد و هر چه تلاش کنم به اختیار در جبری دلتنگ، چون سنگ شوم. می‌ترسم زود به مقصد نرسم. می‌ترسم زود از مبدأ دل نکَنم. می‌ترسم تمام مسیر، رنج باشد. می‌ترسم فقط راننده باشم. راننده‌ای که با غلیظی یک استکان کثیف و بلند چای تلخ به‌زور، چشمانش را باز نگه می‌دارد تا بتواند عبور کند. اما از عبور از چه!؟ از عمر و زمان یا از این جهان!؟

کن رها جان من از رنج زمان در همه حال!

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x